روان ز ديدهي افلاکيان شود جيحون |
|
چو از حرارت ميدلبرم لبان ليسد |
به خاک خفتهي تيغ تو از حلاوت زخم |
|
نصال تيرت اگر قبضهي کمان ليسد |
ملکا، جشن مهرگان آمد |
|
زبان برآورد و زخم را دهان ليسد |
خز به جاي ملحم و خرگاه |
|
جشن شاهان و خسروان آمد |
مورد به جاي سوسن آمد باز |
|
بدل باغ و بوستان آمد |
تو جوانمرد و دولت تو جوان |
|
مي به جاي ارغوان آمد |
گل دگر ره به گلستان آمد |
|
مي به بخت تو نوجوان آمد |
وار آذر گذشت و شعلهي او |
|
وارهي باغ و بوستان آمد |
دير زياد! آن بزرگوار خداوند |
|
شعلهي لاله را زمان آمد |
دايم بر جان او بلرزم، زيراک |
|
جان گرامي به جانش اندر پيوند |
از ملکان کس چنو نبود جواني |
|
مادر آزادگان کم آرد فرزند |
کس نشناسد همي که: کوشش او چون؟ |
|
راد و سخندان و شيرمرد و خردمند |
دست و زبان زر و در پراگند او را |
|
خلق نداند همي که بخشش او چند |
در دل ما شاخ مهرباني به نشاست |
|
نام به گيتي نه از گزاف پراگند |
همچو معماست فخر و همت او شرح |
|
دل نه به بازي ز مهر خواسته برکند |
گر چه بکوشند شاعران زمانه |
|
همچو ايستاست فضل و سيرت اوزند |
سيرت او تخم کشت و نعمت او آب |
|
مدح کسي را کسي نگويد مانند |
سيرت او بود وحي نامه به کسري |
|
خاطر مداح او زمين برومند |
سيرت آن شاه پندنامهي اصليست |
|
چون که به آيينش پندنامه بياگند |
هر که سر از پند شهريار بپيچيد |
|
ز آنکه همي روزگار گيرد ازو پند |
کيست به گيتي خمير مايهي ادبار؟ |
|
پاي طرب را به دام کرد درافگند |
هر که نخواهد همي گشايش کارش |
|
آن که به اقبال او نباشد خرسند |
اي ملک، از حال دوستانش همي ناز |
|
گو: بشو و دست روزگار فروبند |
آخر شعر آن کنم که اول گفتم: |
|
اي فلک، از حال دشمنانش همي خند |
جز آن که مستي عشقست هيچ مستي نيست |
|
دير زياد! آن بزرگوار خداوند |
خيال رزم تو گر در دل عدو گردد |
|
همين بلات بسست، اي بهر بلا خرسند |
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز |
|
ز بيم تيغ تو بندش جدا شود از بند |
به خوشدلي گذران بعد ازين، که باد اجل |
|
ز حکم تست شب و روز را به هم پيوند |
هميشه تا که بود از زمانه نام و نشان |
|
درخت عمر بدانديش را ز پا افگند |
به بزم عيش و طرب باد نيکخواه تو شاد |
|
مدام تا که بود گردش سپهر بلند |
نيز ابا نيکوان نمايدت جنگ فند |
|
حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند |
قند جداکن از وي، دور شو از زهر دند |
|
لشکر فريادني، خواستهني سودمند |
صرصر هجر تو، اي سرو بلند |
|
هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند |
پس چرا بستهي اويم همه عمر؟ |
|
ريشهي عمر من از بيخ بکند |
به يکي جان نتوان کرد سال: |
|
اگر آن زلف دوتا نيست کمند |
بفگند آتش اندر دل حسن |
|
کز لب لعل تو يک بوس به چند؟ |
مهتران جهان همه مردند |
|
آن چه هجران تو از سينه فگند |
زير خاک اندرون شدند آنان |
|
مگر را سر همه فرو کردند |
از هزاران هزار نعمت و ناز |
|
که همه کوشکها برآوردند |
بود از نعمت آن چه پوشيدند |
|
نه به آخر به جز کفن بردند؟ |
مرا تو راحت جاني، معاينه، نه خبر |
|
و آن چه دادند و آن چه را خوردند |
سپر به پيش کشيدم خدنگ قهر ترا |
|
کرا معاينه آيد خبر چه سود کند؟ |
تا کي گويي که: اهل گيتي |
|
چو تير بر جگر آيد سپر چه سود کند؟ |
چون تو طمع از جهان بريدي |
|
درهستي و نيستي ليمند؟ |
اگر چه عذر بسي بود روزگار نبود |
|
داني که: همه جهان کريمند |
خداي را بستودم، که کردگار منست |
|
چنان که بود به ناچار خويشتن بخشود |
همه به تنبل و بندست بازگشتن او |
|
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود |
بنفشهاي طري خيل خيل بر سرکوه |
|
شرنگ نوش آميغست و روي زراندود |
بياروهان بده آن آفتاب کش بخوري |
|
چو آتشي که به گوگرد بردويد کبود |
مرابسود و فرو ريخت هرچه دندان بود |
|
ز لب فروشود و از رخان برآيد زود |
سپيد سيم رده بود، در و مرجان بود |
|
نبود دندان، لابل، چراغ تابان بود |
يکي نماند کنون زان همه، بسود و بريخت |
|
ستارهي سحري بود و قطره باران بود |
نه نحس کيوان بود و نه روزگار داز |
|
چه نحس بود، همانا که نحس کيوان بود |
جهان هميشه چو چشميست گرد و گردانست |
|
چو بود؟ منت بگويم: قضاي يزدان بود |
همان که درمان باشد، به جاي درد شو |
|
هميشه تا بود آيين گرد، گردان بود |
کهن کند به زماني همان کجا نو بود |
|
و باز درد، همان کز نخست درمان بود |
بسا شکسته بيابان، که باغ خرم بود |
|
و نو کند به زماني همان که خلقان بود |
همي چه داني؟ اي ماهروي مشکين موي |
|
و باغ خرم گشت آن کجا بيابان بود |
به زلف چوگان نازش همي کني تو بدو |
|
که حال بنده ازين پيش برچه سامان بود؟ |
شد آن زمانه که رويش بسان ديبا بود |
|
نديدي آن گه او را که زلف چوگان بود |
چنان که خوبي مهمان و دوست بود عزيز |
|
شد آن زمانه که مويش بسان قطران بود |
بسا نگار، که حيران بدي بدو در، چشم |
|
بشد که بازنيامد، عزيز مهمان بود |
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود |
|
به روي او در، چشمم هميشه حيران بود |
همي خريد و همي سخت، بيشمار درم |
|
نشاط او به فزون بود و بيم نقصان بود |
بسا کنيزک نيکو، که ميل داشت بدو |
|
به شهر هر که يکي ترک نار پستان بود |
به روز چون که نيارست شد به ديدن او |
|
به شب ز ياري او نزد جمله پنهان بود |
نبيذ روشن و ديدار خوب و روي لطيف |
|
نهيب خواجهي او بود و بيم زندان بود |
دلم خزانهي پرگنج بود و گنج سخن |
|
اگر گران بد، زي من هميشه ارزان بود |
هميشه شاد و ندانستمي که، غم چه بود؟ |
|
نشان نامهي ما مهر و شعر عنوان بود |
بسا دلا، که بسان حريرکرده به شعر |
|
دلم نشاط وطرب را فراخ ميدان بود |
هميشه چشم زي زلفکان چابک بود |
|
از آن پس که: به کردار سنگو سندان بود |
عيال نه، زن و فرزند نه، معونت نه |
|
هميشه گوش زي مردم سخندان بود |
تو رودکي را، اي ماهرو، همي بيني |
|
ازين همه تنم آسوده بود و آسان بود |
بدان زمانه نديدي که در جهان رفتي |
|
بدان زمانه نديدي که اين چنينان بود |
شد آن زمان که به او انس رادمردان بود |
|
سرود گويان، گويي هزاردستان بود |
هميشه شعر ورا زي ملوک ديوانست |
|
شد آن زمانه که او پيشکار ميران بود |
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت |
|
هميشه شعر ورا زي ملوک ديوان بود |
کجا به گيتي بودست نامور دهقان |
|
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود |
کرا بزرگي و نعمت زاين و آن بودي |
|
مرا به خانهي او سيم بود و حملان بود |
بداد مير خراسانش چل هزار درم |
|
ورا بزرگي و نعمت ز آل سامان بود |
ز اولياش پراگنده نيز هشت هزار |
|
درو فزوني يک پنج مير ماکان بود |
چو مير ديد سخن، داد داد مردي خويش |
|
به من رسيد، بدان وقت، حال خوب آن بود |
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم |
|
ز اولياش چنان کز امير فرمان بود |
مي آرد شرف مردي پديد |
|
عصا بيار، که وقت عصا و انبان بود |
مرگ چنان خواجه نه کاريست خرد |
|
مرد مرادي، نه همانا که مرد |
کالبد تيره به مادر سپرد |
|
جان گرامي به پدر باز داد |
زنده کنون شد که تو گويي: بمرد |
|
آن ملک با ملکي رفت باز |
آب نبد او، که به سرما فسرد |
|
کاه نبد او، که به بادي پريد |
دانه نبود او، که زمينش فشرد |
|
شانه نبود او، که به مويي شکست |
کو دو جهان را به جوي ميشمرد |
|
گنج زري بود درين خاکدان |
جان و خرد سوي سماوات برد |
|
قالب خاکي سوي خاکي فگند |
مصقلهاي کرد و به جانان سپرد |
|
جان دوم را، که ندانند خلق |
بر سر خم رفت و جدا شد زدرد |
|
صاف بد آميخته با درد مي |
مروزي و رازي و رومي و کرد |
|
در سفر افتند به هم، اي عزيز |
اطلس کي باشد همتاي برد؟ |
|
خانهي خود باز رود هر يکي |
نام تو از دفتر گفتن سترد |
|
خامش کن چون نفط، ايرا ملک |
خال ترا نقطهي آن جيم کرد |
|
زلف ترا جيم که کرد؟ آن که او |
دانگکي نار به دو نيم کرد |
|
وآن دهن تنگ تو گويي کسي |
آزاده نژاد از درم خريد |
|
فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود |
فراوان هنرست اندرين نبيد |
|
مي آزاده پديد آرد از بداصل |
خاصه چو گل و ياسمن دميد |
|
هرآن گه که خوري مي خوش آن گهست |
بسا کرهي نوزين، که بشکنيد |
|
بسا حصن بلندا، که مي گشاد |
کريمي به جهان در پراگنيد |
|
بسا دون بخيلا، که مي بخورد |
حال شاديست، شاد باشي، شايد |
|
کار همه راست، آن چنان که ببايد |
دولت خود همان کند که ببايد |
|
انده و انديشه را دراز چه داري؟ |
هر چه صوابست بخت خود فرمايد |
|
راي وزيران ترا به کار نيابد |
و آن که ترا زاد نيز چون تو نزايد |
|
چرخ نيارد بديل تو ز خلايق |
تا صد دگر به بهتري نگشايد |
|
ايزد هرگز دري نبندد بر تو |
مردم ميان دريا و آتش چگونه پايد؟ |
|
دريا دو چشم و آتش بر دل همي فزايد |
ندهم، که ناگوارد، کايدون نه خردخايد |
|
نيش نهنگ دارد، دل را همي خسايد |
مرگ از پس ديدنش روا باشد و شايد |
|
اندي که امير ما باز آيد پيروز |
باز آمد، تا هر شفکي ژاژ نخايد |
|
پنداشت همي حاسد: کو باز نيايد |
با بوي گل و مشک و نسيم سمن آيد |
|
هر باد، که از سوي بخارا به من آيد |
گويي: مگر آن باد همي از ختن آيد |
|
بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد |
کان باد همي از بد معشوق من آيد |
|
ني ني، ز ختن باد چنو خوش نوزد هيچ |
زيرا که سهيلي و سهيل از يمن آيد |
|
هر شب نگرانم به يمن تا: تو برآيي |
تا نام تو کم در دهن انجمن آيد |
|
کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق |
اول سخنم نام تو اندر دهن آيد |
|
با هر که سخن گويم، اگر خواهم وگر ني |
که چابکيش نيايد همي به لفظ پديد |
|
دريغ! مدحت چون درو آبدار غزل |
ز آلت سخن آمد همي همه مانيذ |
|
اساس طبع ثنايست، بل قويتر ازان |
شود سرخ رو در دو گيتي به آور |
|
کسي را که باشد بدل مهر حيدر |
که: فرغند آسا بپيچم به توبر |
|
ايا سر و بن، در تک و پوي آنم |