شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت

دژم گشته از رازهاي نهفت شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت رده بسته ناکاميش پيش روي نحوست زده هاله بر گرد اوي ز هر سو بر او ره گرفتند باز دريغ و اسف از نشيب و فراز
دوشنبه، 5 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت
شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت
شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت

شاعر : ملک الشعرا بهار

دژم گشته از رازهاي نهفت شبي چشم کيوان ز فکرت نخفت
رده بسته ناکاميش پيش روي نحوست زده هاله بر گرد اوي
ز هر سو بر او ره گرفتند باز دريغ و اسف از نشيب و فراز
طبيعت از او اشک ريزنده شد سعادت ز پيشش گريزنده شد
تبسم‌کنان ديو پيشش به پاي فرشته خروشان برفته ز جاي
از او منتشر کينه و کيد و خشم بجستيش برق نحوست ز چشم
همي چرخ زد گرد بر گرد خويش چو ديوانگان سر فرو برد پيش
از انديشه‌اش شومتر، پيشه‌اش هوا گشت تاريک از انديشه‌اش
بپيچد و خميد مانند مار درون دلش عقده‌اي زهردار
تنوره‌زنان، شعله‌هاي کبود ز کامش برون جست مانند دود
به ناخن بر و سينه را چاک کرد بپيچد تا بامدادان به درد
جدا گشت از او خون و خوي لخت لخت چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت
بر او سخت افشرده چنگال کين به دلش اندرون بد غمي آتشين
به برق آن نحوست ز دل برفشاند يکي خنجر از برق بر سينه راند
از آن شوم سوزنده‌ي بي‌امان رها گشت کيوان هم اندر زمان
که برقش ز کيوان جدا ساخته سيه گوهر شوم بگداخته
به خاک آمد و جان عشقي گداخت ز بالا خروشان سوي خاک تاخت
سخنگوي و دانشور و مهربان جواني دلير و گشاده‌زبان
خرامنده مانند زيبا تذرو به بالا به سان يکي زاد سرو
وطنخواه و آزاد و نغز و گزين گشاده‌دل و برگشاده جبين
نديده به واقع سرانجام خويش نجسته هنوز از جهان کام خويش
نگرديده جمع از پراکندگي نکرده دهاني خوش از زندگي
نخنديده بر چهر معشوق سير نگشته دلش بر غم عشق چير
گريبان بختش چو گل چاک‌چاک چو بلبل نوايش همه دردناک
نبسته به شاخي هنوز آشيان هنوزش نپيوسته پر تا ميان
سحرگاه با عشق در گفتگو به شب خفته بر شاخه‌ي آرزو
جگرگاه مرغ سخنگوي خست که از شست کيوان يکي تير جست
گدازان چو آه دل بي‌گناه ز معدن جدا گشت سربي سياه
سپس سخت چون بيخ زقوم شد ز صنع بشر نرم چون موم شد
يکي دوزخي زير دامن کشيد به مدبر فرو رفت و گردن کشيد
به دل کينه‌ي مرد دانا گرفت چو افعي به غاري درون جا گرفت
به تيره‌دلان و به روشندلان نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به اعيان و اشراف و خرد و کبير به سردار و سالار و مير و وزير
به قلب سيه‌شان گذر کردنا دريغ آمدش حمله آوردنا
بجنبيد مهرش به استمگران نچربيد زورش به زورآوران
سوي کاخ مظلوم جولان گرفت ز ظالم بگرديد و پيمان گرفت
به سوي سپيدان رخ از رشک تافت سيه بود و کام از سياهي نيافت
سيه‌رو برد بر سپيدان حسد به قصد سپيدان بيفراشت قد
نديد ايچ ديوار کوتاهتر ز ديوار عشقي در اين بوم و بر
گل عمر او چيد و بر باد داد بر او تاختن برد يک بامداد
به عشق وطن خاک شد والسلام گل عاشقي بود و عشقيش نام
چو گل، صبحي از زندگي ديد و رفت نمو کرد و بشکفت و خنديد و رفت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط