تئوریزه کردن جهانی شدن ونظر‌های مربوط به تجدد و پسا تجدد
 
چکیده:
اگر تجدد ماهیتا بازاندیش است، پس چرا میبینیم که جامعه شناسی کلاسیک در دوره ۱۸۹۰ - ۱۹۲۰ که زمان - مکان با سرعت بیشتری فشرده و به جلو میرود، به همان میزان در باره این درهم فشردگی کمتر به بحث می پردازد؟ چرا دورکهایم و وبر علاوه بر چیزهای دیگر در باره رواج تقریبا جهانی تقویم گریگوری، مبدأ واحد ساعت جهانی و ساعت واحد جهانی، اهمیت بیسیم و اختراع هواپیما چیزی نمیگویند؟

تعداد کلمات: 1455 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
 
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی

 باید به این نکته توجه کنیم که جهانی شدن یکی از شرایطی بود که علاقه خاص جامعه شناسی را در مهم ترین مراحل نهادمند شدن این دانش برانگیخت، اما این علاقه هنوز قوی نبود. دلمشغولی گیدنز به وجه نهادی تجدد و جهانی شدن، به رغم بحث چشمگیر او در باره فاصله گذاری زمان - مکان، که در آن او با دشواری هایی مواجه میشود، غالبا از راهبرد همان جامعه شناسان کلاسیک تبعیت می کند که آنها را نقد میکنند. یکی از اینها تلاش او برای طرازبندی مجدد«مسئله سامان اجتماعی» به شیوهای غیر پارسونزی است. گیدنز با طرح این دعوی که پارسونز مسئله سامان اجتماعی را به سادگی به مثابه مسئله ادغام اجتماعی تعریف میکند (به رغم تمام شواهد روشن در آثار دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ پارسونز) میگوید که این سامان را باید به عنوان «شرایطی دید که ضمن آن زمان و مکان به گونه ای سازمان داده میشود که حاضر و غایب به هم متصل می شوند (نظری که به هیچ وجه با نظریه پارسونز ناهمساز نیست). او در ادامه می گوید که در حالی که «جوامع مدرن (دولتهای ملی در برخی جهات قیدوبندهای تعریف شده ای دارند. تقریبا هیچ جامعه پیشامدرنی در قیاس با دولت های ملی مرزهای مشخصی ندارد» (14 :1990). اما این تأمل کاملا درست به هیچ وجه با ایده گسست تجدد از تمام اشکال پیشین زندگی همخوانی ندارد. زیرا چنانچه جهانی شدن یکی از پیامدهای اصلی یا فرعی تجدد باشد، در این صورت ممکن است تجدد در عین حال نوعی اختتام بر گرایش های جهانی کننده پیشین باشد.
فاصله گذاری زمان به مکان یکی از وجوه تعیین کننده جهانی شدن است، اما این ادعا که مفهوم انفصال می تواند جانشین مفهوم انفکاک شود، به منزله سوزاندن پیراهن به دلیل لکه های روی آن است. در حالی که گیدنز بی شک چیزهای جالبی دارد که در باره مکانیسم انفصال در ارجاع خاص به «نشانه های نمادی» و «سیستمهای تخصصی» بیان کند، اما این واقعیت را از یاد می برد که انفکاک اجتماعی و فرهنگی و تنشها و منازعاتی که غالبا با آن همراه بوده است، از جمله تلاش های «بنیادگرایانه» برای انفکاک نظام های اجتماعی - فرهنگی، یکی از اجزای محوری وضعیت تاریخی معاصر است.
دیدگاه گیدنز در باره مفاهیم فاصله گذاری زمان و مکان، انفصال، یا کنده شدن مناسبات اجتماعی از زمینه محلی آن و ساختارگیری مجدد آن در فواصل نامحدود زمان - مکان (22 :1990)، و سرانجام مسئله بازاندیشی همه با این موضوع ارتباط نزدیکی دارد. گیدنز بی تردید در این خصوص حق دارد که توجه خود را به این مسئله معطوف می کند که چگونه زمان و مکان به طور جهانی از یکدیگر منفصل و دوباره متصل و معیارمند شده اند به گونه ای که تعلق به یک گذشته «یگانه را که جهانی است و قالبی واقعا تاریخی - جهانی از کنش و تجربه را تشکیل میدهد»، امکان پذیر ساخته است (21 :1990). (هرچند که چنان که گفته ام این «گذشته یگانه» را به لحاظ جامعه شناختی و تاریخی باید در پرتوی گسترش فضای مشارکت در عرصه جهانی و به رسمیت شناختن قالب بالفعل جهانی شدن معاصر مشاهده کرد)، اماگیدنز این تحولات را فقط به صورت سستی به «ابعاد نهادی تجدد» (59 :1990) یا «ابعاد جهانی شدن» (7 :1990) پیوند زده است. اینکه چگونه این وجوه محوری تجدد و جهانی شدن به نحو مشخص با انفصال و اتصال زمان و مکان که «آنقدر برای دینامیسم تجدد حیاتی است» و همچنین انفصال و بازاندیشی ارتباط پیدا میکند، چندان روشن نیست. اینها، چنان که گیدنز میگوید ذاتا از نوع نهاد نیستند، بلکه بیشتر شرایط تسهیل کننده» گذر تاریخی به تجددند. آنها مستلزم «ابعاد نهادی تجدد» و همچنین مشروط به این ابعادند (63 :1990). درک ابهام و استعجال گیدنز چندان دشوار نیست. او ناگزیر است فاصله گذاری، انفصال و بازاندیشی را جزء مرکزی تجدد قرار دهد تا بتواند از این نظریه که جهانی شدن پیامد تجدد است دفاع کند. با این حال او به وضوح نمی تواند بگوید که این «نانهادها» به کلی جزء منحصربه فرد تجددند. با کنار نهادن این ادعای غیر قابل دفاع که تجدد به خودی خود منجر به جهانی شدن می شود، میتوان از چالش او در این مسئله حذر کرد . اما مسئله این است که این ادعا مرکز بحث او را تشکیل میدهد.

گیدنز میگوید که مفهوم انفصال بهتر از مفهوم انفکاک یا تخصص کارکردی است. یقینا او در تلاش برای تصحیح این دیدگاه که انفکاک ساختاری محور گذر به تجدد است محق است. (لومان تا آنجا پیش می رود که میگوید مفهوم انفکاک ما را یکراست به جامعه جهانی می برد). و او در این استدلال به سهم خود محق است که فاصله گذاری زمان به مکان یکی از وجوه تعیین کننده جهانی شدن است، اما این ادعا که مفهوم انفصال می تواند جانشین مفهوم انفکاک شود، به منزله سوزاندن پیراهن به دلیل لکه های روی آن است. در حالی که گیدنز بی شک چیزهای جالبی دارد که در باره مکانیسم انفصال در ارجاع خاص به «نشانه های نمادی» و «سیستمهای تخصصی» بیان کند، اما این واقعیت را از یاد می برد که انفکاک اجتماعی و فرهنگی و تنشها و منازعاتی که غالبا با آن همراه بوده است، از جمله تلاش های «بنیادگرایانه» برای انفکاک نظام های اجتماعی - فرهنگی، یکی از اجزای محوری وضعیت تاریخی معاصر است.

   بیشتر بخوانید :    جهانی شدن از منظر تهدیدها و فرصت ها

در حالی که من تلاش گیدنز را برای علت یابی (هرچند نه بنیادی) اشتیاق پست مدرنیست ها به شرایط پسا تجدد پذیرفتنی می یابم، اما کار او را در کم اهمیت نشان دادن ملاحظات فرهنگی ضعف بزرگی میدانم. گیدنز به رغم ادعایش در مورد ارائه یک تحلیل نهادی از تجدد، در عمل تحلیلی را عرضه کرده است که بیشتر اجتماعی - روانشناختی، پدیدارشناختی، امپرسیونیستیک و سرانجام اساسأ اتوپیاپی است تا نهادی. گرچه من برداشت نوکارکردگرایانه از چندبعدی بودن اندکی تردید دارم، چنان نتیجه میگیرم که گیدنز نتوانسته است معیارهای یک رهیافت حقیقتا چندبعدی را به درستی برآورده کند. لفاظی زیادی برای جلب توجه به نهادهای اقتصادی و سیاسی وجود دارد (تا حدی که گیدنز را در برخی نکات می توان به نوعی مارکسیست انگاشت). اما او نه تنها از عهده نمایش پیچیدگی های نهادهای دنیای معاصر برنمی آید، بلکه اهمیت فرهنگ را تقریبا به کلی فراموش میکند، چرا که از آن انگارهای آرمانشهری - فوتوریستی و در واقع شبه کلامی دارد. به سخن دیگر، انگاره گیدنز از آینده جایگزینی برای توجه به گوناگونی فرهنگی شده است. در حالی که ممکن است بگوید که جهانی شدن متضمن نابودی فرهنگهای غیر غربی نیست، اما به نظر نمی رسد متوجه شده باشد که چنین سخنی مستلزم وارد کردن «دیگر فرهنگ ها» در تئوری پردازی خود است. نظرش مبنی بر این که در دنیای جهانی شده هیچ دیگری ای نمی تواند وجود داشته باشد، ظاهرة او را از پرداختن به چنین وظیفه ای باز می دارد. او از درک این موضوع قاصر است که در دنیای (نه کاملا) جهانی شده مسئله «دیگر»ی بیش از هر وقتی مطرح می شود. چیزی که او ظاهرة نمی تواند درک کند این است که نگاه به جهان به عنوان محل یگانگی می تواند با نگاه به ق جهان به عنوان جای دیگران همزیستی داشته باشد؛ در حقیقت چنین شناختی برای ترسیم نقشه جهان به لحاظ مفهومی اهمیت مرکزی دارد. گرچه این درست است که بحثهای زیادی در باره پسا تجدد از حیث فرهنگی صورت گرفته است و از این رو این نیاز وجود دارد که نوعی اصلاح ساختاری» در این زمینه صورت گیرد، اما ضعف اساسی کتاب گیدنز این است که مسائل فرهنگی را جدی نگرفته است. شاید دلیلش این است که گیدنز فکر می کند که مفهوم فرهنگ ناگزیر متکی به فرهنگ مشترک جامعه (ملی) یا نظریه ایدئولوژی مشترک است. اما این مسئله مسلم است که مباحثات جاری در باره فرهنگ غنی تر و گسترده تر از این تصور است. کل این فکر که می توان جهان معاصر را بدون رجوع به مسائل برخاسته از بحثهای مربوط به سیاست های فرهنگ، اندوخته های فرهنگی، تفاوت های فرهنگی، همگنی و ناهمگنی فرهنگی، قومیت، ملی گرایی، نژاد، جنس و غیره به نحو معناداری شرح و تفسیر کرد، توجیه ناپذیر است. آنچه ظاهرة معادلی در کار گیدنز برای پرداختن به فرهنگ تشکیل میدهد، دلمشغولی او به مسئله هویت و طرفداری او از «رئالیسم آرمانشهری» است. درحالی که آنچه او در باره ارتباط بین زندگی شخصی و مسائل جهانی برای گفتن دارد، بیشک جالب است، اما در اینجا نیز از پرداختن به مسائل مهمی چون تنوع فرهنگی و حدوث در عصر «تجدد علیا» امتناع می کند. در هر حال بحث او در باره «سیاستهای تحقق خود» در عالم جهانی شده شواهد تجربی کمی را به همراه دارد، حال آنکه کتابش پر از چیزهایی است که گیدنز مدعی است که تعمیم های تجربی اند. استدلال کلی گیدنز، با وجود برخی روشن بینی های ارزشمند، در نهایت نوعی قرائت تجریدی از نظریه همگرایی («انسان مدرن» متجانس مجهز به میزان معینی از بازاندیشی پدیدارشناختی) از آب در می آید.
 
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)

   بیشتر بخوانید :
   نظریه های جهانی شدن
   سود و زیان جهانی شدن
   بعد فرهنگی جهانی شدن
   جهانی شدن،اهداف و عوامل انگیزه ساز