اول گردون ز رنج در تابم کرد

شاعر : مسعود سعد سلمان

در اشک دوديده زير غرقابم کرد اول گردون ز رنج در تابم کرد
واندر زندان به ناز در خوابم کرد پس بخشش نوساخته اسبابم کرد
گرگل گيرم به دست خاري شده گير هر ابر که بنگرم غباري شده گير
عمري شده دان و روزگاري شده گير هر روز مرا خانه حصاري شده گير
جايي است که از چرخ گذشته است سرش مسعود که هست سعد سلمان پدرش
عودي است که پيدا شد از آتش هنرش در حبس بيفزود به دانش خطرش
زيبا به گه شکار و پيروز به جنگ با همت باز باش و با کبر پلنگ
کانجا همه بانگ آمد و اينجا همه رنگ کم کن بر عندليب و طاووس درنگ
زان روي مرا نشست کوه آمد و سنگ من همت باز دارم و کبر پلنگ
بر پر تذرو غلطم و سينه‌ي رنگ روزي، روزي گر دهدم چرخ دو رنگ
اندر سمجي کنند و بسپارندم هر يک چندي به قلعه‌يي آرندم
پيلم که به زنجير گران دارندم شيرم که به دشت و بيشه نگذارندم
در حسرت آن نگار عالم سوزم در آرزوي بوي گل نوروزم
مي‌گريم و مي‌گدازم و مي‌سوزم از شمع سه‌گونه کار مي‌آموزم:
وز زرد گل اي نگار بيمارترم از بلبل نالنده‌تر و زارترم
وز نرگس نوشکفته بيدارترم از شاخ شکوفه سرنگونسار ترم
وز هرچه بگفته‌ام گزندي دارم از هرچه بگفته‌اند پندي دارم
بر پاي گهي چو پيل بندي دارم گه بر گردن چو سگ کلندي دارم
خاکستر و يخ پيشگه و بخ دارم من بستر برف و بالش يخ دارم
در يک دو گز آبريز مطبخ دارم چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
مي فخر کند ابوت شعر به من تا نسبت کرد اخوت شعر به من
شد ختم دگر نبوت شعر به من بفزود چو کوه قوت شعر به من
زين هر دو بفرسوده مرا ديده و تن ني روزم هيزم است و نه شب روغن
کاين روزم گرم دارد آن شب روشن در حبس شدم به مهر و مه قانع من
پرورده ز خون دل چو فرزندان من ديدي که غلام داشتم چندان من
تنها ماندم چو غول در زندان من در جمله از آن همه هنرمندان من
بي جرم دو پاي من در آهن کردي اي بخت مرا سوخته خرمن کردي
با سگ نکنند آنچه تو با من کردي در جمله مرا به کام دشمن کردي