0
مسیر جاری :
دوشينه ز رنج دهر بدخواه ملک الشعرای بهار

دوشينه ز رنج دهر بدخواه

رفتم سوي بوستان نهاني دوشينه ز رنج دهر بدخواه در لطف و هواي بوستاني تا وارهم از خمار جانکاه خندان ز طراوت جواني ديدم گلهاي نغز و دلخواه
باز بر شاخسار حيله و فن ملک الشعرای بهار

باز بر شاخسار حيله و فن

انجمن کرده‌اند زاغ و زغن باز بر شاخسار حيله و فن خار رسته به جايگاه سمن زاغ خفته در آشيان هزار گلبنان را دريده پيراهن بلبلان را شکسته بال نشاط
يکي زيبا خروسي بود جنگي ملک الشعرای بهار

يکي زيبا خروسي بود جنگي

به مانند عقاب از تيزچنگي يکي زيبا خروسي بود جنگي براي جنگ و پرخاش آفريده گشاده سينه و گردن کشيده فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ نهاده تاجي از ياقوت بر ترگ
دست خداي احد لم يزل ملک الشعرای بهار

دست خداي احد لم يزل

ساخت يکي چنگ به روز ازل دست خداي احد لم يزل بسته بر او پرده‌ي موزون ز نور بافته ابريشمش از زلف حور مويه‌ي او چاره‌ي بيچارگان نغمه‌ي او رهبر آوارگان
در خيابان باغ، فصل بهار ملک الشعرای بهار

در خيابان باغ، فصل بهار

مي‌چميد آن گراز پست‌شعار در خيابان باغ، فصل بهار بر سر شاخ گل مديح‌طراز بلبلي چند از قفاي گراز مي‌سرودند شعرهاي لطيف گه به بحر طويل و گاه خفيف
برو کار مي‌کن، مگو چيست کار ملک الشعرای بهار

برو کار مي‌کن، مگو چيست کار

که سرمايه‌ي جاوداني است کار برو کار مي‌کن، مگو چيست کار به فرزندگان چون همي خواست خفت نگر تا که دهقان دانا چه گفت که گنجي ز پيشينيان اندر اوست که : « ميراث خود را بداريد دوست
ايرجا! رفتي و اشعار تو ماند ملک الشعرای بهار

ايرجا! رفتي و اشعار تو ماند

کوچ کردي تو و آثار تو ماند ايرجا! رفتي و اشعار تو ماند مي‌نهد آتشي از خويش به جا چون کند قافله کوچ از صحرا آتشت ماند ولي در دل من بار بستي تو ز سرمنزل من
شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت ملک الشعرای بهار

شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت

دژم گشته از رازهاي نهفت شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت رده بسته ناکاميش پيش روي نحوست زده هاله بر گرد اوي ز هر سو بر او ره گرفتند باز دريغ و اسف از نشيب و فراز
نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب ملک الشعرای بهار

نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب

ز باغبان طبيعت ملول و غمگين بود نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب ولي ز نکهت او باغ عنبرآگين بود ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا جدا به سايه‌ي اشجار، فرد و مسکين بود ز اوستادي خورشيد و دايگاني...
بدرود گفت فر جواني ملک الشعرای بهار

بدرود گفت فر جواني

سستي گرفت چيره‌زباني بدرود گفت فر جواني آن کلک همچو تيغ يماني شد نرم همچو شاخه‌ي سوسن آن آبدار گوهر کاني شد خاکسار دست حوادث