تاریخ نگاری یونانی - رومی، به طورکلی، قویا انسانگراست
 
چکیده:
تحلیل موشکافانه تر افعال آدمی به منظور کشف زمینه های موفقیت یا شکست در آنها گرایش به حذف خدایان به طورکلی و نسبت دادن فعالیتهای انسانی به اشخاص، مانند نبوغ امپراتور، الهه‌ی روم یا فضیلت هایی که روی سکه های امپراتوری روم نقش بسته دارد.

تعداد کلمات: 2047 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
 
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
برگردان: علی اکبر مهدیان
 
حکایت تاریخ آدمی، تاریخ کردارهای آدمی، مقاصد، موفقیت ها و شکست های آدمی است. تردیدی نیست که یک عاملیت مینوی را می پذیرد، اگرچه نقش این عاملیت به شدت محدود است. ارادهی خدایان آنگونه که در تاریخ بروز کرده است فقط به ندرت ظاهر می شود و می توان گفت در نزد بهترین مورخان ابدا ظاهر نمی شود و اگر هم بشود فقط به سان اراده ای حامی و تالی ارادهی آدمی و برای قدرت بخشیدن به او در احراز موفقیت در جایی است که در غیر این صورت کارش به شکست می انجامید. خدایان هیچ نقشه ای برای پدید آوردن امور آدمی ندارند و فقط موفقیت اعطا یا فرمان شکست نقشه های آدمیان را صادر می کنند. به همین دلیل است که تحلیل موشکافانه تر دربارهی خود افعال آدمی به منظور کشف زمینه های موفقیت یا شکست در آنها گرایش به حذف خدایان به طورکلی و نسبت دادن فعالیتهای انسانی به اشخاص، مانند نبوغ امپراتور، الهه ی روم یا فضیلت هایی که روی سکه های امپراتوری روم نقش بسته، دارد. تحول نهایی این گرایش عبارت از یافتن علت تمام حوادث تاریخی در شخصیت عاملان آنها، اعم از فردی با جمعی است. تصوری فلسفی که پشت آن قرار دارد این است که ارادهی آدمی هدفهای خود را آزادانه بر می گزیند و در موفقیتی که در پی آن به دست می آورد تنها با نیرو و هوش خود محدود می شود که آنها را درک می کنند و وسایل نیل به آنها را فراهم می آورد. این امر متضمن این معناست که هر چه در تاریخ روی می دهد، در حکم نتیجه ی مستقیم ارادهی آدمی است و این که کسی مستقیما مسئول آن است و باید به حسب این که آن چیز خوب است یا بد، ستایش یا نکوهش شود.

  بیشتر بخوانید: تاریخ‌نگاری هلنیستیکی

باری، انسان گرایی یونانی - رومی به سبب بینش نا کافی معنوی یا روان شناختی ضعفی خاص داشت. این انسانگرایی بر این تصور مبتنی بود که انسان در سرشت خود حیوانی عاقل است، که منظورم از آن این نظریه است که هر فرد انسانی حیوانی است قادر به تعقل. تا جایی که در هر انسان مفروضی این ظرفیت نمو پیدا میکند و بالفعل، نه بالقوه، معقول می شود، در زندگی موفقیت به دست می آورد: بر حسب اندیشه ی چینی به نیرویی در حیات سیاسی، و سازنده ی تاریخ بدل می شود؛ بر حسب اندیشه ی هلنیستی - رومی، انسان در پناه عقلانیت خویش، در جهان وحشی و شریر، قابلیت زندگی خردمندانه را می یابد. حال این تصور که هر عامل ک و مستقیما مسئول هر چیزی است که انجام می دهد، تصور ساده لوحانه ای است که بعضی حوزه های مناطق مهم در تجربه ی معنوی را به حساب نمی آورد. از یک سو، از این واقعیت گریز نیست که شخصیت آدمیان را افعال و تجاربشان تشکیل می دهد: خود آدمی همراه با تطور فعالیت هایش تغییر می کند. از سوی دیگر، به این واقعیت بر می خوریم که افراد عموما تا کاری را نکرده اند نمی دانند چه می کنند، تازه اگر آن وقت هم بدانند. در مورد حدی که افراد با تصور روشنی نسبت به هدفهایشان عمل میکنند و می دانند چه معلولهایی را هدف گرفته اند، اغراق می شود. قسمت اعظم کردار آدمی محتاطانه، آزمایش، و هدایت شده بر اساس میل به دانستن چیزی است که از آن پدید خواهد آمد نه معرفت از آنچه این کردار به آن می انجامد. اگر به افعال گذشته ی خود، یا به هر قطعه ای از تاریخ گذشته، باز بنگریم، می بینیم همراه با پیشرفت افعال چیزی شکل گرفته است که قطعا هنگام شروع افعالی که آن را به وجود آوردند در ذهن ما یا در ذهن دیگری حضور نداشته است. اندیشه ی اخلاقی دنیای یونانی - رومی برای سیاست یا نقشه ی تعمدی عامل، اهمیت بیش از حد فراوان قائل بود و برای نیروی فعالیت کور، که حرکت در یک مسیر عمل را بدون پیش بینی هدف آن آغاز میکند و فقط از طریق تطویر ضروری خود آن مسیر به هدف آن هدایت می شود، اهمیت بسیار کمی قائل بود.
تحول نهایی این گرایش عبارت از یافتن علت تمام حوادث تاریخی در شخصیت عاملان آنها، اعم از فردی با جمعی است. تصوری فلسفی که پشت آن قرار دارد این است که ارادهی آدمی هدفهای خود را آزادانه بر می گزیند و در موفقیتی که در پی آن به دست می آورد تنها با نیرو و هوش خود محدود می شود که آنها را درک می کنند و وسایل نیل به آنها را فراهم می آورد. این امر متضمن این معناست که هر چه در تاریخ روی می دهد، در حکم نتیجه ی مستقیم ارادهی آدمی است و این که کسی مستقیما مسئول آن است و باید به حسب این که آن چیز خوب است یا بد، ستایش یا نکوهش شود.
چنان چه انسان گرایی، هر چند ضعیف، مزیت اصلی تاریخ نگاری یونانی - رومی باشد، نقص عمده ی آن جوهر انگاری است. منظور من این است که تاریخ نگاری یونانی - رومی بر مبنای نظامی متافیزیکی بنا شده است که مقوله ی اصلی آن مقوله ی جوهر است. منظور از جوهر، ماده یا جوهر جسمانی نیست. در واقع، بسیاری از حکمای متافیزیکی یونانی فکر میکردند که هیچ جوهری نمی تواند مادی باشد. در نزد افلاطون، ظاهرة جوهرها غیر مادی اند اگر چه نفسانی هم نیستند؛ صورت های عینی هستند. از نظر ارسطو، دست آخر، تنها جوهر واقعی نهایی، نفس است. حال، متافیزیک جوهر انگار متضمن نظریه ای درباره ی شناخت است که بنا بر آن فقط چیزهای تغییر ناپذیر دانستنی اند. اما آنچه تغییر ناپذیر است، تاریخی نیست. چیزی که تاریخی است حادثه ی گذراست. جوهری که حادثه ای برای آن اتفاق می افتد، یا از طبیعت آن حادثه ای به جریان در می آید، در نزد مورخ هیچ است. به این سان، تلاش برای اندیشیدن به صورت تاریخی و تلاش برای اندیشیدن بر حسب جوهر، با هم ناسازگار بودند.

در نزد هرودوت ما با تلاش برای داشتن یک دیدگاو واقعا تاریخی مواجه ایم. از نظر وی، حوادث به خودی خود مهم و به خودی خود دانستنی اند، ولی همزمان در نزد توسیدید دیدگاه تاریخی در پس سایه ی جوهر انگاری تار می شود. در نزد تو سیدید اهمیت حوادث عمدتا به اعتبار پر توی است که بر موجودیت های ابدی و جوهری می افکنند که خود عارضه های صرف آنها به شمار می آیند. جریان تفکر تاریخی که به آن آزادی در نزد هرودوت روان بود، شروع به انجماد و توقف می کند.

با گذشت زمان، فرایند انجماد ادامه می یابد، و تا زمان لیوی تاریخ سخت منجمد شده است. اکنون تمایز میان فعل و عامل بدیهی و به سان مورد خاصی از جوهر و عرض تلقی می شود؛ امری بدیهی میدانند که مورخ به طور خاص با افعال سر و کار دارد؛ افعالی که در زمان به وجود می آیند، در زمان و طی مراحلشان تکوین می یابند و در زمان به اتمام می رسند. عاملی که از آن سرچشمه می گیرند، چون جوهر است، ابدی و تغییر ناپذیر است و در نتیجه بیرونی تاریخ قرار می گیرد. برای آن که جاری شدن افعال از عامل میسر شود، خود عامل باید در سراسر سلسله اعمالش به نحو تغییر ناپذیری وجود داشته باشد؛ زیرا باید قبل از شروع شدن این سلسله وجود داشته باشد و هیچ چیزی که در جریان وقوع سلسله روی می دهد. نمی تواند چیزی به آن بیفزاید یا از آن بکاهد. تاریخ نمی تواند شرح دهد که هر عاملی چگونه به وجود آمده یا دستخوش تغییر در طبیعت شده است، زیرا اصل بدیهی متافیزیکی این است که عامل، به سبب جوهر بودن، هیچگاه نمی تواند به وجود آمده باشد و هرگز نمی تواند دستخوش تغییری ماهوی شود. این پندارها بر کار پلیب اثر نهادند. گاهی به ما آموخته اند که رومیان غیر فلسفی را در مقابل یونانیان فلسفی قرار دهیم، و به این سان ممکن است این فکر در ما پدید آمده باشد که اگر رومیان تا این اندازه که میگویند غیر فلسفی بودند، نمی گذاشتند ملاحظات متافیزیکی بر کار تاریخی آنان تأثیر بگذارد. با وجود این، چنین شد. و کمالی که رومیان عمل گرا و واقع بین در به کارگیری متافیزیک جوهر انگار یونانیان نشان دادند، فقط در نزد مورخان رومی یافت نمی شود. به همان وضوح در نزد حقوقدانان رومی هم دیده می شود. قانون رومی، از ابتدا تا انتها، در چارچوب اصول متافیزیکی جوهر انگار، که بر تمام جزئیات آن تأثیر می گذارد، بنا شده است.

من از چگونگی پدیدار شدن این تأثیر در نزد دو مورخ بزرگ روم دو مثال می آورم:
اول، در لیوی. لیوی نوشتن تاریخ روم را وظیفه ی خود قرار داد. مورخ جدید این را به معنای تاریخی از چگونگی تبدیل روم به آنچه هست تعبیر میکند، تاریخ فرایندی که نهادهای شاخص رومی را به وجود آورد و شخصیت خاص رومی را قالب ریخت. لیوی به هیچ وجه چنین تعبیری ندارد. روم قهرمان داستان اوست. روم عاملی است که او افعال آن را شرح می دهد. بنابراین، روم یک جوهر است، تغییر ناپذیر و ابدی. از همان اول داستان روم ساختهای حاضر و آماده و کامل است. تا آخر داستان تحت هیچ تغییر معنوی قرار نگرفته است. روایاتی که لیوی بر آنها تکیه کرده است مانند پیشگویی و نهادهایی چون لژیون، سنا، و غیره را به همان نخستین سالهای بنیانگذاری شهر منتسب می کند، با این فرض که آنها بعد از آن هم بدون تغییر ماندند. به این سان، بر آمدن روم، آن طور که او شرح می دهد، نوعی پیدایش معجزه آسای شهر به صورت کامل بوده است، همانگونه که در ایام بعد از آن هم وجود داشت. برای مقایسه باید یک مورخ انگلیسی را در نظر آوریم که فرض میکند نگیشت به پارلمانی مرکب از مجالس اعیان و عوام تشکیل داد. روم به عنوان «شهر جاودان» توصیف شده است. چرا روم چنین خوانده شده؟ برای این که هنوز مردم، همانند لیوی، دربارهی روم جوهرانگارانه و غیر تاریخی فکر میکنند.
در نزد هرودوت ما با تلاش برای داشتن یک دیدگاو واقعا تاریخی مواجه ایم. از نظر وی، حوادث به خودی خود مهم و به خودی خود دانستنی اند، ولی همزمان در نزد توسیدید دیدگاه تاریخی در پس سایه ی جوهر انگاری تار می شود. در نزد تو سیدید اهمیت حوادث عمدتا به اعتبار پر توی است که بر موجودیت های ابدی و جوهری می افکنند که خود عارضه های صرف آنها به شمار می آیند. جریان تفکر تاریخی که به آن آزادی در نزد هرودوت روان بود، شروع به انجماد و توقف می کند.
دوم، در نزد تاکیتوس. فورنو مدتها پیش تر اشاره کرده بود. هنگامی که تا کیتوس طرز در هم شکستن شخصیت مردی مانند تیبر را زیر فشار سختی های امپراتوری شرح می دهد، فرایند آن را به عنوان افشای جنبه هایی از شخصیت عرضه می کند که تا آن وقت مزورانه پنهان مانده بود، نه به عنوان تغییری در ساختار یا ترکیب آن. چرا تا کیتوس واقعیت ها را این طور نامناسب عرضه می کند؟ آیا فقط از راه بدخواهی، برای سیاه کرد شخصیت افرادی که نقش ضدقهرمان به آنان داده است؟ آیا در پی مقصودی خطا به ای، به منظور نشان دادن نمونه های هولناک، برای اشاره به روحیه ی خویش و تزیین حکایت خویش است؟ ابدأ چنین نیست. به این سبب است که اندیشه ی تطور در یک شخصیت، اندیشه ای این همه آشنا برای خود ما، برای او یک عدم امکان متافیزیکی است. یک «شخصیت» یک عامل است، نه یک فعل. افعال می آیند و می روند، ولی «شخصیتها» (نامی که ما به آنها می دهیم)، عاملانی که افعال از آنها ناشی می شوند، جواهر و بنابراین ابدی و تغییر ناپذیرند. جنبه هایی از شخصیت مثلا تیبر یا نرون که فقط به طور نسبی در اواخر عمرشان بروز کرده بودند، باید تمام عمر وجود می داشته اند. انسان خوب نمی تواند بد بشود. آدمی که خود را هنگام پیری بد نشان می دهد، باید هنگام جوانی هم همان اندازه بد بوده و رذایل او به تزویر نهان شده باشد. چنانکه یونانیان میگویند آرخه آندرا دئیکسئی: از کوزه همان برون تراود که در اوست. قدرث شخصیت انسان را عوض نمیکند، فقط نشان میدهد که او قبلا چه نوع آدمی بوده است.

بنابراین، تاریخ نگاری یونانی - رومی هرگز نمی تواند نشان دهد که هر چیزی چگونه به وجود می آید. باید چنین فرض کرد که همه ی عاملانی که در صحنه ی تاریخ ظاهر می شوند، قبل از شروع تاریخ ساخته و آماده بوده اند و رابطه ی آنها با حوادث تاریخی دقیقا به سان رابطه ی ماشین با حرکات آن است. دامنه ی فعالیت تاریخ محدود است به شرح آن چه اقوام و اشیاء انجام می دهند، درحالی که ماهیت این اقوام و اشیا و خارج از میدان دید می مانند. جزای این حالت جوهرانگارانه شکاکیت تاریخی است. حوادث، به عنوان عوارض صرفا گذرا، دانستنی بودند؛ عامل، به عنوان جوهر، واقعا دانستنی بود، اما نه برای مورخ. بنابراین، فایدهی تاریخ چه بود؟ برای مکتب افلاطونی تاریخ می توانست ارزشی عمل گرایانه داشته باشد، و ایده ی این ارزش به عنوان ارزش منحصر به فرد تاریخ از ایسوکراتس تا تاکیتوس تشدید می شود. و همچنان که این فرایند ادامه می یابد نوعی شکست گرایی در بارهی دقت تاریخی و نیز نا آگاهی در ذهن تاریخی، پدید می آید.
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

  بیشتر بخوانید:
  بررسی مکاتب تاریخ نگاری
   مکتب تاریخ نگاری شام
  تاریخ اندیشه
  بررسی تاریخ و اندیشه های نهضت حروفیه