ذبيح‌الله؛ لشكر ثارالله يادگار تمام يادگاري‌ها




بعد از دو سال تحقيق و پژوهش پيرامون زندگي‌نامه‌ي سرداران شهيد لشكر 41 ثارالله و مصاحبه با فرمانده وقت لشكر، خانواده‌هاي شهدا و همرزمان آن عزيزان مجموعه‌اي مستند تلويزيوني با نام 313 سردار شهيد سال قبل به بار نشست و از شبكه‌ي دو سيماي جمهوري اسلامي پخش شد.
گفتني است اين پروژه تنها مرحله‌ي اول خود را طي كرده است و در مراحل بعدي به زندگي‌نامه‌ي سرداران شهيد استان‌هاي ديگر كشور عزيزمان خواهد پرداخت
در اين بين فكري در ذهنمان جرقه زد و تصميم به مكتوب كردن اين برنامه و معرفي فرماندهان شهيد لشكر 41 ثارالله گرفتيم. در اين قسمت در نظر داريم پيرامون شهيد ذبيح‌الله دريجاني كه در عمليات كربلاي پنج به مقام والاي شهادت رسيد بپردازيم.
و در آخر دست تمام عزيزاني كه عزم كمك دارند در اين راه بي‌انتها تا تنها نمانيم، از دور مي‌بوسيم.
از بچگي هم ديگر را مي‌شناختيم. هر دو ساكن بم بوديم و نسبت دوري داشتيم، پانزده سالم بود كه خانواده‌شون براي خواستگاري آمدند.

*****

از اول، جبهه زياد مي‌رفت. يك‌بار كه تصميم گرفتم برم اهواز زندگي كنم، قرار بود ايشون بياد «بم» دنبالم، كه از وسط راه بهش خبر داده بودند بايد سريع برگردد منطقه.
حدوداً چهار الي پنج بار اين اتفاق تكرار شد، تا ايشون تونست من را با خودش ببره اهواز.
اهواز كه رفتم هر بيست روز يك بار مي‌ديدمش. تنها خوبيش اين بود كه خبر سلامتيش را از دوست‌هاش كه براي سر زدن به خانواده‌هاشون هر يكي دو روز يكبار به اهواز مي‌آمدند، مي‌گرفتم.

*****

يكي از شب‌هاي عمليات ميمك بود. هيچ مردي در ساختمان نبود. تمام خانم‌ها جمع شده بوديم در يك واحد خيلي ترسيده بوديم. توپ‌خانه‌ها كه كار مي‌كردند ساختمان ما مي‌لرزيد. تا صبح كسي چشم بر هم نگذاشت. خيلي از شب‌ها را يادم هست كه به همين منوال مي‌گذشت. شب‌هاي زيادي را به ياد دارم كه از ترس پشت پنجره مي‌ايستادم و به ماشين‌هايي كه از خيابان عبور مي‌كردند زل مي‌زدم. حتي يادم هست يك شب وضعيت قرمز اعلان كردند دخترم را يك بغل گرفتم و پسرم را بغل ديگر، زير درگاه ايستادم كه اگر ساختمان، بمباران شد، آسيبي به ما نرسد. هر چه به ذبيح‌الله اصرار مي‌كردم كه تندتند به ما سربزند، مي‌گفت نمي‌توانم.

*****

براي عمليات والفجر 8 بود كه تعاوني ايثارگران لشكر،خانواده‌ها را براي زيارت به مشهد فرستاد. اون‌جا، امام جمعه مشهد براي استقبال آمد و گلباران كردند. حتي حرم را خلوت كردند كه ما راحت زيارت كنيم. وقتي برگشتيم و خبر به آقايون رسيد كه خانواده‌ها برگشته‌اند، همه براي سرزدن به خانه آمدند. فقط ذبيح‌الله نيامد. من احساس مي‌كردم ذبيح‌الله شهيد شده كه هيچ خبري ازش نيست و دوستاش نمي‌خوان به من بگن. خيلي پريشون و مضطرب بودم تا اين كه چند روز بعد سردار عسگري براي سرزدن به خانواده‌اش به اهواز آمد. من ازشون خواستم كه اگر ذبيح‌الله زنده است، بهش بگيد مي‌دونم سرش شلوغه به خاطر كارش نمي‌تونه به اهواز بياد. فقط يه نامه بنويسه و اسم چند تا از فاميل‌هاي من رو توش ذكر كنه تا من مطمئن بشم خودش نامه رو نوشته. فرداي اون روز صداي زنجير لندكروز آمد و من سريع رفتم پشت پنجره. ديدم ماشين لشكر 41 هست. خيلي خوشحال شدم. ديدم يه آقايي از ماشين پياده شد. يكي از همسايه‌ها پرسيد كيه؟ گفتم: مي‌دونم آشنا نيست. بعد ديدم آن آقا آمد دم در واحد ما. وقتي خوب نگاه كردم ديدم ذبيح‌الله است. تو اين مدت آنقدر لاغر شده بود و صورتش رو خاك گرفته بود كه اصلاً نشناختمش.

*****

براي آخرين بار كه مي‌خواست جبهه بره، يك روز قبل از رفتنش همه جا را برف گرفته بود. طوري كه هيچ كس نتوانسته بود نان بپزه. مي‌خواستيم بريم روستا تا با پدر و مادرش خداحافظي كنه. قبل از رفتن چند تا از بچه‌ها و دوستاش رو جمع كرد و رفتند نانوايي. حدود صد، صد و پنجاه تا نان خريد و راهي روستا شديم. نان‌ها را بين خانواده‌هاي روستايي پخش كرد و همون شب برگشتيم بم. اما شب خانه نيامد و رفت در صف نفت خوابيد. تا بتونه صبح زود براي ما نفت تهيه كنه. هر چه اصرار كردم كه برگرد خانه، ما نفت نمي‌خواهيم، تو خسته‌اي، فردا صبح زود بايد بري، گوش نكرد. گفت: «نمي‌خوام بعد از رفتن من گالون دست بگيري و در خانه‌ي همسايه‌ها آواره بشي.»

*****

هر بار كه مي‌خواست خداحافظي كنه، ازش مي‌پرسيدم كي برمي‌گردي و هميشه جواب مي‌داد كه «معلوم نيست. خدا مي‌دونه.» ولي آخرين بار كه داشت مي‌رفت بدون اين كه من سئوال كنم گفت: «به اميد خدا من چهل و پنج روز ديگه برمي‌گردم.» خداحافظي كرد و رفت ولي از توي كوچه برگشت و دوباره سفارش بچه‌ها را به من كرد. مطمئن بودم كه ديگه برنمي‌گرده.

*****

چهل و پنج روز بعد از رفتنش شهيد شد. ولي كسي به من حرفي نمي‌زد. اضطراب عجيبي به جانم افتاده بود، آرام و قرار نداشتم. دلم مي‌خواست از خانه بيرون بزنم انگار خانه شده بود برايم قفسي تنگ كه من در آن جاي مي‌گرفتم. وقتي هم كه از خانه بيرون مي‌آمدم، مي‌ديدم همسايه‌ها و فاميل دور هم جمع‌اند و حرف مي‌زنند و تا من را مي‌بينند جمع‌شان مي‌پاشد. هر كه را التماس مي‌كردم تا خبري از ذبيح‌الله به من بدهد اظهار بي‌اطلاعي مي‌كرد.
نماز ظهر و عصر را كه خواندم، خدا را به حق فاطمه‌ي زهرا (س) قسم دادم كه خبري از ذبيح‌الله به من برساند. نيت كردم كه استخاره كنم. به خدا گفتم: «مي‌دانم كه از درك قرآن عاجزم اما كاري بكن كه اين بار بفهمم.» وقتي استخاره كردم پدرم گوشه‌اي نشسته بود و به من نگاه مي‌كرد، رو به من كرد و گفت: «چه شد!؟» گفتم: «ذبيح‌الله شهيد شده و به زودي خبرش به من مي‌رسد.» به ده دقيقه نرسيد كه خود پدرم مرا از ماجرا مطلع كرد و گفت: «ذبيح‌الله دو روز است كه شهيد شده و جسدش در سردخانه است.»

*****

بعد از شهادتش روحش همواره بر خانواده‌ي ما حاكم است و هميشه كمك‌هاي او را حس مي‌كنيم. يادم هست يك بار پسرم رسول به شدت مريض شده بود. قبل از اين كه او را به دكتر ببرم، چادر سر كردم و رسول را بغل كردم و راهي گلزار شهدا شدم و در راه همين‌طور گريه مي‌كردم و شهيد را صدا مي‌زدم. تا به آن‌جا رسيدم به ذبيح‌الله گفتم: «من خسته‌ام و نمي‌توانم پسرمان را به دكتر ببرم. مگر نه اين كه پيش خدا آبرو داري. كاري كن كه حال پسرم خوب شود.»
به خدا قسم به ساعتي نرسيد كه حال رسول از اين رو به آن رو شد. طوري كه همه تعجب كردند.
منبع:نشریه فکه