کاروان شهيد رفت از پيش

و آن ما رفته گير و مي‌انديش کاروان شهيد رفت از پيش وز شمار خرد هزاران بيش از شمار دو چشم يک تن کم پيش کايدت مرگ پاي آگيش توشه‌ي جان خويش ازو برباي
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کاروان شهيد رفت از پيش
کاروان شهيد رفت از پيش
کاروان شهيد رفت از پيش

شاعر : رودکي

و آن ما رفته گير و مي‌انديش کاروان شهيد رفت از پيش
وز شمار خرد هزاران بيش از شمار دو چشم يک تن کم
پيش کايدت مرگ پاي آگيش توشه‌ي جان خويش ازو برباي
تو به آساني از گزافه مديش آن چه با رنج يافتيش و بذل
خواهي آن روز مزد کمتر ديش خويش بيگانه گردد از پي سود
باز را کي رسد نهيب شخيش؟ گرگ را کي رسد صلابت شير؟
به خدمت آمد، نيکو سگال و نيک انديش رهي سوار و جوان و توانگر از ره دور
که: باز گردد پير و پياده و درويش؟ پسند باشد مر خواجه راپس از ده سال
گرد درگاه او کني لک و پک اي لک، ار ناز خواهي و نعمت
ورغ بر بند يخچه را ز فلک يخچه باريد و پاي من بفسرد
چنان که جاه من افزون بد از امير و ملوک بسا که مست درين خانه بودم وشادان
مرا نگويي کز چه شدست شادي سوک؟ کنون همانم و خانه همان و شهر همان
صدسال مست باشد از بوي او نهنگ زان مي، که گر سرشکي ازان درچکد به نيل
غرنده شير گردد و ننديشد از پلنگ آهو به دشت اگر بخورد قطره‌اي ازو
به يکدست جام و به يکدست چنگ مي لعل پيش آر و پيش من آي
چو ياقوت گردد به فرسنگ سنگ از آن مي مرا ده، که از عکس او
ترش شوند و بتابند روز زاهل سال کسان که تلخي زهر طلب نمي‌دانند
مرا که مي‌طلبم خود چگونه باشد حال؟ ترا که مي‌شنوي طاقت شنيدن نيست
به دور لاله به کف برنهاده به، زيغال شکفت لاله توزيغال بشکفان که همي
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام دريغم آيد خواندن گزاف وار دو نام
دگر که: عاشق گويند عاشقان را نام يکي که خوبان را يکسره نکو خوانند
دريغم آيد چون بر رهيت عاشق نام دريغم آيد چون مر ترا نکو خوانند
به غمگنان شود و غم فراز گيرد وام مرا دليست که از غمگني چو دور شود
کزو نيست بهر من جز سوتام دريغ آن که گرد کرد با رنج
بکن هر چه کردنيست بامدام هلا! رودکي از کس اندر متاب
که بر تخته ترا سياه شود فام که فرغول برندارد آن روز
چهار ساله نويد مرا که هست خرام؟ اگر امير جهاندار داد من ندهد
همه نيوشه‌ي نادان به جنگ و کار نغام همه نيوشه‌ي خواجه به نيکويي و به صلح
گنه خويش بر تو افگندم چون کسي کردمت بدستک خويش
ديده از خون دل بياگندم خانه از روي تو تهي کردم
کز در گريه‌ام، همي خندم عجب آيد مرا ز کرده‌ي خويش
رسد مرحبا از زمين و زمانم چو در پاش گردد به معني زبانم
طرب بخش روحم، فرحزاي جانم به صورت و نوا و بصيت معاني
گهرهاي رنگين چو زايد ز کانم خرد در بها نقد هستي فرستد
اندوه درم و غم دينار نداريم بيا، دل و جان را به خداوند سپاريم
وين عمر فنا را بره غزو گزاريم جان را ز پي دين و ديانت بفروشيم
وز دست نيکوان مي بستانيم بد ناخوريم باده، که مستانيم
ديوانگان نه‌ايم، که مستانيم ديوانگان بي هشمان خوانند
ما چو صعوه، مرگ برسان زغن جمله صيد اين جهانيم، اي پسر
مرگ بفشارد همه در زير غن هر گلي پژمرده گردد زو، نه دير
راست چون بر درخت پيچد سن هست بر خواجه پيخته زفتن
شعر از شعر و خنب را از خن اين عجبتر که: مي نداند او
بچه‌ي او را گرفت و کرد به زندان مادر مي را بکرد بايد قربان
تاش نکويي نخست و زو نکشي جان بچه‌ي او را ازو گرفت نداني
بچه‌ي کوچک ز شير مادر و پستان جز که نباشد حلال دور بکردن
از سر اردي بهشت تا بن آبان تا نخورد شير هفت مه به تمامي
بچه به زندان تنگ و مادر قربان آن گه شايد ز روي دين و ره داد
هفت شباروز خيره ماند و حيران چون بسپاري به حبس بچه‌ي او را
جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان باز چو آيد به هوش و حال ببيند
زير زبر، هم چنان زانده جوشان گاه زبر زير گردد از غم و گه باز
جوشد، ليکن ز غم نجوشد چندان زر بر آتش کجا بخواهي پالود
کفک بر آرد ز خشم و زايد شيطان باز به کردار اشتري که بود مست
تا بشود تير گيش و گردد رخشان مرد حرس کفک‌هاش پاک بگيرد
درش کند استوار مرد نگهبان آخر کارام گيرد و نچخد تيز
گونه‌ي ياقوت سرخ گيرد و مرجان چون بنشيند تمام و صافي گردد
چند ازو لعل چون نگين بدخشان چند ازو سرخ چون عقيق يماني
بوي بدو داد و مشک و عنبر با بان ورش ببويي، گمان بري که گل سرخ
تا به گه نوبهار و نيمه‌ي نيسان هم به خم اندر همي گدازد چونين
چشمه‌ي خورشيد را ببيني تابان آن گه اگر نيم شب درش بگشايي
گوهر سرخست به کف موسي عمران ور به بلور اندرون ببيني گويي:
گر بچشد زوي و روي زرد گلستان زفت شود رادمرد و سست دلاور
رنج نبيند ازان فراز و نه احزان و آن که به شادي يکي قدح بخورد زوي
شادي نو را زري بيارد و عمان انده ده ساله را بطنجه رماند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان بامي چونين که سالخورده بود چند
از گل و از ياسمين و خيري الوان مجلس بايد بساخته، ملکانه
ساخته کاريکه کس نسازد چونان نعمت فردوس گستريده ز هر سو
شهره رياحين و تخت‌هاي فراوان جامه‌ي زرين و فرش‌هاي نو آيين
چنگ مدک نيرو ناي چابک جابان بربط عيسي و لون‌هاي فوادي
يک صف حران و پير صالح دهقان يک صف ميران و بلعمي بنشسته
شاه ملوک جهان، امير خراسان خسرو بر تخت پيشگاه نشسته
هر يک چون ماه بر دو هفته درفشان ترک هزاران به پاي پيش صف اندر
روش مي سرخ و زلف و جعدش ريحان هر يک بر سر بساک مورد نهاده
بچه‌ي خاتون ترک و بچه‌ي خاقان باده دهنده بتي بديع ز خوبان
شاه جهان شادمان و خرم و خندان چونش بگردد نبيذ چند به شادي
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان از کف ترکي سياه چشم پريروي
ياد کند روي شهريار سجستان زان مي خوشبوي ساغري بستاند
گويد هر يک چو مي بگيرد شادان: خود بخورد نوش و اولياش هميدون
آن مه آزادگان و مفخر ايران شادي بو جعفر احمد بن محمد
زنده بدو داد و روشنايي گيهان آن ملک عدل و آفتاب زمانه
نيز نباشد، اگر نگويي بهتان آنکه نبود از نژاد آدم چون او
طاعت او کرده واجب آيت فرقان حجت يکتا خداي و سايه‌ي او بست
وين ملک از آفتاب گوهر ساسان خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند
عدن بدو گشت تير گيتي ويران فربد و يافت ملک تيره و تاري
ور تو دبيري همه مدايح او خوان گر تو فصيحي همه مناقب او گوي
سيرت او گير و خوب مذهب او دان ور تو حکيمي و راه حکمت جويي
اينک سقراط و هم فلاطن يونان آن که بدو بنگري به حکمت گويي:
گوش کن اينک به علم و حکمت لقمان گر بگشايد ز فان به علم و به حکمت
مرد خرد را ادب فزايد و ايمان مرد ادب را خرد فزايد و حکمت
اينک اويست آشکارا رضوان ور تو بخواهي فرشته اي که ببيني
تا تو ببيني برين که گفتم برهان خوب نگه کن بدان لطافت و آنروي
با نيت نيک و با مکارم احسان پاکي اخلاق او و پاک نژادي
سعد شود مر ترا نحوست کيوان ور سخن او رسد به گوش تو يک راه
جزم بگويي که: زنده گشت سليمان ورش به صد اندرون نشسته ببيني
اسب نبيند چنو سوار به ميدان سام سواري، که تا ستاره بتابد
گرش ببيني ميان مغفر و خفتان باز به روز نبرد و کين و حميت
ورچه بود مست و تيز گشته و غران خوار نمايدت ژنده پيل بدانگاه
پيش سنانش جهان دويدي و لرزان ورش بديدي سفنديار گه رزم
کوه سيامست که کس نبيند جنبان گرچه به هنگام حلم کوه تن اوي
گردد چون موم پيش آتش سوزان دشمن ار اژدهاست، پيش سنانش
توشه‌ي شمشير او شود به گروگان ور به نبرد آيدش ستاره‌ي بهرام
ابر بهاري چنو نبارد باران باز بدان گه که مي به دست بگيرد
او همه ديبا به تخت و زر به انبان ابر بهاري جز آب تيره نبارد
خوار نمايد حديث و قصه‌ي توفان با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد
نرخ گرفته حديث و صامت ارزان لاجرم از جود و از سخاوت اويست
با زر بسيار بازگردد و حملان شاعر زي او رود فقير و تهي دست
مرد ادب را ازو وظيفه‌ي ديوان مرد سخن را ازو نواختن و بر
نيست به گيتي چنو نبيل و مسلمان باز به هنگام داد و عدل بر خلق
جور نبيني به نزد او و نه عدوان داد ببايد ضعيف همچو قوي زوي
آنچه کس از نعمتش نبيني عريان نعمت او گستريده بر همه گيتي
خسته‌ي گيتي ازو بيابد درمان بسته‌ي گيتي ازو بيابد راحت
حلقه‌ي تنگست هر چه دشت و بيابان با رسن عفو آن مبارک خسرو
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران پوزش بپذيرد و گناه ببخشد
دولت او يوز و دشمن آهوي نالان آن مبک نيمروز و خسرو پيروز
با حشم خويش و آن زمانه‌ي ايشان عمروبن الليث زنده گشت بدو باز
زنده بدويست نام رستم دستان رستم را نام اگر چه سخت بزرگست
مدحت او گوي و مهر دولت بستان رود کيا، برنورد مدح همه خلق
ورچه کني تيزفهم خويش به سوهان ورچه بکوشي، به جهد خويش بگويي
آن که بگفتي چنان که گفتن نتوان گفت نداني سزاش و خيز و فراز آر
لفظ همه خوب و هم به معني آسان اينک مدحي، چنانکه طاقت من بود
ورچه جريرم به شعر و طايي و حسان جز به سزاوار مير گفت ندانم
زينت هم زوي و فر و نزهت و سامان مدح اميري که مدح زوست جهان را
ورچه صريعم ابا فصاحت سحبان سخت شکوهم که عجز من بنمايد
ورچه بود چيره بر مدايح شاهان برد چنين مدح و عرضه کرد زماني
مدحت او را کرانه ني و نه پايان مدح همه خلق را کرانه پديدست
خيره شود بيروان و ماند حيران نيست شگفتي که رودکي به چنين جاي
وان گه دستوري گزيده‌ي عدنان ورنه مرا بو عمر دلاور کردي
کز پي او آفريد گيتي يزدان زهره کجا بودمي به مدح اميري؟
وان گه نبود از امير مشرق فرمان ورم ضعيفي و بي بديم نبودي
خدمت او را گرفته چامه به دندان خود بدويدي بسان پيک مرتب
تا بشناسد درست مير سخندان مدح رسولست، عذر من برساند
کو به تن خويش ازين نيامد مهمان عذر رهي خويش و ناتواني و پيري
دولت اعداي او هميشه به نقصان دولت ميرم هميشه باد برافزون
و آن معادي بزير ماهي پنهان سرش رسيده به ماه بر، به بلندي
نعمت پاينده‌تر ز جودي و ثهلان طلعت تابنده‌تر ز طلعت خورشيد
زين بي نمک ابا منه انگشت در دهان هان! صائم نواله‌ي اين سفله ميزبان
دست از کباب دار، که زهرست توامان لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح
ايدون که در سراسر اين سبز گلستان با کام خشک و با جگر تفته درگذر
زيبق چو آب بر جهد از ناف آبدان کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زرين نهد او به تير در پيکان شاهي، که به روز رزم از رادي
تا خسته‌ي او ازان کند درمان تا کشته‌ي او ازان کفن سازد
تو برو خوار خوابنيده، ستان ياد کن: زيرت اندرون تن شوي
ببريده برون تو پستان جعد مويانت جعد کنده همي
دولت او مرا بکرد جوان پير فرتوت گشته بودم سخت
چون ستاره بر زمين از آسمان يخچه مي‌باريد از ابر سياه
آشکوخيده بماند همچنان چون بگردد پاي او از پاي دار
از من دل و سگالش، از تو تن و روان اي مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
بوسه دهيم بر دو لبان پريوشان کوري کنيم و باده خوريم و بويم شاد
گرد سرين خواهي و بارک ميان خلخيان خواهي و جماش چشم
نان سمن خواهي گرد و کلان کشکين نانت نکند آرزوي
چه چيزست آن پلالک تيغ بران؟ چه چيزست آن رونده تيرک خرد؟
يکي اندر دهان مرگ دندان يکي اندر دهان حق زبانست
خواهي کز مرگ بيابي امان خواهي تا مرگ نيابد ترا
پس به فلک برشو بي نردبان زير زمين خيز و نهفتي بجوي
آهويي نام نهاده يکران ضيغمي نسل پذيرفته ز ديو
بر سر ذره نمايد جولان آفتابي، که ز چابک قدمي
گنگ فصيحست، چشم ني و جهان بين لنگ رونده است، گوش ني و سخنياب
کالبد عاشقان و گونه‌ي غمگين تيزي شمشير دارد و روش مار
گل غنوده برانگيخته سر از بالين ترنج بيدار اندر شده به خواب گران
سر از دريچه زرين برون کند چو نگين هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
با هر که نيست عاشق کم گوي و کم نشين با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين
تو نيز در ميانه‌ي ايشان نه اي، ببين باشد که در وصال تو بينند روي دوست
هيچ نادان را داننده نگويد: زه زه! دانا را گويند، که داند گفت
بز ببج بج بر، هرگز نشود فربه سخن شيرين از زفت نيارد بر
اگر فرشته ببيند دراوفتد در چاه سماع و باده‌ي گلگون و لعبتان چوماه
ز خاک من همه نرگس دمد به جاي گياه نظر چگونه بدوزم؟ که بهر ديدن دوست
ز خويش حيف بود، گر دمي بود آگاه کسي که آگهي از ذوق عشق جانان يافت
به شب به چشم کسان اندرون ببيني کاه به چشمت اندر بالار ننگري تو به روز
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گياه من موي خويش را نه ازان مي کنم سياه
من موي از مصيبت پيري کنم سياه چون جام ها به وقت مصيبت سيه کنند
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره پشت کوژ و سر تويل و روي بر کردار نيل
راست پندارم قطار اشتران آبره بر کنار جوي بينم رسته‌ي بادام و سرو
بنگريزد کس از گرم آفروشه رفيقا، چند گويي: کو نشاطت؟
چنان چون دردمندان را شنوشه مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون مادر از سوک عروس سيزده ساله زماني برق پر خنده، زماني رعد پر ناله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله و گشته زين پرند سبز شاخ بيد بنساله
چنان که خاطر مجنون ز طره‌ي ليلي مشوشست دلم از کرشمه‌ي سلمي
چو ترش روي شوي وارهاني از صفري چو گل شکر دهيم در دل شود تسکين
به سنبل تو در گوش مهره‌ي افعي به غنچه‌ي تو شکر خنده نشانه‌ي باده
گشاده غنچه‌ي تو باب معجز موسي ببرده نرگس تو آب جادوي بابل
و چون درون شد آن سرو بوستان آراي سپيد برف برآمد به کوهسار سياه
وان کجا نگزايست گشت زود گزاي و آن کجا بگواريد ناگوار شدست
چون ملحم زير شعر عنابي آن چيست بر آن طبق همي تابد؟
پايش به مثل چو پاي مرغابي ساقش به مثل چو ساعد حورا
باز بر چنگل عقابي اي دل، سزايش بري
من ذره ام، تو آفتابي بي تو مرا زنده نبيند
و يا چون برکشيده تيغ پيش آفتابستي بيار آن مي که پنداري روان ياقوت نابستي
به خوشي گويي: اندر ديده‌ي بي‌خواب خوابستي بيا کي گويي: اندر جام مانند گلابستي
طرب، گويي، که اندر دل دعاي مستجابستي سحابستي قدح گويي و مي قطره‌ي سحابستي
اگر در کالبد جان را نديدستي، شرابستي اگر مي نيستي، يکسر همه دل ها خرابستي
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندي صوابستي اگر اين مي به ابر اندر، به چنگال عقابستي
گوييا آن چنان شکستستي جعد همچون نورد آب بباد
گويي از يک دگر گسستستي ميانکش نازکک چو شانه‌ي مو
\N اين جهان را نگر به چشم خرد
همچو درياست وز نکوکاري ... اين مصرع ساقط شده ...
مار را، هر چند بهتر پروري کشتيي ساز، تا بدان گذري
سفله طبع مار دارد، بي خلاف چون يکي خشم آورد کيفر بري
اي آن که غمگني و سزاواري جهد کن تا روي سفله ننگري
از بهر آن کجا ببرم نامش وندر نهان سرشک همي باري
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد ترسم ز سخت انده و دشواري
هموار کرد خواهي گيتي را؟ بود آن که بود، خيره چه غمداري؟
مستي مکن، که ننگرد او مستي گيتيست، کي پذيرد همواري
شو، تا قيامت آيد، زاري کن زاري مکن، که نشنود او زاري
آزار بيش زين گردون بيني کي رفته را به زاري بازآري؟
گويي: گماشتست بلايي او گر تو بهر بهانه بيازاري
ابري پديد ني و کسوفي ني بر هر که تو دل برو بگماري
فرمان کني و يا نکني، ترسم بگرفت ماه و گشت جهان تاري
تا بشکني سپاه غمان بر دل بر خويشتن ظفر ندهي، باري
اندر بلاي سخت پديد آرند آن به که مي بياري و بگساري
گل بهاري، بت تتاري فضل و بزرگ مردي و سالاري
نبيذ روشن، چو ابر بهمن نبيذ داري، چرا نياري؟
اي ويذ غافل از شمار، چه پنداري؟ به نزد گلشن چرا نباري؟
عمري که مر تراست سرمايه کت خالق آفريد به هر کاري
تا خوي ابر گل رخ تو کرده شبنمي ويذست و کارهات به دين داري
\N شبنم شدست سوخته چون اشک ماتمي
کندر جهان به کس مگرو جز به فاطمي ... اين مصرع ساقط شده ...
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همي کي مار ترسگين شود و گربه مهربان؟
از بهر ما سپيده‌ي صادق همي دمي صدر جهان، جهان همه تاريک شب شدست
ياد يار مهربان آيد همي بوي جوي موليان آيد همي
زير پايم پرنيان آيد همي ريگ آمو و درشتي راه او
خنگ ما را تا ميان آيد همي آب جيحون از نشاط روي دوست
مير زي تو شادمان آيد همي اي بخارا، شاد باش و دير زي
ماه سوي آسمان آيد همي مير ما هست و بخارا آسمان
سرو سوي بوستان آيد همي مير سروست و بخارا بوستان
گر به گنج اندر زيان آيد همي آفرين و مدح سود آيد همي
چه آب جويم از جوي خشک يوناني؟ مرا ز منصب تحقيق انبياست نصيب
که: حيف باشد روح القدس به سگباني براي پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟
به جرم حسن چو يوسف اسير زنداني به حسن صوت چو بلبل مقيد نظمم
بيزمودمشان آشکار و پنهاني بسي نشستم من با اکابر و اعيان
نيافتم ز عطاها مگر پشيماني نخواستم ز تمني مگر که دستوري
که دل شاد دارد بهر دوستگاني کسي را چو من دوستگان مي چه بايد؟
نه جز غيب چيزيست کان تو نداني نه جز عيب چيزيست کان تو نداري
تو نه خدايي، به هيچ خلق نماني آن که نماند به هيچ خلق خدايست
باز مرو را به تو دهند نشاني روز شدن را نشان دهنده به خورشيد
يا برود، تا به روز حشر تو آني هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتست
باشد فرزند و خردمندني آي دريغا! که خردمند را
حاصل ميراث به فرزندني ورچه ادب دارد و دانش پدر
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوي بي قيمتست شکر از آن دو لبان اوي
در باب دانش اين سخن بيهده مگوي اين ايغده سري به چه کار آيد اي فتي
تا بيد را نباشد بويي چو دار بوي تا صبر را نباشد شيريني شکر
مي خور، که بد انديش چنان شد که تو خواهي اي بر همه ميران جهان يافته شاهي
وز بخت بد انديش تو آورد تباهي مي خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت
عيد آمد و آمد مي و معشوق و ملاهي شد روزه و تسبيح و تراويح به يک جاي
من روي تو جستم، که مرا شاهي و ماهي چون ماه همي جست شب عيد همه خلق
دايم تو برافزون بوي و هيچ نکاهي مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش
بر خيره ندادند ترا ميري و شاهي ميري به تو محکم شد و شاهي به تو خرم
درياي روان باشي، چون از بر گاهي خورشيد روان باشي، چون از بر رخشي
اينک بنهادند سر از تافته راهي آن ها که همه ميل سوي ملک تو کردند
نه مرد به جاي آمد و نه دام و نه ماهي دام طمع از ماهي در آب فگندند
گاهي نشود، گر چه هنر دارد، چاهي مهتر نشود، گر چه قوي گردد کهتر
آرام و طرب رامده از طبع جدايي دل تنگ مدار، اي ملک، از کار خدايي
آخر برسيدند به هر کام روايي صد بار فتادست چنين هر ملکي را
داند که: تو با شير به شمشير درآيي آن کس که ترا ديد و ترا بيند در جنگ
کس را نبود قوت به کار سمايي اين کار سمايي بد، نه قوت انسان
از بند به شمشير تو يابند رهايي آنان که گرفتار شدند از سپه تو
گلشن عشق را بهار تويي چمن عقل را خزاني اگر
حسن را آفريدگار تويي عشق را گر پيمبري، ليکن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط