کفشگر کانا و مردي لوش بود |
|
زن چو اين بشنيده شد خاموش بود |
معصفر گون، پوشش او خود سفيد |
|
سرخي خفچه نگر از سرخ بيد |
بانگ وژخ مردمان، خشم آوريد |
|
چون کشف انبوه غوغايي بديد |
از فرنج منش خشم آمد مگر |
|
سر فرو بردم ميان آبخور |
مي گسار اندر تکوک شاهوار |
|
خور به شادي روزگار نوبهار |
صد قطار سار اندر زير بار |
|
داشتي آن تاجر دولت شعار |
پيش او دوستان همي زد بي کيار |
|
مرد مزدور اندر آغازيد کار |
هم چنان چون بر زمين دشوارتر |
|
آشکوخد بر زمين هموارتر |
وز تو دارم نيز گندم در کنور |
|
از تو دارم هر چه در خانه خنور |
چشم زي او برده، مانده خير خير |
|
گرسنه روباه شد تا آن تبير |
چون زماني بگذرد، گردد گميز |
|
آتشي بنشاند از تن تفت و تيز |
دشت برگيرد بدان آواي تيز |
|
وز چکاوک نوف بيني رستخيز |
يا چو زرين گوشوار از خوب گوش |
|
چون گل سرخ از ميان پيلگوش |
و آمد آن خرگوش را الفغده پيش |
|
شير خشم آورد و جست از جاي خويش |
جايگاه هر دو اندر يک مغاک |
|
ابله و فرزانه را فرجام خاک |
از برون سو باد سرد و بيمناک |
|
موي سر جغبوت و جامه ريمناک |
شد هباک او به کردار مغاک |
|
زد کلوخي بر هباک آن فزاک |
پير گشتي ريخت مويت از هباک |
|
از دهان تو همي آيد غشاک |
خواست کورا برکند از ديده کيک |
|
خشم آمدش و همان گه گفت: ويک |
بس سبکباري، نه بد داني، نه نيک |
|
ماده گفتا: هيچ شرمت نيست، ويک |
خشک گشت، کش نجنبد هيچ رگ |
|
دم سگ بيني ابا بتفوز سگ |
ديدنش بيگار گرداند مجرگ |
|
چون فراز آيد بدو آغاز مرگ |
روي زشت و چشمها همچون دو غول |
|
ايستاده ديدم آن جا دزد و غول |
همچو آهن گشت و نداد ايچ خم |
|
چون که زن را ديد فغ، کرد اشتلم |
شادمانه زن نشست و شادکام |
|
تا به خانه برد زن را با دلام |
دارويي فرمود زامهران به نام |
|
نزد آن شاه زمين کردش پيام |
بس که بر ناگفته شادان بودهام |
|
بس که برگفته پشيمان بودهام |
شير تا تيمار دارد خويشتن |
|
کرد بايد مر مرا و او را رون |
روي يکسو، کاغه کرده خويشتن |
|
پس شتابان آمد اينک پيرزن |
زش به بيداري ميان مردمان |
|
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان |
خود شکوخيده بماند هم چنان |
|
چون بگردد پاي او از پايدان |
خورد ايشان گوشت روي مردمان |
|
مار و غنده کربشه با کژدمان |
پرنيان سبز او زنگارگون |
|
تاک رز بيني شده دينارگون |
زان که من اميدوارم نيز يون |
|
از همالان وز برادر من فزون |
بفگن او را گرم و درويشي گزين |
|
گر درم داري، گزند آرد بدين |
غاو شنگي به کف آوردش، گزين |
|
مرد را نهمار خشم آمد ازين |
ماده ور بر کار خويش ار دارد او |
|
ار همه خوبي و نيکي دارد او |
شور شور اندر فگند و کاو کاو |
|
تنگ شد عالم برو از بهر گاو |
خود بيا هنجم ستيم از ريش تو |
|
گفت: فردا بينيام در پيش تو |
بر يکي بر چند بفزايد فره |
|
کاش آن گويد که باشد بيش نه |
تا تواني رو هوا زي گنج نه |
|
هيچ گنجي نيست از فرهنگ به |
جامهشان غفه، سموريشان کلاه |
|
روي هر يک چون دو هفته گرد ماه |
هفت تابنده دوان در دو و داه |
|
اخترانند آسمانشان جايگاه |
نيک درماني زنان را ساخته |
|
سوس پرورده به مي بگداخته |
خاک گشته، باد خاکش بيخته |
|
پر بکنده، چنگ و چنگل ريخته |
جنگ او را خويشتن پيراسته |
|
نزد تو آماده بدو آراسته |
نقطهي سرمه به يک يک برزده |
|
سنجد چيلان بدو نيمه شده |
همچو رش مانده تهي از کشکله |
|
هست از مغز سرت، اي منگله |
نزد او دارم هميشه اندمه |
|
بهترين ياران و نزديکان همه |
ني شبان را ميش زنده، ني رمه |
|
پس بيو باريد ايشان را همه |
زان که کرده بودشان اندازهاي |
|
جاي کرد از بهر بودن کازهاي |
پيش آن فرتوت پير ژاژخاي |
|
گفت: اي من، مرد خام کل دراي |
خايگان غر، هر يکي همچون دراي |
|
بيني و گنده دهان داري و ناي |
خايه غر داري تو، چون اشتر دراي |
|
پيسي و ناسور کون و گربه پاي |
لغز لغزان چون درو بنهند پاي |
|
آبکندي دور و بس تاريک جاي |
آدمي رويي و در باطن بدي |
|
زشت و نافرهخته و نابخردي |
هر زماني دست بر دستي زني |
|
من سخن گويم، تو کانايي کني |
تنبل و کنبوره در دستان اوي |
|
دستگاه او نداند کز چه روي؟ |
زير او سمچيست، بيرون شد بدوي |
|
شو، بدان گنج اندرون خمي بجوي |
شير دوشي زو به روزي دو سبوي |
|
چون يکي جبغبوت پستانبند اوي |
زعفران و نرگس و بيد و بهي |
|
خم و خنبه پر ز انده، دل تهي |
نيز ناموزد ز هيچ آموزگار |
|
هرکه نامخت ازگذشت روزگار |
سوي خاور ميخرامد شاد و خوش |
|
از خراسان به روز طاوس وش |
روي گيتي سبز گردد يکسره |
|
کفتاب آيد به بخشش زي بره |
از خراسان سوي خاور ميشتافت |
|
مهر ديدم بامدادان چون بتافت |
چو به خاور شد ز ما ناديد گشت |
|
نيم روزان بر سر ما برگذشت |
هم به سان گرد بردارد ز روي |
|
هم چنان سرمه که دخت خوب روي |
بافدم روزي به پايان آردش |
|
گرچه هر روز اندکي برداردش |
کرمکي شب تاب ناگاهي بتافت |
|
شب زمستان بود، کپي سرد يافت |
پشتهي آتش بدو برداشتند |
|
کپيان آتش همي پنداشتند |
وندر آن دستار آن زن بست خاک |
|
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک |
گفت: دزدانند و آمد پاي پش |
|
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش |
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد |
|
آن زن از دکان فرود آمد چو باد |
کرد زن را بانگ و گفتش: اي پليد |
|
شوي بگشاد آن فلرزش، خاک ديد |
با نهيب و سهم اين آواي کيست؟ |
|
دمنه را گفتا که تا: اين بانگ چيست؟ |
کار تو نه هست و سهمي بيشتر |
|
دمنه گفت او را: جزين آوا دگر |
بند ورغ سست بوده بفگند |
|
آب هر چه بيشتر نيرو کند |
رنجکي باشدت و آواز گزند |
|
دل گسسته داري از بانگ بلند |
گوهري و پر هنر آزاده بود |
|
گفت: هنگامي يکي شهزاده بود |
بود فربي و کلان و خوب گوشت |
|
شد به گرما به درون يک روز غوشت |
رفتن اندر واديي يکسان نهاد |
|
کشتيي بر آب و کشتيبانش باد |
نه ز کشتي بيم و نه ز آويختن |
|
نه خله بايد، نه باد انگيختن |
وايچ ناسايد به گرما از خروش |
|
بانگ زله کرد خواهد کر گوش |
بانگ دونانک سه چند آواي هست |
|
برزند آواز دونانک به دست |
تو بدانگاه از درخت اندر بگوي: |
|
وز درخت اندر، گواهي خواهد اوي |
آن ستد ز يدر که ناهشيار بود |
|
کان تبنگوي اندرو دينار بود |
چون بماند داستان من برين: |
|
هم چنان کبتي، که دارد انگبين |
خوشش آمد سوي نيلوفر شتافت |
|
کبت ناگه بوي نيلوفر بيافت |
چون گه رفتن فراز آمد بجست |
|
وز بر خوشبوي نيلوفر نشست |
او به زير آب ماند از ناگهان |
|
تا چو شد در آب نيلوفر نهان |
برتر از ديدار روي دوستان |
|
هيچ شادي نيست اندر اين جهان |
از فراق دوستان پر هنر |
|
هيچ تلخي نيست بر دل تلخ تر |
کس نبود از راز دانش بينياز |
|
تا جهان بود از سر مردم فراز |
راز دانش را به هر گونه زبان |
|
مردمان بخرد اندر هر زمان |
تا به سنگ اندر همي بنگاشتند |
|
گرد کردند و گرامي داشتند |
وز همه بد بر تن تو جوشنست |
|
دانش اندر دل چراغ روشنست |
خيز خاشاکت ازو بيرون فگن |
|
گفت با خرگوش خانه خان من |
گوش خاران را نياز آيد بدوي |
|
چون يکي خاشاک افگنده به کوي |
وز روان پاک بدخواه منست |
|
آن که را دانم که: اويم دشمنست |
هم سخن به آهستگي گويمش من |
|
هم به هر گه دوستي جويمش من |
وز پس هر غم طرب افزايدا |
|
کار چون بسته شود بگشايدا |
چون ازو سودست مر شادي ترا |
|
بار کژ مردم به کنگرش اندرا |
بيش کرده جان رنج آهنج را |
|
آفريده مردمان مر رنج را |
گنده پير از خانه بيرون شد بترب |
|
اندر آمد مرد با زن چرب چرب |
تختها بنهاد و بر گسترد بوب |
|
شاه ديگر روز باغ آراست خوب |
هم چنان چون تو جبه جويد نشيب |
|
خود ترا جويد همه خوبي و زيب |
هر گهي بانگي بجستي تند و سخت |
|
پس تبيري ديد نزديک درخت |
مي خرامد چون کسي کومست گشت |
|
باکروز و خرمي آهو به دشت |
رنگ او چون رنگ پاتيله شدست |
|
خايگان تو چو کابيله شدست |
بيل هشت و داس گاله برگرفت |
|
چون درآمد آن کديور، مرد زفت |
دربجنبانيد با بانگ و تلاج |
|
آمد اين شبديز با مرد خراج |
ريش پيران زرد از بس دود نخج |
|
دست و کف و پاي پيران پر کلخج |
ور دمي مينو فراز آوردت و گنج |
|
گر خوري از خوردن افزايدت رنج |
رفت بايد، اي پسر، ممغز تو هيچ |
|
گفت: خيز اکنون و سازه ره بسيچ |
پاسخ گرزه به دانش باز داد |
|
آهو از دام اندرون آواز داد |
خانه و بچه بدان تيتو سپرد |
|
پادشا سيمرغ دريا را ببرد |
باز پرد در هوا، کودک برد |
|
اندر آن شهري که موش آهن خورد |
زن نهان مر مرد را بيدار کرد |
|
از فراواني، که خشکا مار کرد |
تا مرو را زان بدان بيدار کرد |
|
آنگهي گنجور مشک آمار کرد |
کار ماليده بدو در واخ شد |
|
چونکه ماليده بدو گستاخ شد |
تن درستي آمد و در واخ شد |
|
چون که نالنده بدو گستاخ شد |
خويشتن را زان ميان بيرون فگند |
|
کرد روبه يوزواري يک ز غند |
چون همي مهمان در من خواست کند |
|
مرد ديني رفت و آوردش کنند |
نه ستونش از برون، نه زير بند |
|
گنبدي نهمار بر برده، بلند |
روز دن چون شست ساله سودمند |
|
روز جستن تازياني چون نوند |
بيش باشد تا تو باشي سودمند |
|
روز جستن تازياني چون نوند |
من ندانستم چه تنبل ساختند؟ |
|
گر بزان شهر با من تاختند |
از پي خوردن گوارشتم نبود |
|
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود |
کين فراکن موش را پروار بود |
|
گفت ديني را که: اين دينار بود |