يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را

شاعر : ملک الشعرا بهار

يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را
يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را يا ز لبت کنم طلب قيمت خون خويشتن
خاک‌نشين چرا کني کودک نازديده را؟ کودک اشک من شود خاک‌نشين ز ناز تو
خواجه! به هيچ‌کس مده بنده‌ي زر خريده را چهره به زر کشيده‌ام، بهر تو زر خريده‌ام
کي ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکيده را؟ گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کني
باغ ارم قفس بود، طاير پر بريده را گر دو جهان هوس بود، بي‌تو چه دسترس بود؟
ترک کمين گشاده و شوخ کمان کشيده را جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
تا ز هزار بشنوي قصه‌ي ناشنيده را خيز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر