ذبيحالله؛ لشكر ثارالله يادگار تمام يادگاريها
بعد از دو سال تحقيق و پژوهش پيرامون زندگينامهي سرداران شهيد لشكر 41 ثارالله و مصاحبه با فرمانده وقت لشكر، خانوادههاي شهدا و همرزمان آن عزيزان مجموعهاي مستند تلويزيوني با نام 313 سردار شهيد سال قبل به بار نشست و از شبكهي دو سيماي جمهوري اسلامي پخش شد.
گفتني است اين پروژه تنها مرحلهي اول خود را طي كرده است و در مراحل بعدي به زندگينامهي سرداران شهيد استانهاي ديگر كشور عزيزمان خواهد پرداخت
در اين بين فكري در ذهنمان جرقه زد و تصميم به مكتوب كردن اين برنامه و معرفي فرماندهان شهيد لشكر 41 ثارالله گرفتيم. در اين قسمت در نظر داريم پيرامون شهيد ذبيحالله دريجاني كه در عمليات كربلاي پنج به مقام والاي شهادت رسيد بپردازيم.
و در آخر دست تمام عزيزاني كه عزم كمك دارند در اين راه بيانتها تا تنها نمانيم، از دور ميبوسيم.
از بچگي هم ديگر را ميشناختيم. هر دو ساكن بم بوديم و نسبت دوري داشتيم، پانزده سالم بود كه خانوادهشون براي خواستگاري آمدند.
حدوداً چهار الي پنج بار اين اتفاق تكرار شد، تا ايشون تونست من را با خودش ببره اهواز.
اهواز كه رفتم هر بيست روز يك بار ميديدمش. تنها خوبيش اين بود كه خبر سلامتيش را از دوستهاش كه براي سر زدن به خانوادههاشون هر يكي دو روز يكبار به اهواز ميآمدند، ميگرفتم.
نماز ظهر و عصر را كه خواندم، خدا را به حق فاطمهي زهرا (س) قسم دادم كه خبري از ذبيحالله به من برساند. نيت كردم كه استخاره كنم. به خدا گفتم: «ميدانم كه از درك قرآن عاجزم اما كاري بكن كه اين بار بفهمم.» وقتي استخاره كردم پدرم گوشهاي نشسته بود و به من نگاه ميكرد، رو به من كرد و گفت: «چه شد!؟» گفتم: «ذبيحالله شهيد شده و به زودي خبرش به من ميرسد.» به ده دقيقه نرسيد كه خود پدرم مرا از ماجرا مطلع كرد و گفت: «ذبيحالله دو روز است كه شهيد شده و جسدش در سردخانه است.»
به خدا قسم به ساعتي نرسيد كه حال رسول از اين رو به آن رو شد. طوري كه همه تعجب كردند.
منبع:نشریه فکه /س
گفتني است اين پروژه تنها مرحلهي اول خود را طي كرده است و در مراحل بعدي به زندگينامهي سرداران شهيد استانهاي ديگر كشور عزيزمان خواهد پرداخت
در اين بين فكري در ذهنمان جرقه زد و تصميم به مكتوب كردن اين برنامه و معرفي فرماندهان شهيد لشكر 41 ثارالله گرفتيم. در اين قسمت در نظر داريم پيرامون شهيد ذبيحالله دريجاني كه در عمليات كربلاي پنج به مقام والاي شهادت رسيد بپردازيم.
و در آخر دست تمام عزيزاني كه عزم كمك دارند در اين راه بيانتها تا تنها نمانيم، از دور ميبوسيم.
از بچگي هم ديگر را ميشناختيم. هر دو ساكن بم بوديم و نسبت دوري داشتيم، پانزده سالم بود كه خانوادهشون براي خواستگاري آمدند.
*****
حدوداً چهار الي پنج بار اين اتفاق تكرار شد، تا ايشون تونست من را با خودش ببره اهواز.
اهواز كه رفتم هر بيست روز يك بار ميديدمش. تنها خوبيش اين بود كه خبر سلامتيش را از دوستهاش كه براي سر زدن به خانوادههاشون هر يكي دو روز يكبار به اهواز ميآمدند، ميگرفتم.
*****
*****
*****
*****
*****
نماز ظهر و عصر را كه خواندم، خدا را به حق فاطمهي زهرا (س) قسم دادم كه خبري از ذبيحالله به من برساند. نيت كردم كه استخاره كنم. به خدا گفتم: «ميدانم كه از درك قرآن عاجزم اما كاري بكن كه اين بار بفهمم.» وقتي استخاره كردم پدرم گوشهاي نشسته بود و به من نگاه ميكرد، رو به من كرد و گفت: «چه شد!؟» گفتم: «ذبيحالله شهيد شده و به زودي خبرش به من ميرسد.» به ده دقيقه نرسيد كه خود پدرم مرا از ماجرا مطلع كرد و گفت: «ذبيحالله دو روز است كه شهيد شده و جسدش در سردخانه است.»
*****
به خدا قسم به ساعتي نرسيد كه حال رسول از اين رو به آن رو شد. طوري كه همه تعجب كردند.
منبع:نشریه فکه /س