اي زينهارخوار بدين روزگار

شاعر : فرخي سيستاني

از يار خويشتن که خورد زينهار اي زينهارخوار بدين روزگار
با شير و با پلنگ به يک مرغزار يکدل همي‌چرند کنون آهوان
در باغ گل همي‌شکفد صد هزار وقتيکه چون دو عارض و زلفين تو
چون شعله‌هاي آذر گلهاي نار هر شب همي‌درخشد در گلستان
وشي و پرنيان همه کوه و قفار وقتيکه چون موشح گردد زمين
اندر ميان سبزه به صحرا سوار گردد ز چشم ديده و ران ناپديد
يا در چمن چغانه نهي بر کنار وقتيکه چون سرود سرايي به باغ
صلصل قصيده نظم کند بر چنار بلبل سرود راست کند بر سمن
در باغ مي خورند به ديدار يار وقتيکه عاشقان و جوانان به هم
و آن زير گل غنوده و پر گل کنار اين بر چمن نشسته و پر مي قدح
نرگس دو چشم خويش ز خواب خمار زير گل شکفته بخواهد گشاد
نامهربان نگاري و ناسازگار از من همي جدا شوي اي ماهروي
بي يار چون زيم به چنين روزگار بي دوست چون بوم به چنين ماه و روز
گويي ز تو بهار به آيد به کار ترسم که از بهار بترسي همي
گردي به چشم عاشق بيقدر و خوار و آنگاه چون بهار به آيد ز تو
ور انده تو زينست انده مدار تو زين قبل اگر روي اي جان مرو
روي تو از بهار به اي غمگسار من هم بهار ديدم و هم روي تو
بنگر به روي خويش و به روي بهار اينک بهار و اينک رخسار تو
بي مهر گشت خواهي و زنهار خوار، ور بي بهانه رفتن خواهي همي
تا دارم آن بنفشه ز تو يادگار شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
از بهر مدح مير دل آيد به کار چون تو شدي دلم شد و فردا مرا
شاهي و ملک و دولت و دين استوار بنياد حمد ميرمحمد کزوست
اندر همه مقامي و اندر همه تبار نزد پدر ستوده و نزد خداي
هم شهريار و هم پسر شهريار هم شهر گير و هم پسر شهر گير
تاج و کلاه و تيغ و نگين هر چهار زو قدر و جاه و عز و شرف يافته
شمشير او به منزلت ذوالفقار اسلام را به منزلت حيدر است
روز نبرد کردن و روز شکار، مردان مردگير و شيران نر،
در پيش او تمامي در زينهار در نزد او سراسر در بندگي
تيغش به روز رزم کليد حصار رايش به وقت حزم حصار قويست
در جود چاکرانند او را بحار در حلم نايبانند او را جبال
جايي که حلم بايد، حلم و وقار جايي که جود بايد،جود و سخاست
اندر همه ولايت او اضطرار از قادري که هست نيارد گذشت
از سر برون نيارد کردن فسار با سهم او دليرترين پيلي
ديوانگان گشته خليع العذار از بيم او نکوخو و بخرد شدند
بيرون نيارست آمد ثعبان ز غار فرزند آن شهست که از بيم او
نوشيروان ديگر و اسفنديار اي عدل و راد مردي را در جهان
فضل ترا گرفت نداند شمار آن کو شمار ريگ بداند گرفت
مردم بي اين دو چيز نيايد به کار برتر ز چيزها خردست و هنر
زيني به هر اميدي اميدوار وين هر دو را اميد به تست از جهان
از فر شاه بيني و از کردگار غره نه اي بدين هنر و نيکويي
و آخر بدين همي‌نکند اختصار سلطان ترا به چرخ برين برکشيد
از روم هديه آرند، از چين نثار جايي رساندت که به درگاه تو
بخت مخالف تو سوي انحدار بخت مالف تو سوي ارتفاع
فرمان دهندگان صغار و کبار فرمانبران تو شده‌اند اي امير
هر دشمني که با تو کند چارچار اندر دو چشم خويش زند خار و خسک
بيخي که شاخ دارد و بر شاخ بار در هر دلي هواي تو بيخي زده‌ست
دلها گرفت با تو اميرا قرار گيتي گرفت با تو اميرا سکون
از بهر بازگشتن بر بست بار و آن دل که رفته بود به جاي دگر
اي خدمت تو مايه‌ي عز و فخار اي درگه تو جايگه قدر و جاه
درگاه تو و خدمت تو اختيار نيک اختيار باشد هر کس که کرد
او را نه ننگ خواهد ديدن نه عار فخريست خدمت تو که تا روز حشر
خدمت، به درگه تو کند هوشيار شادي، به خدمت تو کند پيشبين
آنجايگه گلست و دگر جاي خار آنجاست ايمني و دگر جاي بيم
فرهنگ دلشکسته و جود نزار اي از تو يافته دل و فربي شده
غمگين و دلشکسته‌ي چون فرخي هزار اي از تو يافته دل و فرخ شده
وقت بهار و وقت گل کامگار سال نوست و ماه نو و روز نو
دل را به خرمي و به شادي سپار شادي و خرمي را نو کن بسيج
گو قوم خويش را چو بيايي بيار بوبکر عندليب نوا را بخوان
شاهانه شادمانه زي و شادخوار وز هر يکي جدا غزلي نو شنو
با دوستان خويش به شادي گذار نوروز و نوبهار دلارام را
تا طبع خاک خشک نگيرد بخار تا فعل ابر پاک نيايد ز خاک
از دشمنان خويش برآري دمار پاينده باش تا به مراد و به کام
امسال تو هماره نکوتر ز پار امروز تو هميشه نکوتر ز دي
پيوسته يسر باد ترا بر يسار همواره يمن باد ترا بر يمين