یورگن مولتمان سردمدار الاهیات امید در مسیحیت
امید برای نخستین بار نقش مهمی را در نظریه اخلاق اگوستین (Augustine) ایفا کرد، یعنی جایی که به عنوان یکی از سه فضیلت الهیاتی ایمان، امید، محبت یا عشق نمایان شد. امید در الهیات مسیحی به عنوان یکی از سه فضیلت الهیاتی دارای نقشی محوری است. ظهور الهیات امید به دهه 1960 بر می‌گردد، وقتی که جنگ جهانی دوم به پایان رسید. شخصیت‌های برجسته الهیات امید عبارتند از: مولتمن، پاننبرگ، متز، و برانتل.

تعداد کلمات 1370 زمان تخمین مطالعه 7 دقیقه
نویسنده: عارفه گودرزوند (دانشجوی دکتری مطالعات تطبیقی ادیان)
یورگن مولتمان
مهم‌ترین اثر وی «الهیات امید» است که به فارسی ترجمه شده است و کتاب دیگرش «In the end beginning»  می‌باشد. الهام بخش او امید مسیحی در حال اسارت بود. او در جنگ جهانی توسط انگلیسی‌ها اسیر شد و مشاهده نمود که بسیاری از اسرا در دوران اسارت به خاطر همین ناامیدی درگذشتند. در دوران اسارت تنها چیزی که به او امید داد انجیل بود که به وی قدرت داد تا به آینده امیدوار شود و بتواند با مشکلات مبازره کند. وی در یک خانواده سکولار به دنیا آمد که تمایلی به فعالیت فرزند خود در راستای مسیحیت نداشتند.

دهه 60 یک دوران ناامیدی برای الهیات، و امید تازه برای الحاد بود. در این دهه الهیدانان برجسته یا از دنیا رفته بودند و یا دوران بازنشستگی خود را سپری می‌کردند. کشتار مردم بی‌گناه و از بین بردن یهودیان و بمباران اتمی ژاپن، به عنوان سمبل‌های بزرگ شرور، خداباوری سنتی را با چالش‌های جدی رو به رو ساخت. در واقع امیدی برای خدای مسیحی که بتواند وضعیت زندگی بشر را سر و سامان دهد وجود نداشت و اگر امیدی بود تنها امید اومانیستی و انسان گرایانه بود و بر توانایی بشر اتکا داشت. در این دوران بود که کتاب «الهیات امید» مولتمن نوشته شد و به زبان انگلیسی ترجمه شده و در اروپا منتشر گشت.
الهیات امید مولتمان فرجام شناسانه بود و درباره رخدادهایی بود که در آخرالزمان باید تحقق یابد. وی با پاننبرگ آشنا شد و در این راستا مددکار هم بودند. در آمریکا برانتل دیدگاه مولتمن را پیگیری کرد و گسترش داد و در آلمان یوهانس متز این کار را انجام داد.

قبل از این کانت سه پرسش درباره انسان و وظیفه او مطرح کرده بود که عبارت بودند از:
من چه می‌توانم بدانم؟ خود کانت بیشتر الهیات خود را صرف پاسخ به این پرسش کرد.
من چه باید بکنم؟ آلبرشت ریچل هم می‌گفت: من چه باید بکنم تا نجات یابم؟
من به چه چیز می‌توانم امید داشته باشم؟ احتمالاً مولتمن از این سوال کانت متاثر بود چرا که وی در آلمان تحصیل می‌کرد و در دانشگاه‌های آنجا افکار کانت تعلیم داده می‌شد.
در جواب به پرسش آخر مکاتب گوناگون فعالیت می‌کردند، مانند مارکسیست‌های تجدید نظر طلب که بلوخ، دوست و همکار مولتمن، از فعالان آن بود. مولتمن معتقد بود برای پاسخ به این پرسش آخر باید به سراغ صدر اول مسیحیت رفت و دید مسیح و رسولان به چه چیز امید داشتند، و آیا دغدغه‌های آنان را می‌توان به مسائل و مشکلات این دوران گره زد یا نه؟

خدای درون بود و فرابود و رنج بشر
مسئله دیگر این بود که آیا خدای سنتی و کلاسیک که متالیهن راست کیش به تصویر می‌کشیدند که خدای متعال و فراباشنده بود، یا خدایی که نوارتدوکس‌ها مانند بارت به تصویر می‌کشیدند، یا خدای لیبرال‌ها که درون بودگی داشت، می‌تواند به مسائل انسان جدید پاسخ دهد یا نه؟ خدایی که فراتر از زمان است و در علم او هم جایی برای آزادی انسان وجود ندارد و نمی‌تواند پاسخ گوی آلام و رنج‌های انسان باشد، آیا می‌تواند برای حل مشکلات بشر امروزی کافی باشد؟ از سوی دیگر آیا خدای درون بود الهیدانان لیبرال که با نازی‌ها متحد شده و از نژادپرستی آنها حمایت  می‌کردند می‌توانست پاسخ‌گوی رنج بشر امروزی باشد؟
مسئله سومی که در این دوره مطرح بود همان فرابودگی و درون بودگی خدا بود. اما در هر صورت خدا عملکرد خود را در این دوره نشان نمی‌داد، از ملکوت و آرمان‌ها و بهشت و ... صحبت می‌کرد اما آنچه که در جهان در جریان بود بر خلاف تمام آرمان‌ها بود. مولتمن می‌خواست تبیینی از خدا ارائه دهد که هم تعادلی میان درون بودگی و فرا بودگی خدا ایجاد کند و هم امیدی از جانب خدایی که اراده خود را در این دوران آشکار نکرده ایجاد نماید.
الهیات امید می‌خواست مشکل الهیات معاصر خود را حل کند و آن چند چیز بود: یکی تضاد بین فرابودگی و درون بودگی خدا، و دوم ناکارآمدی الهیات نظری در مقام عمل و زندگی مسیحی، و اینکه الهیات در مقام عمل فایده‌ای نداشت. از نظر عده‌ای خدا یا نماینده خدا در آینده می‌آمد و ملکوت خود را تشکیل می‌داد بدون آنکه انسان نقشی در آن داشته باشد. این الهیات تنها جنبه نظری داشت و هیچ نقش عملی در آن برای انسان لحاظ نشده بود. اما از نظر الهیات امید، انسان در حال با امید به آینده، زمینه تحقق آن را فراهم می‌کند و در تحقق ملکوت دارای نقش است. الهیات امید یک الهیات معطوف به آینده برای منقلب کردن زمان حال است و تحول حال زمینه را برای ظهور ملکوت خدا در آینده فراهم می‌کرد. ملکوت خدا کار خدا است نه انسان، اما خدا انسان را در این کار مشارکت می‌دهد تا دارای نقش باشد.

الاهیات مولتمان و فرابودگی خدا
از همین روی در الهیات مولتمان خدا فرابودگی زمانی داشت نه مانند الهیات سنتی دارای فرابود مکانی. خدا فرا زمان بود و اراده و حاکمیت مطلق خود را در آینده آشکار می‌کرد. به همین خاطر مومنان باید به آینده امیدوار باشند که ملکوت جلال خدا آشکار خواهد شد. به عقیده مولتمن بنیان حقیقی مسیحیت، ظهور ملکوت جلال خدا است و تحقق کامل جلال خدا در آزادی و مشارکت جمیع انسان‌ها است.
تحقق این ملکوت باعث خلاصی انسان و تمام مخلوقات از تباهی می‌شود. مولتمن معتقد بود ما باید امیدوار به ملکوت آخرالزمانی باشیم که خدا در آن کل در کل است و حاکمیت مطلقه دارد و هر چه او بخواهد همان انجام می‌شود.  
بر اساس الهیات امید، مسیحیت از ابتدا تا انتها فرجام شناسی، امید، نگاه به آینده، حرکت به سوی آن و در نتیجه دگرگونی و انقلاب زمان حال بر بنیان آینده است. در این نگاه گذشته و حال، آینده را نمی‌سازد بلکه امید به آینده، حال و گذشته را می‌سازد و هر چه در گذشته و حال رخ داده در راستای تحقق آینده و به خاطر آن است.

الاهیات امید و الاهیات معاصر
الهیات امید می‌خواست مشکل الهیات معاصر خود را حل کند و آن چند چیز بود: یکی تضاد بین فرابودگی و درون بودگی خدا، و دوم ناکارآمدی الهیات نظری در مقام عمل و زندگی مسیحی، و اینکه الهیات در مقام عمل فایده‌ای نداشت. از نظر عده‌ای خدا یا نماینده خدا در آینده می‌آمد و ملکوت خود را تشکیل می‌داد بدون آنکه انسان نقشی در آن داشته باشد. این الهیات تنها جنبه نظری داشت و هیچ نقش عملی در آن برای انسان لحاظ نشده بود. اما از نظر الهیات امید، انسان در حال با امید به آینده، زمینه تحقق آن را فراهم می‌کند و در تحقق ملکوت دارای نقش است. الهیات امید یک الهیات معطوف به آینده برای منقلب کردن زمان حال است و تحول حال زمینه را برای ظهور ملکوت خدا در آینده فراهم می‌کرد. ملکوت خدا کار خدا است نه انسان، اما خدا انسان را در این کار مشارکت می‌دهد تا دارای نقش باشد.

انسانی که خدا در ابتدا آفریده بود رنج و مرگ نداشت و از اراده و اختیار برخوردار بود. اما وقتی از اراده خود سوء استفاده کرد و گناه نمود، طبیعت اولیه او تغییر کرد و رنج و مرگ برای او به ارمغان آمد. نسل بشر مجبور شد برای فرار از رنج و مرگ که در اثر گناه اولیه به وجود آمده بود، به گناهان ثانویه دست بزند تا از فقر، گرسنگی، مرگ و غیره بگریزد. مسیح آمد تا به ما بیاموزد به جای فرار از رنج آن را تحمل کنیم و در مقابل آن صبر کنیم تا رنج و مرگ هم برای ما آزار دهنده نباشد و هم ما را به گناهان ثانویه نیندازد. وقتی رنج بخشی از وجود ما شود و ما آن را بپذیریم قابل تحمل می‌گردد، و این چنین است که خدا رنج‌های ما را می‌بیند و با اینکه ما را دوست دارد تحمل می‌کند، زیرا او خود هم رنج می‌کشد و خدای مسیحیت اصولاً رنج برنده است اما از این رنج آزار نمی‌بیند چرا که رنج را پذیرفته و آن را تحمل می‌کند نه اینکه از آن فرار کند. و آنگاه که رنج پذیرفته شود و بخشی از وجود ما گردد دیگر آزار دهنده نیست.

یکی از مسائل مهم قرن بیستم از خود بیگانگی انسان و در نتیجه فراموش کردن خود بود که شرارت‌های انسان از قبیل قدرت زدگی، ثروت زدگی، ماشین زدگی و غیره را به بار می‌آورد. حل این مشکل هم یافتن خویشتن و یکی شدن با آن بود. انسان می‌بایست از این وضعیت فعلی فراتر می‌رفت و تنها امید انسان همین فرا روندگی او از این وضعیت فعلی است. ماندن در این وضعیت باعث اضطراب، افسردگی و ناامیدی بود چرا که انسان خودش را نیافته بود گرچه همه چیز در اختیار داشت. به گفته بلوخ موطن انسان جایی نبود که در آن قرار داشت و باید به موطن اصلی خود که آرمان شهر بود برود. البته موطنی که مارکسیست‌ها تعریف می‌کردند فراروندگی بدون امر فرابود تعریف می‌شد.
 
منبع
الاهیات مسیحی در قرن بیستم: خدا و جهان در عصر گذار، نویسنده : استنلی جی. گرنز ، راجر ای. اولسن، مترجم : روبرت آسریان ، میشل آقامالیان.