جهانی شدن و پارادایم نوستالژیک
 
چکیده:
جامعه شناسی اکنون «تحت غلبه یک اپیستمه» مسلط است که مضمون اصلی گفتمانهای مختلف در حوزة رویکردهای گوناگون جامعه شناختی را تشکیل می دهد. به نظر این دو گرچه از حیث «زبان و اصطلاحات» تنوع وسیعی در این زمینه دیده می شود، اما همه آنها در عمل مقهور یک موضوع واحدند که همانا حافظه نوستالژیک است» .
 
تعداد کلمات: 1242 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6  دقیقه
 
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی

 مسئله نوستالژی (حسرت گذشته ) در متن بحثهای اخیر در نظریه فرهنگی و نقد اجتماعی جایگاه مهمی را به خود اختصاص داده است. اما این مسئله به عنوان یک مسئله جهانی وارد نظریه پردازی در باره جهانی شدن نشده است. شاید مشکل اصلی در این خصوص فقدان حساسیت تفاوت بین نظریه مبتنی بر نوستالژی و نظریه مربوط به نوستالژی باشد. مسئله نخست مربوط به نظریه و تحقیقاتی است که تحت محدودیت نوستالژی قرار دارد. اما مسئله دوم مربوط است به فهم موضوع نوستالژی. ما در برابر نظریه روانشناختی نوستالژی، نظریة جامعه شناختی در باره نوستالژی نداریم. در این مقاله، می خواهم برای اصلاح این وضع گامهایی بردارم. کنکاش در موضوع «پارادایم نوستالژیک» را همچنان به طور خاص در باره جهانی شدن پی میگیرم. حیطه کار من بیشتر این موضوع است که جهانی شدن تا چه میزان نظریه مبتنی بر نوستالژی را ترغیب میکند و در وجه کلی تر می خواهم بر تولید نظریه مبتنی بر نوستالژی پرتوی بیفکنم. نظریه پردازی در باره نوستالژی «طرف دیگر، نظریه پردازی در باره جهانی شدن است.

استوت و ترنر (29 :1988a) میگویند جامعه شناسی اکنون «تحت غلبه یک اپیستمه» مسلط است که مضمون اصلی گفتمانهای مختلف در حوزة رویکردهای گوناگون جامعه شناختی را تشکیل می دهد. به نظر این دو گرچه از حیث «زبان و اصطلاحات» تنوع وسیعی در این زمینه دیده می شود، اما همه آنها در عمل مقهور یک موضوع واحدند که همانا حافظه نوستالژیک است» . البته این دعوی بزرگی است که به گمان من خود مدافعان آن نیز نمی خواهند بگویند که تمام جامعه شناسی و نظریه اجتماعی معاصر با تمام فعالان در این حوزه فکری به یکسان مشغول بازتولید گرایش نوستالژیکند. با این حال من معتقدم که با مجاز داشتن اندکی اغراق ادیبانه می توان گفت سخن استوت و ترنر مقبول است. اگر قبول کنیم که چنین است و اگر بپذیریم که لابد یک جای کار رشته ای آکادمیک که با این شدت به گرایش نوستالژیک مبتلا است، باید اشکال داشته باشد، نتیجه میگیریم که نباید فقط به شرح و بیان این مسئله اکتفا کنیم، بلکه در عین حال باید نوستالژی را به نحوی نقد کنیم که بتوانیم جامعه شناسی را به مسیر تازهای هدایت کنیم» (29:2988a). در این جا من با ارائه تفسیری از وضعیتی که هم در حوزه اجتماعی - تئوریک و هم در حوزه «زندگی واقعی» موجب و مروج نوستالژی بوده است، به ویژه در رجوع به مسئله جهانی شدن، می کوشم با این موضوع دست و پنجه نرم کنم.

   بیشتر بخوانید :    جهانی شدن از منظر تهدیدها و فرصت ها

در حالی که بخش اعظم بحث من در اینجا نقد این قضیه است که تا چه میزان نوستالژی در تئوری اجتماعی راه باز کرده است، اما موضوع اصلی آن به طور جزمی متوجه از میان برداشتن گرایش نوستالژیک به خودی خود نیست. چنین تلاشی هم عبث و هم «غیرطبیعی است، زیرا که وجوهی وجود دارد که حضور نوستالژی در آن «عادی» است. در واقع بد نیست در باره نوستالژی کم و بیش به همان ترتیبی بیندیشم که فروید خودشیفتگی را بررسی می کند، یعنی آنکه بین نوع اولیه و «عادی» نوستالژی و شکل ثانوی و «غیرعادی» آن تمایز قایل شویم. با این حال چنین تمایزی مسئله مرکزی بحث حاضر نیست، هر چند که در اطراف آن به تفصیل بحث شده است.

مفهوم بندی مسئله نوستالژی که استوت و ترنر با چنان تأکیدی برای اعلام آن قد برافراشته اند، بنابه گفته آنها در بحث پردامنه مربوط به تأثیر نسبتا ناشناخته نیچه بر تاریخ تئوری اجتماعی جای دارد. و این کاری است که تا آنجا که به آینده جامعه شناسی مربوط می شود، در عین حال مستلزم نوعی نگاه نیچهای به این مسائل است. اما کار من در اینجا این است که به نوستالژی هم مستقیم تر و هم از زاویه ای دیگر توجه کنم. بریان ترنر نیز در کتابش به اتفاق رابرت هولتون نوشته های تالکوت پارسونز را ظاهرا در نقد جداگانه ای از نوستالژی جامعه شناختی استفاده کرده است (34-209 :1986 ,Holton and Turner). کودهی نیز در همین باره مطالبی نوشته است (1978 ,Cuddihy). من هم قبلا همسو با نوشته های پارسونز که مشخصا ضد نوستالژیک است، مطالبی نگاشته ام ( Robertson, 1983a ). هولتون وترنر در استدلالشان مبنی بر اینکه پارسونز از جمله «مخالفان نوستالژی در دنیای مدرن و دوره پساکلاسیک» است،
در حالی که بخش اعظم بحث من در اینجا نقد این قضیه است که تا چه میزان نوستالژی در تئوری اجتماعی راه باز کرده است، اما موضوع اصلی آن به طور جزمی متوجه از میان برداشتن گرایش نوستالژیک به خودی خود نیست. چنین تلاشی هم عبث و هم «غیرطبیعی است، زیرا که وجوهی وجود دارد که حضور نوستالژی در آن «عادی» است. در واقع بد نیست در باره نوستالژی کم و بیش به همان ترتیبی بیندیشم که فروید خودشیفتگی را بررسی می کند، یعنی آنکه بین نوع اولیه و «عادی» نوستالژی و شکل ثانوی و «غیرعادی» آن تمایز قایل شویم. با این حال چنین تمایزی مسئله مرکزی بحث حاضر نیست، هر چند که در اطراف آن به تفصیل بحث شده است.
خاطرنشان میکنند که جامعه شناسی پارسونز ۔ چنان که به روشنی در کتاب به دنبال فضیلت نوشتة السدر مک اینتایر آمده است، گامی تعیین کننده در فرا گذشتن از مواضع جماعت مدارانه فلسفه اخلاق است و همین طور در فراتر رفتن از نگرش تجددگرایانه و پرسپکتیووار نیچه که مک اینتایر مخالف آن است (215 :1986 ,( Holton and Turner. من در این جا با این موضوع کاری ندارم که تا چه حد مدافعه تقریبا همزمان ترنر از مواضع نیچه ای و پارسونز قابل دفاع است. تلاش من ریشه یابی نقد نوستالژیک از تجدد و همین طور حذف نگرش نوستالژیک از تئوری اجتماعی است. من میکوشم با مراجعه به بنیادهای آنچه که توم نیرن (397 :1988) آن را «نوع مدرن و خودخواسته» نوستالژی خوانده است، بحثهای استوت و ترنر را بسط دهم. از این جهت من به ویژه با پویایی جهانگیر و اهمیت جهانگیر این پدیده سروکار خواهم داشت. نیرن با تجزیه و تحلیل نافذش از پادشاهی انگلستان (و مفصل تر از آن از هویت اوکانیها به طور کلی می گوید نوع نوستالژی که مثلا در اواخر قرن هجدهم دیده می شود، بیش از یک قرن یا در همین حدود عقب تر از زمان نیست. نیرن با ارجاع به ویکنت بولین بروک به عنوان نمونه یک انگلیسی نوستالژیک در اواخر قرن هجدهم میگوید که «خرده پاره های جهانی که او از دست داده بود همه عملا دورو بر او بود، برخی از جاهای خالی را هنوز میشد پر کرد» در عوض، در نیمه دوم قرن نوزدهم هنگام اشتیاق به اختراع سنت (1983 ,Hobsbawm and Ranger) نوعی نوستالژی ظهور کرد که با آنچه کریستوفرلش (173 :1988 ,Lash) رابطه مکالمهای باگذشته» خوانده است، یا هیچ نسبتی نداشت یا اگر نسبتی داشت اندک بود. اما طی سالهای حدود دهه ۱۸۷۰ تا اوایل یا اواسط دهه ۱۹۲۰ با دوره ای مواجهیم که در آن دلمشغولی بسیاری در باره مسائل مربوط به هویت ملی و همگرایی ملی در سراسر جهان بروز کرد، البته به جز آفریقای سیاه که عرصه ای برای پژواک هویتهای قدرت های امپریالیستی بود. اما در آفریقا و همچنین بخشهایی از آسیا و اقیانوسیه این مسائل فقط بسط هویتهای غربی، آن طور که در مفهوم «بار سنگین انسان سفید» آمده است، نبود، بلکه با فرا رسیدن نخستین جلوههای انسان شناسی کارکردگرا، در عین حال به معنی اعطای هویت و همگنی به این مناطق بود. به بیان دیگر در حالی که امپریالیسم غربی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم مستلزم ادغام سرزمینهای آفریقایی و دیگر سرزمینها به درون هویت های ملی ملتهای امپریالیست بود، در همان حال مضمون انتساب همپیوندی کارکردی به جوامع بدوی را نیز در برداشت. این کار در عمل به معنی درهم آمیختن اندیشه مدرنیستی کارکرد با انگاره نوستالژیک گمن شفت (جماعت) بود (1985 ,Andencer). این دیدگاه غربی از گمن شفت به طور ناخودآگاه گرایش «گمن شفت بومی گرایانه» را تقویت کرد. و تنها در این اواخر بود که انسان شناسان (1991 ,Comaroff and Comaroff) و تاریخ نویسان (1991 ,Walls) این استدلال را پیش کشیدند که «کشف» و «اختراع» سنت را باید در قالب مجموعه پیچیده ای از مناسبات بین جوامع نفوذگر و جوامع تحت نفوذ در متن وضعیت جهانی جستجو کرد.
 
ادامه دارد..
 
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)

   بیشتر بخوانید :
   گلوبالیسم یا جهانی شدن
   جهانی شدن، مفاهیم و دیدگاه ها
   جهانی شدن چیست؟
   نظریه‌های جهانی شدن