شمعيم و دلي مشعلهافروز و دگر هيچ شمعيم و دلي مشعلهافروز و دگر هيچ شاعر : ملک الشعرا بهار شب تا به سحر گريهي جانسوز و دگر هيچ شمعيم و دلي مشعلهافروز و دگر هيچ در پرده يکي وعدهي مرموز و دگر هيچ افسانه بود معني ديدار، که دادند مردانگي و عشق بياموز و دگر هيچ خواهي که شوي باخبر از کشف و کرامات گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هيچ زين قوم چه خواهي؟ که بهين پيشهورانش لوحي سيه و چند بدآموز و دگر هيچ زين مدرسه هرگز مطلب علم که اينجاست ديدار رخ يار دلافروز و دگر هيچ خواهد بدل عمر، بهار از همه گيتي