اي خواجه بوالفرج نکني ياد من

شاعر : مسعود سعد سلمان

تا شاد گردد اين دل ناشاد من اي خواجه بوالفرج نکني ياد من
هرکس که هست بنده و آزاد من داني که هست بنده و آزاد تو
شادم بدان که هستي استاد من نازم بدان که هستم شاگرد تو
دارد نشستگاه تو بغداد من اي روني‌يي که طرفه‌ي بغداد، تو
از بن همي بشويد بنياد من مانا نه آگهي تو که باران اشک
نرم آهن است گويي پولاد من در کوره‌يي ز آتش غم تافته است
فرياد برگرفته ز فرياد من نزديک و دور و بيگه و گه خاص و عام
گر هيچ گونه برگذرد داد من پنجاه و پنج سال شد و زين عدد
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من بنشاند روزگارم و اندر نشاند
مغز عقاب طعمه کند خاد من ران هزبر لقمه کند رنگ من
تيغ چو آب و باره‌ي چون باد من چون باد و آب در که و دشت اوفتد
گر بخت استوار کند لاد من با گيتي استوار کنم کار خويش
تا روزگار مي بدهد داد من از روزگار باز نخواهم شدن
زيرا که نه فرامشي از ياد من هيچم مکن فرامش از ياد خويش