بگرفت شب ز چهره‌ي انجم نقابها

شاعر : ملک الشعرا بهار

آشفته شد به ديده‌ي عشاق خوابها بگرفت شب ز چهره‌ي انجم نقابها
چونان که اندر آب ز باران حبابها استارگان تافته بر چرخ لاجورد
از باده برفروز به بزم آفتابها اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روي
افکنده در دو زلف سيه پيچ و تاب ها مجلس بساز با صنمي نغز و دلفريب
و انباشته به ساغر زرين شرابها ساقي به پاي خاسته چون سرو سيمتن
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها در گوش مشتري شده آواز چنگها
وز کف برون شده است طرب را حسابها فصلي خوش و شبي خوش و جشني مبارک است
وز شادي و نشاط گشادند بابها بستند باب انده و تيمار و رنج و غم
زاهد که بودش از مي سرخ اجتنابها رنگين کند به باده کنون دامن سپيد
مي‌خواره را گناه و گنه را عقابها» گويند: « مي منوش و مخور باده، ز آنکه هست
در آستان حجت يزدان ثوابها در باده گر گناه فزون است، هم بود
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها شمس‌الشموس، شاه ولايت که کرده‌اند
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها بهر مقر و منکر او ايزد آفريد
در پيش نه ز برگ درختان کتابها خواهي اگر نوشت يکي جزوش از مديح
گردون نهاده بر کف انجم خضابها اکنون به شادي شب جشن ولادتش
گويي گرفته‌اند ز جنت حجابها جشني است خسروانه و بزمي است دلفروز
و آن تيرهاي جسته، چو زرين طنابها آن آتشين درخت چو زر بفت خيمه است