تفاوت‌های فلسفی مارکس و هگل
 

چکیده
هگل‌گرایی از دید مارکس، وارونه شده است؛ هگل، «ذهن» را واقعیت غایی و جهان مادی را به مثابه تجلی «ذهن» به شمار می‌آورد. از این رو هدف تاریخ را آزادی «ذهن» از قید همه‌ی اوهام و قید و بندها می‌دید. در دیدگاه او، «ذهن» از طریق پشت سر نهادن شکل‌های متفاوت آگاهی، به خودشناسی نهایی می‌رسید. باور مارکس درباره‌ی هدف تاریخ با هگل فرق داشت. او به جای آزادی «ذهن»، آزادی انسان‌های واقعی را جایگزین کرد. تکامل «ذهن»، جای خود را به تکامل نیروهای مولد داد که انسان‌ها با کمک آن، جهان را طبق نقشه‌های خویش می‌سازند.


تعداد کلمات: 1288 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه

نویسنده: پیتر سینگر
برگردان: لیلا سلگی


هگل‌گرایی واژگون

برای مارکس اعتقاد به تقدم نیروهای مولد، نه اعتقادی معمولی درباره‌ی امر واقع که ریشه در میراث نظریه‌ی مارکس از فلسفه‌ی هگل داشت. اگر از دید مارکس هگل گرایی وارونه شده است، چرا وجود کنش متقابل میان افکار و زندگی مادی عیناً همان مشکل را برای نظر هگل (مبنی بر این که پیشرفت «ذهن» تعیین کننده‌ی زندگی مادی است) به وجود نمی‌آورد که برای واژگون سازی این عقیده به دست مارکس. پس مسئله اثبات نقش علی اولیه مجموعه‌ای از عوامل در مقابل مجموعه‌ای دیگر، باید همان اندازه برای هگل مسئله ساز باشد که برای مارکس.

انگیزه‌ی هگل برای اعتقاد به این که آگاهی تقدم دارد روشن است: او «ذهن» را واقعیت غایی به شمار می‌آورد، و جهان مادی را به مثابه تجلی «ذهن» آن، از این رو وی قصد یا هدف تاریخ را آزادی «ذهن» از قید همه‌ی اوهام و قید و بندها می‌دید. بنابراین باور هگل به این که آگاهی تعیین کننده‌ی زندگی مادی است، ناشی از دیدگاه او درباره‌ی واقعیت غایی و معنای تاریخ است. تاریخ رشته‌ای از رویدادهای بی معنی و تصادفی نیست، تاریخ فرآیندی ضروری است که هدفی کشف شدنی را دنبال می‌کند. هر اتفاقی که در صحنه‌ی تاریخ جهان برای این رخ می‌دهد که به «ذهن» امکان رسیدن به هدفش را بدهد. بدین معنی است که برای هگل، هر آنچه در سطح «ذهن»، یا آگاهی، رخ می‌دهد دلیل اصلی همه‌ی چیزهای دیگر است.

مارکس نیز مانند هگل درباره‌ی چیستی واقعیت غایی، نظری دارد. ماتریالیسم او نقطه‌ی مقابل ایده آلیسم هگل است. برداشت مادی از تاریخ را بیش‌تر نظریه‌ای درباره‌ی علت‌های تغییر تاریخی می‌دانند، تا نظریه‌ای درباره‌ی ماهیت واقعیت غایی. اما درواقع برداشت مادی از تاریخ هر دوی این‌هاست، دقیقاً همان طور که برداشت ایده‌آلیستی هگل نیز هر دوی این‌ها بود. پیش از این قطعه‌هایی از ایدئولوژی آلمانی را از نظر گذراندیم که نشان می‌داد مارکس اندیشه‌ها را به گونه‌ای که فرایندهای مادی را واقعی می‌داند، واقعی قلمداد نمی‌کند. مارکس و انگلس در آن جا «فرایند زندگی واقعی» یا «انسان‌های فعال واقعی» را رویاروی «بازتاب‌ها و پژواک‌های ایدئولوژیک این فرآیند زندگی» قرار دادند. آن‌ها در آن جا بین «توهماتی که در مغز آدمی شکل می‌گیرد» و «فرآیند زندگی مادی، که با روش تجربی اثبات شدنی است» تمایز قائل شدند. بازگویی مداوم «واقعی» یا «فعلی» به هنگام توصیف زندگی مادی یا تولیدی انسان‌ها، و استفاده از واژه‌هایی چون «بازتاب»، «پژواک»، «وهم» و جز آن درباره‌ی جوانب آگاهی، به تمایزی فلسفی اشاره دارد میان چیزی که واقعی است و آنچه فقط تجلی یا نمود است.
مارکس نیز مانند هگل درباره‌ی چیستی واقعیت غایی، نظری دارد. ماتریالیسم او نقطه‌ی مقابل ایده آلیسم هگل است. برداشت مادی از تاریخ را بیش‌تر نظریه‌ای درباره‌ی علت‌های تغییر تاریخی می‌دانند، تا نظریه‌ای درباره‌ی ماهیت واقعیت غایی. اما درواقع برداشت مادی از تاریخ هر دوی این‌هاست، دقیقاً همان طور که برداشت ایده‌آلیستی هگل نیز هر دوی این‌ها بود. پیش از این قطعه‌هایی از ایدئولوژی آلمانی را از نظر گذراندیم که نشان می‌داد مارکس اندیشه‌ها را به گونه‌ای که فرایندهای مادی را واقعی می‌داند، واقعی قلمداد نمی‌کند.
این واژگان محدود به آثار اولیه‌ی مارکس نیست. تقابل میان تجلی و واقعیت در سرمایه تکرار شده است، آن جا که می‌گوید جهان مذهبی چیزی نیست «جز بازتاب جهان واقعی» (C 179).
مارکس، هم مانند هگل، عقیده داشت تاریخ فرآیندی ضروری است که به سوی هدفی کشف شدنی رو دارد. پیش‌تر در دستنوشته‌های اقتصادی و فلسفی شاهد شواهدی در این باره بودیم که مارکس در آن از اقتصاددان‌های کلاسیک خرده می‌گیرد که درباره‌ی معنای پدیده‌ی اقتصادی «در سیر تحول بشر» چیزی نمی‌گویند، یا در این باره که «اوضاع و احوال ظاهراً تصادفی» چیزی جز «بیان جریان ضروری تکامل» نیستند، حرفی نمی‌زنند. این دیدگاه به دوران جوانی مارکس محدود نمی‌شود؛ برای مثال مطلب زیر از مقاله‌ای که مارکس در 1853 درباره‌ی حاکمیت بریتانیا در هند نوشت، ذکر می‌شود:

درست است که انگلستان در برپایی انقلاب اجتماعی در هندوستان، به دنبال پست‌ترین منافع خود آن هم با اعمال شیوه‌ای بی خردانه بود اما مسئله این نیست. مسئله این است که آیا انسان‌ها می‌توانند بدون انقلابی بنیادین در وضعیت اجتماعی آسیا، سرنوشت خود را تحقق ببخشند؟ اگر پاسخ منفی باشد، انگلستان، حال هر جرم و جنایتی هم که مرتکب شده باشد، ملعبه‌ی ناآگاه تاریخ برای تحقق این انقلاب بوده است.
ارجاع به «سرنوشت انسان ها» و این که انگلستان «ملعبه‌ی ناآگاه تاریخ» بوده حاکی از آن است که تاریخ به شکلی هدفمند به سوی مقصدی مشخص در حرکت است. (همه‌ی این بند بیانگر شرح هگل است درباره‌ی این که چگونه «خِرَد زیرک» از افرادی که فکرش را هم نمی‌شود کرد استفاده می‌کند تا اهدافش را در تاریخ محقق سازد.)

به طور قطع عقیده‌ی مارکس درباره‌ی هدف تاریخ جهان با عقیده‌ی هگل فرق داشت. او به جای آزادی «ذهن»، آزادی انسان‌های واقعی را جایگزین کرد. تکامل «ذهن» از طریق پشت سر نهادن شکل‌های متفاوت آگاهی تا دست یافتن به خودشناسی نهایی، جای خود را به تکامل نیروهای مولد انسان داد که [انسان‌ها] با کمک آن خود را از بیدادگری طبیعت می‌رهانند و جهان را طبق نقشه‌های خویش می‌سازند. اما برای مارکس پیشرفت نیروهای مولد انسان همان اندازه اجتناب ناپذیر است، و همان اندازه پیشروی به سوی هدفی مشخص است، که پیشرفت «ذهن» به سوی خودشناسی برای هگل.
حالا می‌توانیم کارکرد آغازین نیروهای مولد را در نظریه‌ی تاریخ مارکس به همان شکلی که باور متفاوت و مخالف هگل را شرح دادیم، تبیین کنیم: واقعیت غایی برای مارکس زندگی تولیدی انسان‌هاست، نه تصورات ذهنی و آگاهی آن‌ها. تکامل این نیروهای مولد، و آزادی قابلیت‌های انسان که در نتیجه‌ی این تکامل به دست می‌آید، هدف تاریخ است.

 

بیشتر بخوانید: هگل، مارکس و اندیشه ی تاریخ گرایی


عقیده‌ی مارکس درباره‌ی نقش انگلستان در پیش راندن انسان به سوی سرنوشتش بیانگر ماهیت اولویت زندگی مادی است. نظر به این که سیاست استعماری انگلستان متضمن یک سری اقدامات سیاسی بود، انگیزه‌ی وقوع انقلاب اجتماعی در آسیا درنتیجه‌ی این سیاست نمونه‌ای است که در آن روبنا بر زیربنای اقتصادی تأثیر می‌گذارد. اما این رویداد از آن رو اتفاق می‌افتد که نیروهای مولد تا اندازه‌ای که برای تحقق سرنوشت انسان ضروری است، تکامل یافته اند. روبنا فقط به مثابه‌ی «ملعبه‌ی ناآگاه» تاریخ عمل می‌کند. همان طور که بیلچه‌ی من، علت غایی رشد سبزی‌های من نیست، همان طور هم سیاست استعماری انگلستان علت غایی انقلاب اجتماعی نیست.

اگر این تفسیر درست باشد، نظریه‌ی مادی تاریخ نظریه‌ی علت و معلولی عادی نیست. این روزها شمار کمی از تاریخدانان - یا فیلسوف ها- قصد یا هدفی برای تاریخ متصور می‌شوند. آنان به تاریخ چونان راهی که ناگزیر قرار است به جایی برسد، نمی‌نگرند. آن‌ها با اثبات این که چگونه مجموعه‌ای از رویدادها مجموعه‌ی دیگری از حوادث را پدید می‌آورد، تاریخ را شرح می‌دهند. مارکس درست برعکس تاریخدان‌ها، تاریخ را به مثابه‌ی پیشرفت طبیعت واقعی انسان‌ها می‌دانست که در آن انسان‌ها خواست‌هایشان را برآورده می‌کنند و به سبب فعالیت‌های تولیدیشان بر طبیعت فائق می‌آیند. برداشت مادی از تاریخ به صورت شرح علمی جدیدی درباره‌ی این که چگونه تغییرات اقتصادی باعث ایجاد تغییراتی در دیگر عرصه‌های جامعه می‌شد، به فکر کسی خطور نکرد. برداشت مادی از تاریخ همچون شرحی از تاریخ تصور می‌شد که نشانگر نیروهای واقعی عمل کننده در تاریخ، و نیز هدفی بود که این نیروها رو به سوی آن دارند.

بدین سبب است که اگرچه مارکس از تأثیر سیاست، حقوق و تفکر بر نیروهای مولد خبر داشت، اما تردیدی نداشت که تکامل نیروهای مولد تعیین کننده‌ی همه‌ی چیزهای دیگر است. از خودگذشتگی مارکس بر آرمان طبقه‌ی کارگر نیز به همین سبب بود. مارکس داشت چونان ابزار تاریخ - البته ابزاری تمام و کامل خودآگاه- عمل می‌کرد. نیروهای مولد بدون استثنا عاقبت خود را نمایان می‌کنند. اما این کار را از طریق اعمال افرادی انجام می‌دهند که ممکن است از نقشی که در تاریخ ایفا می‌کنند، آگاه باشند یا نباشند.

 

منبع مقاله: سینگر، پیتر، (1393) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.