و آن ما رفته گير و ميانديش |
|
کاروان شهيد رفت از پيش |
وز شمار خرد هزاران بيش |
|
از شمار دو چشم يک تن کم |
پيش کايدت مرگ پاي آگيش |
|
توشهي جان خويش ازو برباي |
تو به آساني از گزافه مديش |
|
آن چه با رنج يافتيش و بذل |
خواهي آن روز مزد کمتر ديش |
|
خويش بيگانه گردد از پي سود |
باز را کي رسد نهيب شخيش؟ |
|
گرگ را کي رسد صلابت شير؟ |
به خدمت آمد، نيکو سگال و نيک انديش |
|
رهي سوار و جوان و توانگر از ره دور |
که: باز گردد پير و پياده و درويش؟ |
|
پسند باشد مر خواجه راپس از ده سال |
گرد درگاه او کني لک و پک |
|
اي لک، ار ناز خواهي و نعمت |
ورغ بر بند يخچه را ز فلک |
|
يخچه باريد و پاي من بفسرد |
چنان که جاه من افزون بد از امير و ملوک |
|
بسا که مست درين خانه بودم وشادان |
مرا نگويي کز چه شدست شادي سوک؟ |
|
کنون همانم و خانه همان و شهر همان |
صدسال مست باشد از بوي او نهنگ |
|
زان مي، که گر سرشکي ازان درچکد به نيل |
غرنده شير گردد و ننديشد از پلنگ |
|
آهو به دشت اگر بخورد قطرهاي ازو |
به يکدست جام و به يکدست چنگ |
|
مي لعل پيش آر و پيش من آي |
چو ياقوت گردد به فرسنگ سنگ |
|
از آن مي مرا ده، که از عکس او |
ترش شوند و بتابند روز زاهل سال |
|
کسان که تلخي زهر طلب نميدانند |
مرا که ميطلبم خود چگونه باشد حال؟ |
|
ترا که ميشنوي طاقت شنيدن نيست |
به دور لاله به کف برنهاده به، زيغال |
|
شکفت لاله توزيغال بشکفان که همي |
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام |
|
دريغم آيد خواندن گزاف وار دو نام |
دگر که: عاشق گويند عاشقان را نام |
|
يکي که خوبان را يکسره نکو خوانند |
دريغم آيد چون بر رهيت عاشق نام |
|
دريغم آيد چون مر ترا نکو خوانند |
به غمگنان شود و غم فراز گيرد وام |
|
مرا دليست که از غمگني چو دور شود |
کزو نيست بهر من جز سوتام |
|
دريغ آن که گرد کرد با رنج |
بکن هر چه کردنيست بامدام |
|
هلا! رودکي از کس اندر متاب |
که بر تخته ترا سياه شود فام |
|
که فرغول برندارد آن روز |
چهار ساله نويد مرا که هست خرام؟ |
|
اگر امير جهاندار داد من ندهد |
همه نيوشهي نادان به جنگ و کار نغام |
|
همه نيوشهي خواجه به نيکويي و به صلح |
گنه خويش بر تو افگندم |
|
چون کسي کردمت بدستک خويش |
ديده از خون دل بياگندم |
|
خانه از روي تو تهي کردم |
کز در گريهام، همي خندم |
|
عجب آيد مرا ز کردهي خويش |
رسد مرحبا از زمين و زمانم |
|
چو در پاش گردد به معني زبانم |
طرب بخش روحم، فرحزاي جانم |
|
به صورت و نوا و بصيت معاني |
گهرهاي رنگين چو زايد ز کانم |
|
خرد در بها نقد هستي فرستد |
اندوه درم و غم دينار نداريم |
|
بيا، دل و جان را به خداوند سپاريم |
وين عمر فنا را بره غزو گزاريم |
|
جان را ز پي دين و ديانت بفروشيم |
وز دست نيکوان مي بستانيم |
|
بد ناخوريم باده، که مستانيم |
ديوانگان نهايم، که مستانيم |
|
ديوانگان بي هشمان خوانند |
ما چو صعوه، مرگ برسان زغن |
|
جمله صيد اين جهانيم، اي پسر |
مرگ بفشارد همه در زير غن |
|
هر گلي پژمرده گردد زو، نه دير |
راست چون بر درخت پيچد سن |
|
هست بر خواجه پيخته زفتن |
شعر از شعر و خنب را از خن |
|
اين عجبتر که: مي نداند او |
بچهي او را گرفت و کرد به زندان |
|
مادر مي را بکرد بايد قربان |
تاش نکويي نخست و زو نکشي جان |
|
بچهي او را ازو گرفت نداني |
بچهي کوچک ز شير مادر و پستان |
|
جز که نباشد حلال دور بکردن |
از سر اردي بهشت تا بن آبان |
|
تا نخورد شير هفت مه به تمامي |
بچه به زندان تنگ و مادر قربان |
|
آن گه شايد ز روي دين و ره داد |
هفت شباروز خيره ماند و حيران |
|
چون بسپاري به حبس بچهي او را |
جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان |
|
باز چو آيد به هوش و حال ببيند |
زير زبر، هم چنان زانده جوشان |
|
گاه زبر زير گردد از غم و گه باز |
جوشد، ليکن ز غم نجوشد چندان |
|
زر بر آتش کجا بخواهي پالود |
کفک بر آرد ز خشم و زايد شيطان |
|
باز به کردار اشتري که بود مست |
تا بشود تير گيش و گردد رخشان |
|
مرد حرس کفکهاش پاک بگيرد |
درش کند استوار مرد نگهبان |
|
آخر کارام گيرد و نچخد تيز |
گونهي ياقوت سرخ گيرد و مرجان |
|
چون بنشيند تمام و صافي گردد |
چند ازو لعل چون نگين بدخشان |
|
چند ازو سرخ چون عقيق يماني |
بوي بدو داد و مشک و عنبر با بان |
|
ورش ببويي، گمان بري که گل سرخ |
تا به گه نوبهار و نيمهي نيسان |
|
هم به خم اندر همي گدازد چونين |
چشمهي خورشيد را ببيني تابان |
|
آن گه اگر نيم شب درش بگشايي |
گوهر سرخست به کف موسي عمران |
|
ور به بلور اندرون ببيني گويي: |
گر بچشد زوي و روي زرد گلستان |
|
زفت شود رادمرد و سست دلاور |
رنج نبيند ازان فراز و نه احزان |
|
و آن که به شادي يکي قدح بخورد زوي |
شادي نو را زري بيارد و عمان |
|
انده ده ساله را بطنجه رماند |
جامه بکرده فراز پنجه خلقان |
|
بامي چونين که سالخورده بود چند |
از گل و از ياسمين و خيري الوان |
|
مجلس بايد بساخته، ملکانه |
ساخته کاريکه کس نسازد چونان |
|
نعمت فردوس گستريده ز هر سو |
شهره رياحين و تختهاي فراوان |
|
جامهي زرين و فرشهاي نو آيين |
چنگ مدک نيرو ناي چابک جابان |
|
بربط عيسي و لونهاي فوادي |
يک صف حران و پير صالح دهقان |
|
يک صف ميران و بلعمي بنشسته |
شاه ملوک جهان، امير خراسان |
|
خسرو بر تخت پيشگاه نشسته |
هر يک چون ماه بر دو هفته درفشان |
|
ترک هزاران به پاي پيش صف اندر |
روش مي سرخ و زلف و جعدش ريحان |
|
هر يک بر سر بساک مورد نهاده |
بچهي خاتون ترک و بچهي خاقان |
|
باده دهنده بتي بديع ز خوبان |
شاه جهان شادمان و خرم و خندان |
|
چونش بگردد نبيذ چند به شادي |
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان |
|
از کف ترکي سياه چشم پريروي |
ياد کند روي شهريار سجستان |
|
زان مي خوشبوي ساغري بستاند |
گويد هر يک چو مي بگيرد شادان: |
|
خود بخورد نوش و اولياش هميدون |
آن مه آزادگان و مفخر ايران |
|
شادي بو جعفر احمد بن محمد |
زنده بدو داد و روشنايي گيهان |
|
آن ملک عدل و آفتاب زمانه |
نيز نباشد، اگر نگويي بهتان |
|
آنکه نبود از نژاد آدم چون او |
طاعت او کرده واجب آيت فرقان |
|
حجت يکتا خداي و سايهي او بست |
وين ملک از آفتاب گوهر ساسان |
|
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند |
عدن بدو گشت تير گيتي ويران |
|
فربد و يافت ملک تيره و تاري |
ور تو دبيري همه مدايح او خوان |
|
گر تو فصيحي همه مناقب او گوي |
سيرت او گير و خوب مذهب او دان |
|
ور تو حکيمي و راه حکمت جويي |
اينک سقراط و هم فلاطن يونان |
|
آن که بدو بنگري به حکمت گويي: |
گوش کن اينک به علم و حکمت لقمان |
|
گر بگشايد ز فان به علم و به حکمت |
مرد خرد را ادب فزايد و ايمان |
|
مرد ادب را خرد فزايد و حکمت |
اينک اويست آشکارا رضوان |
|
ور تو بخواهي فرشته اي که ببيني |
تا تو ببيني برين که گفتم برهان |
|
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروي |
با نيت نيک و با مکارم احسان |
|
پاکي اخلاق او و پاک نژادي |
سعد شود مر ترا نحوست کيوان |
|
ور سخن او رسد به گوش تو يک راه |
جزم بگويي که: زنده گشت سليمان |
|
ورش به صد اندرون نشسته ببيني |
اسب نبيند چنو سوار به ميدان |
|
سام سواري، که تا ستاره بتابد |
گرش ببيني ميان مغفر و خفتان |
|
باز به روز نبرد و کين و حميت |
ورچه بود مست و تيز گشته و غران |
|
خوار نمايدت ژنده پيل بدانگاه |
پيش سنانش جهان دويدي و لرزان |
|
ورش بديدي سفنديار گه رزم |
کوه سيامست که کس نبيند جنبان |
|
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوي |
گردد چون موم پيش آتش سوزان |
|
دشمن ار اژدهاست، پيش سنانش |
توشهي شمشير او شود به گروگان |
|
ور به نبرد آيدش ستارهي بهرام |
ابر بهاري چنو نبارد باران |
|
باز بدان گه که مي به دست بگيرد |
او همه ديبا به تخت و زر به انبان |
|
ابر بهاري جز آب تيره نبارد |
خوار نمايد حديث و قصهي توفان |
|
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد |
نرخ گرفته حديث و صامت ارزان |
|
لاجرم از جود و از سخاوت اويست |
با زر بسيار بازگردد و حملان |
|
شاعر زي او رود فقير و تهي دست |
مرد ادب را ازو وظيفهي ديوان |
|
مرد سخن را ازو نواختن و بر |
نيست به گيتي چنو نبيل و مسلمان |
|
باز به هنگام داد و عدل بر خلق |
جور نبيني به نزد او و نه عدوان |
|
داد ببايد ضعيف همچو قوي زوي |
آنچه کس از نعمتش نبيني عريان |
|
نعمت او گستريده بر همه گيتي |
خستهي گيتي ازو بيابد درمان |
|
بستهي گيتي ازو بيابد راحت |
حلقهي تنگست هر چه دشت و بيابان |
|
با رسن عفو آن مبارک خسرو |
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران |
|
پوزش بپذيرد و گناه ببخشد |
دولت او يوز و دشمن آهوي نالان |
|
آن مبک نيمروز و خسرو پيروز |
با حشم خويش و آن زمانهي ايشان |
|
عمروبن الليث زنده گشت بدو باز |
زنده بدويست نام رستم دستان |
|
رستم را نام اگر چه سخت بزرگست |
مدحت او گوي و مهر دولت بستان |
|
رود کيا، برنورد مدح همه خلق |
ورچه کني تيزفهم خويش به سوهان |
|
ورچه بکوشي، به جهد خويش بگويي |
آن که بگفتي چنان که گفتن نتوان |
|
گفت نداني سزاش و خيز و فراز آر |
لفظ همه خوب و هم به معني آسان |
|
اينک مدحي، چنانکه طاقت من بود |
ورچه جريرم به شعر و طايي و حسان |
|
جز به سزاوار مير گفت ندانم |
زينت هم زوي و فر و نزهت و سامان |
|
مدح اميري که مدح زوست جهان را |
ورچه صريعم ابا فصاحت سحبان |
|
سخت شکوهم که عجز من بنمايد |
ورچه بود چيره بر مدايح شاهان |
|
برد چنين مدح و عرضه کرد زماني |
مدحت او را کرانه ني و نه پايان |
|
مدح همه خلق را کرانه پديدست |
خيره شود بيروان و ماند حيران |
|
نيست شگفتي که رودکي به چنين جاي |
وان گه دستوري گزيدهي عدنان |
|
ورنه مرا بو عمر دلاور کردي |
کز پي او آفريد گيتي يزدان |
|
زهره کجا بودمي به مدح اميري؟ |
وان گه نبود از امير مشرق فرمان |
|
ورم ضعيفي و بي بديم نبودي |
خدمت او را گرفته چامه به دندان |
|
خود بدويدي بسان پيک مرتب |
تا بشناسد درست مير سخندان |
|
مدح رسولست، عذر من برساند |
کو به تن خويش ازين نيامد مهمان |
|
عذر رهي خويش و ناتواني و پيري |
دولت اعداي او هميشه به نقصان |
|
دولت ميرم هميشه باد برافزون |
و آن معادي بزير ماهي پنهان |
|
سرش رسيده به ماه بر، به بلندي |
نعمت پايندهتر ز جودي و ثهلان |
|
طلعت تابندهتر ز طلعت خورشيد |
زين بي نمک ابا منه انگشت در دهان |
|
هان! صائم نوالهي اين سفله ميزبان |
دست از کباب دار، که زهرست توامان |
|
لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح |
ايدون که در سراسر اين سبز گلستان |
|
با کام خشک و با جگر تفته درگذر |
زيبق چو آب بر جهد از ناف آبدان |
|
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار |
زرين نهد او به تير در پيکان |
|
شاهي، که به روز رزم از رادي |
تا خستهي او ازان کند درمان |
|
تا کشتهي او ازان کفن سازد |
تو برو خوار خوابنيده، ستان |
|
ياد کن: زيرت اندرون تن شوي |
ببريده برون تو پستان |
|
جعد مويانت جعد کنده همي |
دولت او مرا بکرد جوان |
|
پير فرتوت گشته بودم سخت |
چون ستاره بر زمين از آسمان |
|
يخچه ميباريد از ابر سياه |
آشکوخيده بماند همچنان |
|
چون بگردد پاي او از پاي دار |
از من دل و سگالش، از تو تن و روان |
|
اي مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان |
بوسه دهيم بر دو لبان پريوشان |
|
کوري کنيم و باده خوريم و بويم شاد |
گرد سرين خواهي و بارک ميان |
|
خلخيان خواهي و جماش چشم |
نان سمن خواهي گرد و کلان |
|
کشکين نانت نکند آرزوي |
چه چيزست آن پلالک تيغ بران؟ |
|
چه چيزست آن رونده تيرک خرد؟ |
يکي اندر دهان مرگ دندان |
|
يکي اندر دهان حق زبانست |
خواهي کز مرگ بيابي امان |
|
خواهي تا مرگ نيابد ترا |
پس به فلک برشو بي نردبان |
|
زير زمين خيز و نهفتي بجوي |
آهويي نام نهاده يکران |
|
ضيغمي نسل پذيرفته ز ديو |
بر سر ذره نمايد جولان |
|
آفتابي، که ز چابک قدمي |
گنگ فصيحست، چشم ني و جهان بين |
|
لنگ رونده است، گوش ني و سخنياب |
کالبد عاشقان و گونهي غمگين |
|
تيزي شمشير دارد و روش مار |
گل غنوده برانگيخته سر از بالين |
|
ترنج بيدار اندر شده به خواب گران |
سر از دريچه زرين برون کند چو نگين |
|
هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت |
با هر که نيست عاشق کم گوي و کم نشين |
|
با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين |
تو نيز در ميانهي ايشان نه اي، ببين |
|
باشد که در وصال تو بينند روي دوست |
هيچ نادان را داننده نگويد: زه |
|
زه! دانا را گويند، که داند گفت |
بز ببج بج بر، هرگز نشود فربه |
|
سخن شيرين از زفت نيارد بر |
اگر فرشته ببيند دراوفتد در چاه |
|
سماع و بادهي گلگون و لعبتان چوماه |
ز خاک من همه نرگس دمد به جاي گياه |
|
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر ديدن دوست |
ز خويش حيف بود، گر دمي بود آگاه |
|
کسي که آگهي از ذوق عشق جانان يافت |
به شب به چشم کسان اندرون ببيني کاه |
|
به چشمت اندر بالار ننگري تو به روز |
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گياه |
|
من موي خويش را نه ازان مي کنم سياه |
من موي از مصيبت پيري کنم سياه |
|
چون جام ها به وقت مصيبت سيه کنند |
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره |
|
پشت کوژ و سر تويل و روي بر کردار نيل |
راست پندارم قطار اشتران آبره |
|
بر کنار جوي بينم رستهي بادام و سرو |
بنگريزد کس از گرم آفروشه |
|
رفيقا، چند گويي: کو نشاطت؟ |
چنان چون دردمندان را شنوشه |
|
مرا امروز توبه سود دارد |
چنان چون مادر از سوک عروس سيزده ساله |
|
زماني برق پر خنده، زماني رعد پر ناله |
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله |
|
و گشته زين پرند سبز شاخ بيد بنساله |
چنان که خاطر مجنون ز طرهي ليلي |
|
مشوشست دلم از کرشمهي سلمي |
چو ترش روي شوي وارهاني از صفري |
|
چو گل شکر دهيم در دل شود تسکين |
به سنبل تو در گوش مهرهي افعي |
|
به غنچهي تو شکر خنده نشانهي باده |
گشاده غنچهي تو باب معجز موسي |
|
ببرده نرگس تو آب جادوي بابل |
و چون درون شد آن سرو بوستان آراي |
|
سپيد برف برآمد به کوهسار سياه |
وان کجا نگزايست گشت زود گزاي |
|
و آن کجا بگواريد ناگوار شدست |
چون ملحم زير شعر عنابي |
|
آن چيست بر آن طبق همي تابد؟ |
پايش به مثل چو پاي مرغابي |
|
ساقش به مثل چو ساعد حورا |
باز بر چنگل عقابي |
|
اي دل، سزايش بري |
من ذره ام، تو آفتابي |
|
بي تو مرا زنده نبيند |
و يا چون برکشيده تيغ پيش آفتابستي |
|
بيار آن مي که پنداري روان ياقوت نابستي |
به خوشي گويي: اندر ديدهي بيخواب خوابستي |
|
بيا کي گويي: اندر جام مانند گلابستي |
طرب، گويي، که اندر دل دعاي مستجابستي |
|
سحابستي قدح گويي و مي قطرهي سحابستي |
اگر در کالبد جان را نديدستي، شرابستي |
|
اگر مي نيستي، يکسر همه دل ها خرابستي |
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندي صوابستي |
|
اگر اين مي به ابر اندر، به چنگال عقابستي |
گوييا آن چنان شکستستي |
|
جعد همچون نورد آب بباد |
گويي از يک دگر گسستستي |
|
ميانکش نازکک چو شانهي مو |
\N |
|
اين جهان را نگر به چشم خرد |
همچو درياست وز نکوکاري |
|
... اين مصرع ساقط شده ... |
مار را، هر چند بهتر پروري |
|
کشتيي ساز، تا بدان گذري |
سفله طبع مار دارد، بي خلاف |
|
چون يکي خشم آورد کيفر بري |
اي آن که غمگني و سزاواري |
|
جهد کن تا روي سفله ننگري |
از بهر آن کجا ببرم نامش |
|
وندر نهان سرشک همي باري |
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد |
|
ترسم ز سخت انده و دشواري |
هموار کرد خواهي گيتي را؟ |
|
بود آن که بود، خيره چه غمداري؟ |
مستي مکن، که ننگرد او مستي |
|
گيتيست، کي پذيرد همواري |
شو، تا قيامت آيد، زاري کن |
|
زاري مکن، که نشنود او زاري |
آزار بيش زين گردون بيني |
|
کي رفته را به زاري بازآري؟ |
گويي: گماشتست بلايي او |
|
گر تو بهر بهانه بيازاري |
ابري پديد ني و کسوفي ني |
|
بر هر که تو دل برو بگماري |
فرمان کني و يا نکني، ترسم |
|
بگرفت ماه و گشت جهان تاري |
تا بشکني سپاه غمان بر دل |
|
بر خويشتن ظفر ندهي، باري |
اندر بلاي سخت پديد آرند |
|
آن به که مي بياري و بگساري |
گل بهاري، بت تتاري |
|
فضل و بزرگ مردي و سالاري |
نبيذ روشن، چو ابر بهمن |
|
نبيذ داري، چرا نياري؟ |
اي ويذ غافل از شمار، چه پنداري؟ |
|
به نزد گلشن چرا نباري؟ |
عمري که مر تراست سرمايه |
|
کت خالق آفريد به هر کاري |
تا خوي ابر گل رخ تو کرده شبنمي |
|
ويذست و کارهات به دين داري |
\N |
|
شبنم شدست سوخته چون اشک ماتمي |
کندر جهان به کس مگرو جز به فاطمي |
|
... اين مصرع ساقط شده ... |
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همي |
|
کي مار ترسگين شود و گربه مهربان؟ |
از بهر ما سپيدهي صادق همي دمي |
|
صدر جهان، جهان همه تاريک شب شدست |
ياد يار مهربان آيد همي |
|
بوي جوي موليان آيد همي |
زير پايم پرنيان آيد همي |
|
ريگ آمو و درشتي راه او |
خنگ ما را تا ميان آيد همي |
|
آب جيحون از نشاط روي دوست |
مير زي تو شادمان آيد همي |
|
اي بخارا، شاد باش و دير زي |
ماه سوي آسمان آيد همي |
|
مير ما هست و بخارا آسمان |
سرو سوي بوستان آيد همي |
|
مير سروست و بخارا بوستان |
گر به گنج اندر زيان آيد همي |
|
آفرين و مدح سود آيد همي |
چه آب جويم از جوي خشک يوناني؟ |
|
مرا ز منصب تحقيق انبياست نصيب |
که: حيف باشد روح القدس به سگباني |
|
براي پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟ |
به جرم حسن چو يوسف اسير زنداني |
|
به حسن صوت چو بلبل مقيد نظمم |
بيزمودمشان آشکار و پنهاني |
|
بسي نشستم من با اکابر و اعيان |
نيافتم ز عطاها مگر پشيماني |
|
نخواستم ز تمني مگر که دستوري |
که دل شاد دارد بهر دوستگاني |
|
کسي را چو من دوستگان مي چه بايد؟ |
نه جز غيب چيزيست کان تو نداني |
|
نه جز عيب چيزيست کان تو نداري |
تو نه خدايي، به هيچ خلق نماني |
|
آن که نماند به هيچ خلق خدايست |
باز مرو را به تو دهند نشاني |
|
روز شدن را نشان دهنده به خورشيد |
يا برود، تا به روز حشر تو آني |
|
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتست |
باشد فرزند و خردمندني |
|
آي دريغا! که خردمند را |
حاصل ميراث به فرزندني |
|
ورچه ادب دارد و دانش پدر |
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوي |
|
بي قيمتست شکر از آن دو لبان اوي |
در باب دانش اين سخن بيهده مگوي |
|
اين ايغده سري به چه کار آيد اي فتي |
تا بيد را نباشد بويي چو دار بوي |
|
تا صبر را نباشد شيريني شکر |
مي خور، که بد انديش چنان شد که تو خواهي |
|
اي بر همه ميران جهان يافته شاهي |
وز بخت بد انديش تو آورد تباهي |
|
مي خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت |
عيد آمد و آمد مي و معشوق و ملاهي |
|
شد روزه و تسبيح و تراويح به يک جاي |
من روي تو جستم، که مرا شاهي و ماهي |
|
چون ماه همي جست شب عيد همه خلق |
دايم تو برافزون بوي و هيچ نکاهي |
|
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش |
بر خيره ندادند ترا ميري و شاهي |
|
ميري به تو محکم شد و شاهي به تو خرم |
درياي روان باشي، چون از بر گاهي |
|
خورشيد روان باشي، چون از بر رخشي |
اينک بنهادند سر از تافته راهي |
|
آن ها که همه ميل سوي ملک تو کردند |
نه مرد به جاي آمد و نه دام و نه ماهي |
|
دام طمع از ماهي در آب فگندند |
گاهي نشود، گر چه هنر دارد، چاهي |
|
مهتر نشود، گر چه قوي گردد کهتر |
آرام و طرب رامده از طبع جدايي |
|
دل تنگ مدار، اي ملک، از کار خدايي |
آخر برسيدند به هر کام روايي |
|
صد بار فتادست چنين هر ملکي را |
داند که: تو با شير به شمشير درآيي |
|
آن کس که ترا ديد و ترا بيند در جنگ |
کس را نبود قوت به کار سمايي |
|
اين کار سمايي بد، نه قوت انسان |
از بند به شمشير تو يابند رهايي |
|
آنان که گرفتار شدند از سپه تو |
گلشن عشق را بهار تويي |
|
چمن عقل را خزاني اگر |
حسن را آفريدگار تويي |
|
عشق را گر پيمبري، ليکن |