عشق و مستی





دی دامنش گرفتم کی گوهر عطایی
شب خوش مگو مرنجان که امشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگر
گفتا بس است کم کن تاچند از این گدایی
با مدعی مگویید اسرار عشق ومستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی
عاشق شو ار که روزی کار جهان سرآید
نا خوانده نقش مقصود در کارگاه هستی
سلطان من خدا را زلفت شکست مارا
تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
ای همرهان ویاران گریید همچو باران
تادر چمن نگارا آرند خوش دوایی
منبع: http://www.semital.com