چو عزم کاري کردم مرا که دارد باز؟

شاعر : مسعود سعد سلمان

رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز چو عزم کاري کردم مرا که دارد باز؟
دري که چرخ ببندد کنم به دانش باز شبي که آز برآرد کنم به همت روز
وگر بدارم، گردون نگويدم که بتاز اگر بتازم گيتي نگويدم که بدار
نه سست گردد پاي من از طريق دراز نه خيره گردد چشم من از شب تاري
مگر به بارگه شهريار و وقت نماز به هيچ حالي هرگز دو تا نشد پشتم
ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز چو در و گوهر در سنگ و در صدف دايم
چو بي‌زبانان با کس همي نگويم راز ز بي‌تميزي اين خلق هرچه بنديشم
که در هواي خراسان يکي کنم پرواز نمي‌گذارد خسرو ز پيش خويش مرا
چو نام بند است آن عز همي نخواهد باز اگرچه از پي عز است پاي باز به بند
که کار گيتي بي‌رنج مي‌نگيرد ساز تنا بکش همه رنج و مجوي آساني
که مانده‌تر شوي آن‌گه که برشوي به فراز فزونت رنج رسد چون به برتري کوشي