چنان ديد گوينده يک شب به خواب

شاعر : دقيقي

که يک جام مي داشتي چون گلاب چنان ديد گوينده يک شب به خواب
بر آن جام مي داستانها زدي دقيقي ز جائي پديد آمدي
مخور جز بر آيين کاووس کي به فردوسي آواز دادي که مي
بدو نازد و لشکر و تاج و تخت که شاهي ز گيتي گزيدي که بخت
ز شادي به هر کس رسانيده بهر شهنشاه محمود گيرنده شهر
بکاهدش رنج و نکاهدش گنج از امروز تا سال هشتاد و پنج
همه مهتران برگشايند راه ازين پس به چين اندر آرد سپاه
همه تاج شاهانش آمد به مشت نبايدش گفتن کسي را درشت
کنون هرچ جستي همه يافتي بدين نامه گر چند بشتافتي
اگر بازيابي بخيلي مکن ازين باره من پيش گفتم سخن
بگفتم سرآمد مرا روزگار ز گشتاسب و ارجاسپ بيني هزار
روان من از خاک بر مه رسد گر آن مايه نزد شهنشه رسد
منم زنده او گشت با خاک جفت کنون من بگويم سخن کو بگفت