جایگاه فلسفه در چین
 
چکیده
تمدن چین یکی از کهن ترین تمدن هاست. با توجه به اینکه چینی ها از دیرباز به فلسفه اهمیت می دادند درنتیجه نقش چشمگیری در تاریخ این سرزمین دارد و جزئی از زندگی آنان به حساب می آید. در اینجا بر آن شدیم تا به اختصار  به تاریخ اندیشه های فلسفی چین بپردازیم.

تعداد کلمات: 1120 کلمه، تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
 
نویسنده : سمیه خلیلی
اهمیت فلسفه در چین مثل منزلت دین در سایر تمدن هاست. هنگامی که کودکان به مدرسه می رفتند نخستین کتاب هایی که به آن ها آموخته می شد عبارت بود از چهار کتاب منتخبات کنفوسیوس ، کتاب منسیوس ، دانش بزرگ ، اصول اعتدال که این چهار کتاب مهمترین متن های درسی فلسفه ی نو ـ کنفوسیوسی بود .
از اندیشه های منسیوس می توان به نیکو بودن سرشت انسان اشاره کرد. فانگ یو لان فلسفه را نوعی تفکر انعکاسی و روشمند در قبال زندگی می داند .
آنچه فیلسوفان ، کائنات می خوانند عبارت است از کلیت هر آنچه هست . این سخن برابر است با آنچه فیلسوف عهد باستان چین ، هوی شیه از آن به عنوان وجود بزرگ نام برد ، که به « چیزی که آن را ماوراء  نیست » تعبیر شده است . چنین است تفکر انعکاسی : اندیشیدن درباره اندیشیدن .

از نظر فانگ یو لان هر دین بزرگ خود یک فلسفه است که با روبنایی مشخص ، ترکیبی از خرافات ، اصول جزمی آیین و شعائر و نهاد ها همراه است . با این تعریف مکتب کنفوسیوسی نمی تواند دین تلقی شود.
در مورد تائو : تفاوت بین مکتب تائو به عنوان یک فلسفه « تائو چیا » و دین تائو « تائو چیائو » است. مکتب تائو به عنوان فلسفه اصول پیروی از طبیعت است . اما مکتب تائو چیائو که دین تائوست اصول عمل کردن علیه طبیعت را نشان می دهد .
فانگ یو لان معتقد است بین دانش  و دین در غرب تضاد وجود دارد. جایی که دانش پیشروی کند دین عقب نشینی می کند.
او معتقد است ارزش های والاتری که آدمی با فلسفه با آن آشنا می شود ناب تراز ارزش هایی است که از راه دین به دست می آید زیرا آن ها با خیالات و خرافات در هم نیامیخته است . و با این دید نتیجه می گیرد که در جهان آینده انسان به جای دین ، فلسفه خواهد داشت .

در مورد بودا ، مکتب بودا « فوهسوئه به معنی دانش بودایی » یک فلسفه است . و آنچه دین بودایی است « فو چیائو » است .
اما چرا چینی ها به دین علاقمند نبودند ؟ علت این بی علاقگی از نظر فانگ یو لان توجه زیاد چینی ها به فلسفه است . در فلسفه علاقه ی خود را برای دریافت آنچه ماوراء جهان ملموس کنونی است ارضا می کنند . هم چنین در فلسفه ارزش های فرا ـ اخلاقی می یابند .
از نظر فانگ یو لان  یک ارزش اخلاقی داریم و یک ارزش فرا اخلاقی . ارزش اخلاقی مثل عشق به انسان ، ارزش فرا اخلاقی مثل عشق به خدا .
بنابر سنت چینی هدف این فلسفه تعالی روح است .
لائو تسه می گوید : کار بر روی دانش ، افزایش روز به روز است ( که این به معنی دانش مثبت است که مذهب تائو به آن معتقد است ) کار بر روی تائو « مذهب ، حقیقت » کاهش روز به روز است ( که این به معنی تعالی روح است )

فانگ یو لان معتقد است بین دانش  و دین در غرب تضاد وجود دارد. جایی که دانش پیشروی کند دین عقب نشینی می کند.
او معتقد است ارزش های والاتری که آدمی با فلسفه با آن آشنا می شود ناب تراز ارزش هایی است که از راه دین به دست می آید زیرا آن ها با خیالات و خرافات در هم نیامیخته است . و با این دید نتیجه می گیرد که در جهان آینده انسان به جای دین ، فلسفه خواهد داشت .

مشکلات فلسفه و روح آن
فانگ یو لان معتقد است به اعتقاد فیلسوفان چینی عالی ترین درجه ی پیشرفت یک فرد به عنوان یک انسان ، فرزانه شدن است یعنی یکی شدن شخص با کائنات . پس ناگزیر باید از جامعه و حتی زندگی خویش دست بشوید . فقط از این راه است که آزادی نهائی حاصل می شود . این نوع همان چیزی است که معمولا به آن فلسفه ی آن جهانی می گویند . اما در مقابل فلسفه ی آن جهانی یک نوعی دیگر از فلسفه وجود دارد که به آن فلسفه ی این جهانی می گویند . فلسفه ی این جهانی عبارت است از فلسفه ای که بر مسائل اجتماعی تکیه دارد ، مسائلی مانند روابط و امور انسانی .فلسفه ی آن جهانی فلسفه ای است بیش از حد معنوی و آرمانگراست

وی اظهار می دارد عده ای معتقدند که فلسفه ی چینی فلسفه ی این جهانی است . چون مستقیم و غیر مستقیم با حکومت و اخلاق مربوط می شود . و به این موارد برای اثبات نظر خود  استناد می کنند : پاسخ کنفوسیوس به سوال در مورد ماهیت مرگ که در جواب به سوالی است که از وی در مورد ماهیت مرگ پرسیده شد چنین است : ما که هنوز از ماهیت زندگی چیزی درک نکرده ایم ، چگونه می توانیم از مرگ آگاه شویم . یا منسیوس معتقد است که حکیم والاترین مقام را در ارتباطات انسانی دارد .

اما از نظر فانگ یو لان فلسفه ی چینی هم این جهانی است و هم آن جهانی .
مسئله ی این جهانی بودن و آن جهانی بودن فلسفه همانند تضاد بین واقع گرایی و آرمانگرایی ، با یکدیگر متضاد است . وظیفه ی فلسفه ی  چینی به وجود آوردن تلفیقی از این دو تضاد است .بنابر اصول فلسفه ی چینی کسی که این ترکیب را هم در عرصه ی عمل و هم در عرصه ی نظر به انجام برساند حکیم  خوانده می شود .سیرت و منش حکیم فرزانگی باطنی و حالت شاهانه ی ظاهر ی اوست . وظیفه ی فلسفه قادر ساختن انسان به داشتن چنین صفتی است مثل نظریه ی شاه فیلسوف افلاطون .افلاطون مثل پیروان تائو معتقد است فیلسوفی اگر شاه شود بر خلاف خواست خود است . تی ین مین از نظر منسیوس شهروندی حکیم در عالم است « حکیم شهروندی از عالم است »

موضوع فلسفه ی تائوی (مذهب) فرزانگی باطن و حالت شاهانه ی ظاهر است .
روشی که فیلسوفان چینی با آن اندیشه های خویش را بیان داشتند :
ایجاز و بی نظمی نوشته های فیلسوفان چینی است . اولین مشکل در مطالعه ی فلسفه ی چین همین ایجاز و بی نظمی است . علت بی نظمی به این دلیل است که فیلسوفان حرفه ای در چین وجود نداشت . و علت ایجاز کنایی بودن نوشته های چینی است .
در کتاب چوانگ تزو می خوانیم « ای کاش من می توانستم کسی را بیابم که به کلمات نمی اندیشد و بتواند با من گفت و گو کند . »
در خلال سده های سوم و چهارم بعد از میلاد نافذترین فلسفه ، مکتب نو ـ تائویی بود که در تاریخ چین به عنوان هسوان هسوئه (دانش پنهان یا مرموز ) شناخته شده بود .


 منبع

1. فانگ یو لان، تاریخ فلسفه چین، ترجمه فرید جواهر کلام، تهران، نشر پژوهش فرزان روز