0
مسیر جاری :
چگونه به دوران طلایی شعر برگردیم؟ شعر

چگونه به دوران طلایی شعر برگردیم؟

از زمانی که انسان احساس را در خود کشف کرد، از وقتی که انسان دانست چیزی غیر از عقل و منطق نمی تواند بر او حکم کند و در او تاثیر بگذارد، از وقتی که بشر دانست که می تواند با احساس خود هر اتفاق غیر ممکنی را...
زال زمستان گريخت از دم بهمن ملک الشعرای بهار

زال زمستان گريخت از دم بهمن

آمد اسفند مه به فر تهمتن زال زمستان گريخت از دم بهمن آتش زردشت دي فسرد به گلشن خور به فلک تاخت همچو راي پشوتن سبزه چو گشتاسب خيمه زد به گلستان ماه سفندارمذ طلايه برون زد
اي نگار روحاني! خيز و پرده بالا زن ملک الشعرای بهار

اي نگار روحاني! خيز و پرده بالا زن

در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن اي نگار روحاني! خيز و پرده بالا زن و آن گه از غدير خم باده‌ي تولا زن در ترانه معني دم ز سر مولا زن تا ز خود شوي بيرون، زين شراب روحاني کز صفاي او روشن جان باده‌نوش...
امروز خدايگان عالم ملک الشعرای بهار

امروز خدايگان عالم

بر فرق نهاد تاج « لولاک » امروز خدايگان عالم « لولاک لما خلقت الافلاک » امروز شنيد گوش خاتم مهر ازلي بتافت بر خاک امروز ز شرق اسم اعظم
سعديا! چون تو کجا نادره گفتاري هست؟ ملک الشعرای بهار

سعديا! چون تو کجا نادره گفتاري هست؟

يا چو شيرين سخنت نخل شکرباري هست؟ سعديا! چون تو کجا نادره گفتاري هست؟ هيچم ار نيست، تمناي توام باري هست يا چو بستان و گلستان تو گلزاري هست؟ يا شب و روز بجز فکر توام کاري هست » مشنو اي دوست! که غير...
عمر حقيقت به سر شد ملک الشعرای بهار

عمر حقيقت به سر شد

عهد و وفا پي‌سپر شد عمر حقيقت به سر شد هر دو دروغ و بي‌اثر شد ناله‌ي عاشق، ناز معشوق قول و شرافت همگي از ميانه شد راستي و مهر و محبت فسانه شد
مرغ سحر ناله سر کن ملک الشعرای بهار

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن مرغ سحر ناله سر کن برشکن و زير و زبر کن زآه شرربار اين قفس را نغمه‌ي آزادي نوع بشر سرا بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
با شه ايران ز آزادي سخن گفتن خطاست ملک الشعرای بهار

با شه ايران ز آزادي سخن گفتن خطاست

کار ايران با خداست با شه ايران ز آزادي سخن گفتن خطاست کار ايران با خداست مذهب شاهنشه ايران ز مذهبها جداست مملکت رفته ز دست شاه مست و شيخ مست و شحنه مست و مير مست
بياييد اي کبوترهاي دلخواه! ملک الشعرای بهار

بياييد اي کبوترهاي دلخواه!

بدن کافورگون، پاها چو شنگرف بياييد اي کبوترهاي دلخواه! به گرد من فرود آييد چون برف بپريد از فراز بام و ناگاه فشاند پر ز روي برج خاور سحرگاهان که اين مرغ طلايي
افسوس که صاحب نفسي پيدا نيست ملک الشعرای بهار

افسوس که صاحب نفسي پيدا نيست

فرياد که فريادرسي پيدا نيست افسوس که صاحب نفسي پيدا نيست پيداست که در خانه کسي پيدا نيست بس لابه نموديم و کس آواز نداد آيين محبت و وفا مي‌دانيم ما درس صداقت و صفا مي‌خوانيم