چو از حرارت مي‌دلبرم لبان ليسد

شاعر : رودکي

روان ز ديده‌ي افلاکيان شود جيحون چو از حرارت مي‌دلبرم لبان ليسد
به خاک خفته‌ي تيغ تو از حلاوت زخم نصال تيرت اگر قبضه‌ي کمان ليسد
ملکا، جشن مهرگان آمد زبان برآورد و زخم را دهان ليسد
خز به جاي ملحم و خرگاه جشن شاهان و خسروان آمد
مورد به جاي سوسن آمد باز بدل باغ و بوستان آمد
تو جوانمرد و دولت تو جوان مي به جاي ارغوان آمد
گل دگر ره به گلستان آمد مي به بخت تو نوجوان آمد
وار آذر گذشت و شعله‌ي او واره‌ي باغ و بوستان آمد
دير زياد! آن بزرگوار خداوند شعله‌ي لاله را زمان آمد
دايم بر جان او بلرزم، زيراک جان گرامي به جانش اندر پيوند
از ملکان کس چنو نبود جواني مادر آزادگان کم آرد فرزند
کس نشناسد همي که: کوشش او چون؟ راد و سخندان و شيرمرد و خردمند
دست و زبان زر و در پراگند او را خلق نداند همي که بخشش او چند
در دل ما شاخ مهرباني به نشاست نام به گيتي نه از گزاف پراگند
همچو معماست فخر و همت او شرح دل نه به بازي ز مهر خواسته برکند
گر چه بکوشند شاعران زمانه همچو ايستاست فضل و سيرت اوزند
سيرت او تخم کشت و نعمت او آب مدح کسي را کسي نگويد مانند
سيرت او بود وحي نامه به کسري خاطر مداح او زمين برومند
سيرت آن شاه پندنامه‌ي اصليست چون که به آيينش پندنامه بياگند
هر که سر از پند شهريار بپيچيد ز آنکه همي روزگار گيرد ازو پند
کيست به گيتي خمير مايه‌ي ادبار؟ پاي طرب را به دام کرد درافگند
هر که نخواهد همي گشايش کارش آن که به اقبال او نباشد خرسند
اي ملک، از حال دوستانش همي ناز گو: بشو و دست روزگار فروبند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم: اي فلک، از حال دشمنانش همي خند
جز آن که مستي عشقست هيچ مستي نيست دير زياد! آن بزرگوار خداوند
خيال رزم تو گر در دل عدو گردد همين بلات بسست، اي بهر بلا خرسند
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز ز بيم تيغ تو بندش جدا شود از بند
به خوشدلي گذران بعد ازين، که باد اجل ز حکم تست شب و روز را به هم پيوند
هميشه تا که بود از زمانه نام و نشان درخت عمر بدانديش را ز پا افگند
به بزم عيش و طرب باد نيک‌خواه تو شاد مدام تا که بود گردش سپهر بلند
نيز ابا نيکوان نمايدت جنگ فند حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند
قند جداکن از وي، دور شو از زهر دند لشکر فريادني، خواسته‌ني سودمند
صرصر هجر تو، اي سرو بلند هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند
پس چرا بسته‌ي اويم همه عمر؟ ريشه‌ي عمر من از بيخ بکند
به يکي جان نتوان کرد سال: اگر آن زلف دوتا نيست کمند
بفگند آتش اندر دل حسن کز لب لعل تو يک بوس به چند؟
مهتران جهان همه مردند آن چه هجران تو از سينه فگند
زير خاک اندرون شدند آنان مگر را سر همه فرو کردند
از هزاران هزار نعمت و ناز که همه کوشک‌ها برآوردند
بود از نعمت آن چه پوشيدند نه به آخر به جز کفن بردند؟
مرا تو راحت جاني، معاينه، نه خبر و آن چه دادند و آن چه را خوردند
سپر به پيش کشيدم خدنگ قهر ترا کرا معاينه آيد خبر چه سود کند؟
تا کي گويي که: اهل گيتي چو تير بر جگر آيد سپر چه سود کند؟
چون تو طمع از جهان بريدي درهستي و نيستي ليمند؟
اگر چه عذر بسي بود روزگار نبود داني که: همه جهان کريمند
خداي را بستودم، که کردگار منست چنان که بود به ناچار خويشتن بخشود
همه به تنبل و بندست بازگشتن او زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
بنفش‌هاي طري خيل خيل بر سرکوه شرنگ نوش آميغست و روي زراندود
بياروهان بده آن آفتاب کش بخوري چو آتشي که به گوگرد بردويد کبود
مرابسود و فرو ريخت هرچه دندان بود ز لب فروشود و از رخان برآيد زود
سپيد سيم رده بود، در و مرجان بود نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود
يکي نماند کنون زان همه، بسود و بريخت ستاره‌ي سحري بود و قطره باران بود
نه نحس کيوان بود و نه روزگار داز چه نحس بود، همانا که نحس کيوان بود
جهان هميشه چو چشميست گرد و گردانست چو بود؟ منت بگويم: قضاي يزدان بود
همان که درمان باشد، به جاي درد شو هميشه تا بود آيين گرد، گردان بود
کهن کند به زماني همان کجا نو بود و باز درد، همان کز نخست درمان بود
بسا شکسته بيابان، که باغ خرم بود و نو کند به زماني همان که خلقان بود
همي چه داني؟ اي ماهروي مشکين موي و باغ خرم گشت آن کجا بيابان بود
به زلف چوگان نازش همي کني تو بدو که حال بنده ازين پيش برچه سامان بود؟
شد آن زمانه که رويش بسان ديبا بود نديدي آن گه او را که زلف چوگان بود
چنان که خوبي مهمان و دوست بود عزيز شد آن زمانه که مويش بسان قطران بود
بسا نگار، که حيران بدي بدو در، چشم بشد که بازنيامد، عزيز مهمان بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود به روي او در، چشمم هميشه حيران بود
همي خريد و همي سخت، بيشمار درم نشاط او به فزون بود و بيم نقصان بود
بسا کنيزک نيکو، که ميل داشت بدو به شهر هر که يکي ترک نار پستان بود
به روز چون که نيارست شد به ديدن او به شب ز ياري او نزد جمله پنهان بود
نبيذ روشن و ديدار خوب و روي لطيف نهيب خواجه‌ي او بود و بيم زندان بود
دلم خزانه‌ي پرگنج بود و گنج سخن اگر گران بد، زي من هميشه ارزان بود
هميشه شاد و ندانستمي که، غم چه بود؟ نشان نامه‌ي ما مهر و شعر عنوان بود
بسا دلا، که بسان حريرکرده به شعر دلم نشاط وطرب را فراخ ميدان بود
هميشه چشم زي زلفکان چابک بود از آن پس که: به کردار سنگ‌و سندان بود
عيال نه، زن و فرزند نه، معونت نه هميشه گوش زي مردم سخندان بود
تو رودکي را، اي ماهرو، همي بيني ازين همه تنم آسوده بود و آسان بود
بدان زمانه نديدي که در جهان رفتي بدان زمانه نديدي که اين چنينان بود
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود سرود گويان، گويي هزاردستان بود
هميشه شعر ورا زي ملوک ديوانست شد آن زمانه که او پيشکار ميران بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت هميشه شعر ورا زي ملوک ديوان بود
کجا به گيتي بودست نامور دهقان شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کرا بزرگي و نعمت زاين و آن بودي مرا به خانه‌ي او سيم بود و حملان بود
بداد مير خراسانش چل هزار درم ورا بزرگي و نعمت ز آل سامان بود
ز اولياش پراگنده نيز هشت هزار درو فزوني يک پنج مير ماکان بود
چو مير ديد سخن، داد داد مردي خويش به من رسيد، بدان وقت، حال خوب آن بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم ز اولياش چنان کز امير فرمان بود
مي آرد شرف مردي پديد عصا بيار، که وقت عصا و انبان بود
مرگ چنان خواجه نه کاريست خرد مرد مرادي، نه همانا که مرد
کالبد تيره به مادر سپرد جان گرامي به پدر باز داد
زنده کنون شد که تو گويي: بمرد آن ملک با ملکي رفت باز
آب نبد او، که به سرما فسرد کاه نبد او، که به بادي پريد
دانه نبود او، که زمينش فشرد شانه نبود او، که به مويي شکست
کو دو جهان را به جوي مي‌شمرد گنج زري بود درين خاکدان
جان و خرد سوي سماوات برد قالب خاکي سوي خاکي فگند
مصقله‌اي کرد و به جانان سپرد جان دوم را، که ندانند خلق
بر سر خم رفت و جدا شد زدرد صاف بد آميخته با درد مي
مروزي و رازي و رومي و کرد در سفر افتند به هم، اي عزيز
اطلس کي باشد همتاي برد؟ خانه‌ي خود باز رود هر يکي
نام تو از دفتر گفتن سترد خامش کن چون نفط، ايرا ملک
خال ترا نقطه‌ي آن جيم کرد زلف ترا جيم که کرد؟ آن که او
دانگکي نار به دو نيم کرد وآن دهن تنگ تو گويي کسي
آزاده نژاد از درم خريد فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود
فراوان هنرست اندرين نبيد مي آزاده پديد آرد از بداصل
خاصه چو گل و ياسمن دميد هرآن گه که خوري مي خوش آن گهست
بسا کره‌ي نوزين، که بشکنيد بسا حصن بلندا، که مي گشاد
کريمي به جهان در پراگنيد بسا دون بخيلا، که مي بخورد
حال شاديست، شاد باشي، شايد کار همه راست، آن چنان که ببايد
دولت خود همان کند که ببايد انده و انديشه را دراز چه داري؟
هر چه صوابست بخت خود فرمايد راي وزيران ترا به کار نيابد
و آن که ترا زاد نيز چون تو نزايد چرخ نيارد بديل تو ز خلايق
تا صد دگر به بهتري نگشايد ايزد هرگز دري نبندد بر تو
مردم ميان دريا و آتش چگونه پايد؟ دريا دو چشم و آتش بر دل همي فزايد
ندهم، که ناگوارد، کايدون نه خردخايد نيش نهنگ دارد، دل را همي خسايد
مرگ از پس ديدنش روا باشد و شايد اندي که امير ما باز آيد پيروز
باز آمد، تا هر شفکي ژاژ نخايد پنداشت همي حاسد: کو باز نيايد
با بوي گل و مشک و نسيم سمن آيد هر باد، که از سوي بخارا به من آيد
گويي: مگر آن باد همي از ختن آيد بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد
کان باد همي از بد معشوق من آيد ني ني، ز ختن باد چنو خوش نوزد هيچ
زيرا که سهيلي و سهيل از يمن آيد هر شب نگرانم به يمن تا: تو برآيي
تا نام تو کم در دهن انجمن آيد کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق
اول سخنم نام تو اندر دهن آيد با هر که سخن گويم، اگر خواهم وگر ني
که چابکيش نيايد همي به لفظ پديد دريغ! مدحت چون درو آبدار غزل
ز آلت سخن آمد همي همه مانيذ اساس طبع ثنايست، بل قوي‌تر ازان
شود سرخ رو در دو گيتي به آور کسي را که باشد بدل مهر حيدر
که: فرغند آسا بپيچم به توبر ايا سر و بن، در تک و پوي آنم