شبي ديرند و ظلمت را مهيا

شاعر : رودکي

چو نابينا درو دو چشم بينا شبي ديرند و ظلمت را مهيا
کياخن ترت بايد کرد کارا درنگ آر اي سپهر چرخ وارا
که گيتي رشک هفتم آسمان شد چراغان در شب چک آن چنان شد
ز مجلس مست چون گشتند رفتند چو ياوندان به مجلس مي گرفتند
مرا از خال هندوي تو بفنود نيارم بر کسي اين راز بگشود
نمي‌داني تو قدر من ازنديس اگرچه در وفا بي شبهي و ديس
چو مرغابي زني در آب پاغوش بود زودا، که آيي نيک خاموش
به نور پاک بر من اشتلم کن الهي، از خودم بستان و گم کن
دو تا شد پشت او همچون درونه سر سرو قدش شد باژگونه
شوي دنبال کار و جان خراشي تو ازفرغول بايد دور باشي
رسيد او تا به نزد پادشاهي به راه اندر همي شد شاهراهي
زهر گونه درو تمثال‌ها ساخت بهشت آيين سرايي را بپرداخت
درش سيمين و زرين پالکانه ز عود و چندن او را آستانه