نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب
نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب
شاعر : ملک الشعرا بهار
ز باغبان طبيعت ملول و غمگين بود
نهفته روي به برگ اندرون گلي محجوب
ولي ز نکهت او باغ عنبرآگين بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
جدا به سايهي اشجار، فرد و مسکين بود
ز اوستادي خورشيد و دايگاني ماه
نه با فسانهي مرغي سرش به بالين بود
نه با تحيت نوري ز خواب برميخاست
فروغ شهرت او رونق بساتين بود
فسرده عارض بيرنگ او به سايه، وليک
جمال باطنش آرايش رياحين بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار
نصيب او ز طبيعت وقار و تمکين بود
به جاي چهرهفروزي به بوستان وجود
گلي که از نفسش طبع دهر مشکين بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟
شکر لبي که خداوند طبع شيرين بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست
ز جمع پردگيان، بيخلاف، پروين بود
کسي که عقد سخن را به لطف داد نظام
شد آن گلي که نه در انتظار گلچين بود
به نوبهار حيات از خزان مرگ به باد
ولي ز شعر خوشش روي دهر رنگين بود
اگرچه حجلهي رنگين به کام خويش نساخت
نتيجهي گل افسرده عاقبت اين بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بريخت