چو سوده دوده به روي هوا برافشانند

شاعر : مسعود سعد سلمان

فروغ آتش روشن ز دود بنشانند چو سوده دوده به روي هوا برافشانند
که چشم‌هاي جهان را همه بخسبانند سپهر گردان آن چشم‌ها گشايد باز
زند ستامي کان را ستارگان خوانند از آن سبيکه‌ي زر کافتاب گويندش
همي به تيزي بر فرق من بگردانند چنان گمان بودم کاسياي گردون را
از آتش دل سوزان مرا بتفسانند ز آب ديده‌ي گريان چو تيغم آب دهند
چو شوشه‌ي رزم اندر بلا بپيچانند کنند رويم همرنگ برگ رز به خزان
منازعان چو دل و زندگاني وجانند گرفتم انس به غم‌ها و اندهان گرچند
به ريگ تافته بر، قطره‌هاي بارانند دمادمند و نيايند بر تنم پيدا
به نور طبعي روي زمين فروزانند بدين فروزان رويان نگه کنم که همي
چنان که خواهند از هر رهي همي رانند سپهبدان برآشفته لشکري گشتند
گمان مبر که همه طبع‌ها نجنبانند گمان مبر که مگر طبع‌هاي مختلفند
مثران مزاج چهار ارکانند مسافران نواحي هفت گردونند
غم و سرور و کم و بيش و درد و درمانند هلاک و عيش و بد و نيک و شدت و فرجند
به نور همسان و ز فعل‌ها نه همسانند به شکل هم‌جنس از باب‌ها نه هم‌جنسند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند به هر قدم حکم روزگار و گردونند
همي فراوان بدهند و باز بستانند همي بلند برآرند و پس فرو فکنند
چه چاره دانم کردن که چيره دستانند کجا توانم جستن که تيزپايانند
ز بهر آن که مرا رهبران زندانند روندگان سپهرند لنگشان خواهم
که تير شب را بر قوس چرخ پيکانند اگر خلندم در ديده، نيست هيچ شگفت
که بي‌گمان همه فرمانبران يزدانند روا بود که از اين اختران گله نکنم
به خوي و طبع ستوران ماده را مانند زاهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
نکو نگر که همه اندک و فراوانند مگر به رحمت ايشان فريفته نشوي
مجوي گوهر ايشان اگر همه کانند مخواه تابش ايشان اگر همه مهرند
اگرچه طبع مرا زان کلام ارزانند به جان خرند قصايد ز من خردمندان
ستارگان را مانند و جاودان مانند ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند زمانه‌ي گفته من حفظ کرد و نزديک است
مرا بدانند آن‌ها که شعر مي‌دانند چنان که بيضه‌ي عنبر به بوي دريابند
کسان که سغبه‌ي مسعود سعد سلمانند محل اين سخن سرفراز بشناسند