بياييد اي کبوترهاي دلخواه!
شاعر : ملک الشعرا بهار
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف |
|
بياييد اي کبوترهاي دلخواه! |
به گرد من فرود آييد چون برف |
|
بپريد از فراز بام و ناگاه |
فشاند پر ز روي برج خاور |
|
سحرگاهان که اين مرغ طلايي |
کشيده سر ز پشت شيشهي در |
|
ببينمتان به قصد خودنمايي |
کشيده عاشقانه بر زمين دم |
|
فرو خوانده سرود بيگناهي |
نويد عشق آيد زآن ترنم |
|
به گوشم با نسيم صبحگاهي |
نواهاي لطيف آسماني |
|
سحرگه سر کنيد آرام آرام |
دمادم با زبان بيزباني |
|
سوي عشاق بفرستيد پيغام |
که بگشايم در آن آشيان من |
|
مهيا، اي عروسان نوآيين! |
رود از خانه سوي کوي و برزن |
|
خروش بالهاتان اندر آن حين |
وگر مانيد بس بيآب و دانه |
|
نيايد از شما در هيچ حالي |
بجز دلکش سرود عاشقانه |
|
نه فريادي و نه قيلي و قالي |
کف اندر کفزنان و رقص رقصان |
|
فرود آييد اي ياران! از آن بام |
که اينجا نيست جز من هيچ انسان |
|
نشينيد از بر اين سطح آرام |
من اينجا بهرتان افشانم ارزن |
|
بياييد اي رفيقان وفادار! |
به است از ديدن مردان برزن |
|
که ديدار شما بهر من زار |
رفت بيرون ز شهر بهر شکار |
|
شاه انوشيروان به موسم دي |
که در آن بود مردم بسيار |
|
در سر راه ديد مزرعهاي |
که گذشته است عمر او ز نود |
|
اندر آن دشت پيرمردي ديد |
که به فصل بهار سبز شود |
|
دانهي جوز در زمين ميکاشت |
که: «چرا حرص ميزني چندين؟ |
|
گفت کسري به پيرمرد حريص |
تو کنون جوز ميکني به زمين |
|
پايهاي تو بر لب گور است |
که قوي گردد و به بار آيد |
|
جوز ده سال عمر ميخواهد |
گردکان کشتنت چه کار آيد؟» |
|
تو که بعد از دو روز خواهي مرد |
« مردم از کاشتن زيان نبرند |
|
مرد دهقان به شاه کسري گفت: |
ما بکاريم و ديگران بخورند» |
|
دگران کاشتند و ما خورديم |
|
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}