بود اعور و کوسج و لنگ و پس من بود اعور و کوسج و لنگ و پس من شاعر : رودکي نشته برو چون کلاغي بر اعور بود اعور و کوسج و لنگ و پس من سه پيراهن سلب دوست يوسف را به عمر اندر نگارينا، شنيدستم که: گاه محنت و راحت سوم يعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر يکي از کيد شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت نصيب من شود در وصل آن پيراهن ديگر؟ رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثاني لاجرم همچو منش نيست قرار بر رخش زلف عاشقست چو من او چرا بر گلست و من بر خار؟ من و زلفين او نگونساريم آن به لعل، اين به لل شهوار همچو چشمم توانگرست لبم خاک و ماک از تو بر ندارد کار تا به خاک اندرت نگرداند دل تو خوش کند به خوش گفتار رک، که با اندشار بنمايي اندر آتش روا شود بازار باد يک چند بر تو پيمايد در کدو نيمه کن، به پيش من آر لعل مي را ز درج خم پرکش رخ کرده به ناخنان شد کار زن و دخترش گشته مويه کنان