باران یعنی همین...
دیدهای وقتی باران میبارد، شهر چه حال و هوایی میگیرد؟دیدهای وقتی میزند توی صورتت خوشت میآید و می خندی؟ درست است که باران خیلی از شعلهها را خاموش میکند؛ اما یک چراغ را همیشه روشن میکند، و آن چراغ دل است. کاش یادمان نرود که اگر زیر باران دلمان گرفت، برای یک نفر دعا کنیم
دیدهای وقتی باران میبارد، شهر چه حال و هوایی میگیرد؟ دیدهای وقتی میزند توی صورتت خوشت میآید و می خندی؟
باران که میزند به درختها، کوچهها و خیابانها انگار همه را آبکشی میکند، و از تمیزی همه جا خوشش میآید. مثل خانه تکانی مادرها دم عید. اصلا کار باران همین است؛ شستن کثیفیها. کار قشنگی دارد نه؟
برف هم کارش همین است. هرچند که به این راحتی ها نمیبارد و باید همۀ بچهها برای باریدنش نذر و نیاز کنند، بخصوص تو شهرهای گرم. برف هم از اقوام باران است، فقط خیلی گرمایی است و غیر از چلۀ زمستان تشریف نمیآورد؛ اما وقتی میآید عجب شاهکاری میکند! همه جا سفید سفید. بعد غمها و ناراحتیها را دفن میکند. همۀ سیاهیها را قایم میکند تا آخر زمستان. و بهار برفها که آب میشوند میبینیم دیگر سیاهی نیست، انگار که سیاهیها هم آب شدهاند. برف هم حرف دلش مثل باران است. هیچ کدام بدیها را دوست ندارند.
شاید گاهی از باران خوشمان نیاید و باران بشود خروس بیمحل؛ اما باران همیشه یک چیز خوشایند دارد! هوا که بارانی میشود، آسمان ابری و دلگیر میشود و روزهای کوتاهِ پاییز و زمستان کوتاه تر میشود، باران که ببارد مجبور میشویم بساط فوتبال، لیله بازی، وسطی و همه چیز را جمع کنیم و برویم خانه. به خانه که برویم باید به حرف مادر گوش کنیم و بنشینیم پای مشقهای ننوشته. آنوقت شاید نگاه کنیم به آسمان و با حرص بگوییم: «وای از دست تو باران!»
شاید تو سیزده بدر ببارد، همۀ بساطمان را بریزد به هم و همیشه سیزده بدرها ترس این را داشته باشیم که: «اگر باران ببارد؟»
شاید زنگ ورزش که یک هفته شکممان را برایش صابون زدهایم ببارد و به خاطر باران توی کلاس نگهمان دارند. شاید وقتی کلی تیپ زدهایم و میخواهیم به یک قرار مهم برسیم ناگهان ببارد و صدایمان را درآورد: «وای باران، گند زدی به همه چیز!»
شاید خیلی خراب کاریهای دیگر بکند؛ اما باران همیشه حرفی برای زدن دارد! یک دلیل برای باریدن. شاید دلش گرفته، شاید از کثیفی زمین خسته شده، شاید یک گل یا یک درخت تشنه مانده و شاید هم باران پابهپای یک دل شکسته دارد میبارد تا دلداریاش دهد.
همۀ این خرابکاریها میارزد به یک چیز! باران یعنی همین. یعنی برق انداختن، سفید کردن، پاک کردن. یعنی شستن و بردن خاطراتمان که خودمان به دستش سپردهایم، یا بردن یک توپ پلاستیکی که از دست بچهای افتاده توی گودال پر از باران؛ اما دلهایی که باران میشوید به همه چیز میارزد. غمها، فکر و خیالها را میشوید و میریزد توی جوبها. بعد رفتگر زحمتکش محلهمان همۀ جوبها را تمیز میکند، غمها و آشغالهایش را برمیدارد. وقتی میزند به صورتمان و یا شیشۀ عینکمان، مجبورمان میکند عینکمان را درآوریم. عینک را که درآوریم همهجا را تار میبینیم؛ اما یک چیز صاف و شفافتر شده، شهر و مردمانش که چراغشان یک درجه روشنتر شده است.
درست است که باران خیلی از شعلهها را خاموش میکند؛ اما یک چراغ را همیشه روشن میکند، و آن چراغ دل است. میزند روی دلهایمان که از بارانِ پیش شسته نشده و میگوید: «اگر من نبارم شما چکار میکنید؟ بدنیست یک آبی به دل کثیفتان بزنید!» بعد ما هزار تا بهانه برایش میآوریم که: «وقت نداریم، یادمان رفته، آب قطع بوده و...» آخرش هم ته دلمان از باریدنش خوشحال میشویم و زیر لب میخوانیم: «ببار باران...»
و باران یعنی همین. یعنی برای یک لحظه هم که شده شاعر شویم، بچه شویم، فراموش کنیم، بزرگ شویم، دعا کنیم... مگر میشود باران ببارد و دعا نکنیم؟ شاید همۀ حرف باران همین باشد!
باز بودن درهای رحمت، پذیرفته شدن دعاهای دلهای باران خورده، جاری شدن مثل خود باران.کاش فقط یکبارکه باران میبارد بایستیم زیرش و صدا و حرفهایش را بشنویم.کاش یادمان نرود که اگر زیر باران دلمان گرفت، دلمان تنگ شد و یا دلمان شکست، برای یک نفر دعا کنیم. و این دعا یعنی همان حرف باران و باران یعنی همین...
باران که میزند به درختها، کوچهها و خیابانها انگار همه را آبکشی میکند، و از تمیزی همه جا خوشش میآید. مثل خانه تکانی مادرها دم عید. اصلا کار باران همین است؛ شستن کثیفیها. کار قشنگی دارد نه؟
برف هم کارش همین است. هرچند که به این راحتی ها نمیبارد و باید همۀ بچهها برای باریدنش نذر و نیاز کنند، بخصوص تو شهرهای گرم. برف هم از اقوام باران است، فقط خیلی گرمایی است و غیر از چلۀ زمستان تشریف نمیآورد؛ اما وقتی میآید عجب شاهکاری میکند! همه جا سفید سفید. بعد غمها و ناراحتیها را دفن میکند. همۀ سیاهیها را قایم میکند تا آخر زمستان. و بهار برفها که آب میشوند میبینیم دیگر سیاهی نیست، انگار که سیاهیها هم آب شدهاند. برف هم حرف دلش مثل باران است. هیچ کدام بدیها را دوست ندارند.
شاید گاهی از باران خوشمان نیاید و باران بشود خروس بیمحل؛ اما باران همیشه یک چیز خوشایند دارد! هوا که بارانی میشود، آسمان ابری و دلگیر میشود و روزهای کوتاهِ پاییز و زمستان کوتاه تر میشود، باران که ببارد مجبور میشویم بساط فوتبال، لیله بازی، وسطی و همه چیز را جمع کنیم و برویم خانه. به خانه که برویم باید به حرف مادر گوش کنیم و بنشینیم پای مشقهای ننوشته. آنوقت شاید نگاه کنیم به آسمان و با حرص بگوییم: «وای از دست تو باران!»
شاید تو سیزده بدر ببارد، همۀ بساطمان را بریزد به هم و همیشه سیزده بدرها ترس این را داشته باشیم که: «اگر باران ببارد؟»
شاید زنگ ورزش که یک هفته شکممان را برایش صابون زدهایم ببارد و به خاطر باران توی کلاس نگهمان دارند. شاید وقتی کلی تیپ زدهایم و میخواهیم به یک قرار مهم برسیم ناگهان ببارد و صدایمان را درآورد: «وای باران، گند زدی به همه چیز!»
شاید خیلی خراب کاریهای دیگر بکند؛ اما باران همیشه حرفی برای زدن دارد! یک دلیل برای باریدن. شاید دلش گرفته، شاید از کثیفی زمین خسته شده، شاید یک گل یا یک درخت تشنه مانده و شاید هم باران پابهپای یک دل شکسته دارد میبارد تا دلداریاش دهد.
همۀ این خرابکاریها میارزد به یک چیز! باران یعنی همین. یعنی برق انداختن، سفید کردن، پاک کردن. یعنی شستن و بردن خاطراتمان که خودمان به دستش سپردهایم، یا بردن یک توپ پلاستیکی که از دست بچهای افتاده توی گودال پر از باران؛ اما دلهایی که باران میشوید به همه چیز میارزد. غمها، فکر و خیالها را میشوید و میریزد توی جوبها. بعد رفتگر زحمتکش محلهمان همۀ جوبها را تمیز میکند، غمها و آشغالهایش را برمیدارد. وقتی میزند به صورتمان و یا شیشۀ عینکمان، مجبورمان میکند عینکمان را درآوریم. عینک را که درآوریم همهجا را تار میبینیم؛ اما یک چیز صاف و شفافتر شده، شهر و مردمانش که چراغشان یک درجه روشنتر شده است.
درست است که باران خیلی از شعلهها را خاموش میکند؛ اما یک چراغ را همیشه روشن میکند، و آن چراغ دل است. میزند روی دلهایمان که از بارانِ پیش شسته نشده و میگوید: «اگر من نبارم شما چکار میکنید؟ بدنیست یک آبی به دل کثیفتان بزنید!» بعد ما هزار تا بهانه برایش میآوریم که: «وقت نداریم، یادمان رفته، آب قطع بوده و...» آخرش هم ته دلمان از باریدنش خوشحال میشویم و زیر لب میخوانیم: «ببار باران...»
و باران یعنی همین. یعنی برای یک لحظه هم که شده شاعر شویم، بچه شویم، فراموش کنیم، بزرگ شویم، دعا کنیم... مگر میشود باران ببارد و دعا نکنیم؟ شاید همۀ حرف باران همین باشد!
باز بودن درهای رحمت، پذیرفته شدن دعاهای دلهای باران خورده، جاری شدن مثل خود باران.کاش فقط یکبارکه باران میبارد بایستیم زیرش و صدا و حرفهایش را بشنویم.کاش یادمان نرود که اگر زیر باران دلمان گرفت، دلمان تنگ شد و یا دلمان شکست، برای یک نفر دعا کنیم. و این دعا یعنی همان حرف باران و باران یعنی همین...
نویسنده: فاطمه نفری
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}