ميچميد آن گراز پستشعار |
|
در خيابان باغ، فصل بهار |
بر سر شاخ گل مديحطراز |
|
بلبلي چند از قفاي گراز |
ميسرودند شعرهاي لطيف |
|
گه به بحر طويل و گاه خفيف |
اين چکامه سرودي، آن چامه |
|
در قفاي گراز خودکامه |
وآن دگر لحن خسرواني داشت |
|
آن يکي نغمهي مغاني داشت |
مترنم به شيوهي عشاق |
|
مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق |
گه به زير ستاک جستندي |
|
گه ز گلبن به خاک جستندي |
شده سرخوش به نغمهي قوال |
|
خوک نادان به عادت جهال |
گوش واکردي و بخواباندي |
|
دم به تحسينشان بجنباندي |
خبرگيهاي خود نشان دادي |
|
نيز گاهي سري تکان دادي |
بينياز از قبول و رد گراز |
|
مرغکان ليک فارغ از آن راز |
که فقيران، گرسنگان بودند |
|
زآن به دنبال او روان بودند |
تا خورد بيخ لاله و نسرين |
|
او دريدي به گاز خويش زمين |
کرمهايي لطيف، زرد و سفيد |
|
و آمدي ز آن شيارهاش پديد |
همه بر خوک چاشت ميکردند |
|
بلبلان رزق خويش ميخوردند |
نه به حق، بل به نيش و ناخن تيز |
|
جاهلاني که گشتهاند عزيز |
تا که تدبير آب و دانه کنند |
|
پيششان مرغکان ترانه کنند |
مرزها را نموده زير و زبر |
|
خوک نادان به لالهزار اندر |
خردههايي از آن فرو ريزد |
|
لقمههايي کلان برانگيزد |
وز پي کودکان هزينه کنند |
|
مرغکان خردههاش چينه کنند |
نغمههاشان مديح محتشمان |
|
نغمهخوانان به بوي چينه چمان |
وز کرامات خويش ميگيرند |
|
حمقا آن به ريش ميگيرند |
غير افسوس و ريشخندي نيست |
|
ليک غافل که جز چرندي نيست |