فلسفهی تاریخ (قسمت اول)
وظایفی که برای «فلسفهی» تاریخ وضع کردند، می توانست به دست خود تاریخ ادا شود، در حالیکه اثبات گرایان سعی داشتند از تاریخ نه یک فلسفه، بلکه یک علم تجربی مانند هواشناسی بسازند.
تأمل دربارهی فلسفهی تاریخ
چکیده:
وظایفی که برای «فلسفهی» تاریخ وضع کردند، می توانست به دست خود تاریخ ادا شود، در حالیکه اثبات گرایان سعی داشتند از تاریخ نه یک فلسفه، بلکه یک علم تجربی مانند هواشناسی بسازند.
تعداد کلمات: 1520 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
وظایفی که برای «فلسفهی» تاریخ وضع کردند، می توانست به دست خود تاریخ ادا شود، در حالیکه اثبات گرایان سعی داشتند از تاریخ نه یک فلسفه، بلکه یک علم تجربی مانند هواشناسی بسازند.
تعداد کلمات: 1520 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان
ترجمه: علی اکبر مهدیان
در قرن هجدهم کتاب رسالهای است در باب فلسفهی تاریخ. نام «فلسفه ی تاریخ» را ابداع کرد ، و مقصودش از آن چیزی بیش از تاریخ انتقادی و علمی نبود، یعنی نوعی تفکر تاریخی که در آن مورخ به جای تکرار داستان۔ هایی که در کتاب های قدیمی می یافت، اندیشهی خود را دربارهی رویدادها به کار می بست. همین نام در اواخر قرن هجدهم مورد استفاده ی هگل و نویسندگان دیگر قرار گرفت، اما آنان معنایی متفاوت به آن دادند و آن را صرفا تاریخ دنیا یا تاریخ جهان تلقی کردند. کاربرد سومی از این عبارت نزد اثبات گرایان قرن نوزدهم یافت می شود. فلسفه ی تاریخ از دید آنان کشف قوانین کلی حاکم بر جریان رویدادهایی بود که تاریخ حکایت آنها را بر عهده داشت.
وظایفی که برای «فلسفهی» تاریخ وضع کردند، می توانست به دست خود تاریخ ادا شود، در حالیکه اثبات گرایان سعی داشتند از تاریخ نه یک فلسفه، بلکه یک علم تجربی مانند هواشناسی بسازند. در هر یک از این موارد، برداشتی از فلسفه وجود داشت که بر برداشت فلسفه ی تاریخ حاکم بود: به نظر ولتر، فلسفه به معنای تفکری مستقل و انتقادی بود؛ هگل آن را تفکر دربارهی جهان به سان یک کل معنا می کرد و اثبات گرایی قرن نوزدهم آن را کشف قوانین هماهنگ می دانست.
بیشتر بخوانید: تخیل تاریخی
منظور من از کاربرد اصطلاح «فلسفه ی تاریخ» با همه ی اینها فرق می کند و برای این که بگویم چه چیزی از آن می فهمم نخست دربارهی برداشتم از فلسفه سخن خواهم گفت. فلسفه باریک اندیشی است. ذهن فلسفی صرفا به موضوع ( أبژه) نمی اندیشد بلکه همیشه ضمن اندیشیدن به هر موضوعی، به اندیشیدن خودش درباره ی آن نیز می اندیشد. به این ترتیب، شاید فلسفه را بتوان اندیشه ی درجه دوم، اندیشه دربارهی اندیشه، خواند. مثلا، کشف فاصله ی زمین از خورشید کاری است که اندیشه ی درجه اول برای نجوم می کند، کشف این که ما برای کشف فاصله ی زمین تا خورشید دقیقا چه می کنیم، کاری است که فکر درجه دوم و در این مورد، منطق یا نظریهی علم میکند.
وظایفی که برای «فلسفهی» تاریخ وضع کردند، می توانست به دست خود تاریخ ادا شود، در حالیکه اثبات گرایان سعی داشتند از تاریخ نه یک فلسفه، بلکه یک علم تجربی مانند هواشناسی بسازند. در هر یک از این موارد، برداشتی از فلسفه وجود داشت که بر برداشت فلسفه ی تاریخ حاکم بود: به نظر ولتر، فلسفه به معنای تفکری مستقل و انتقادی بود؛ هگل آن را تفکر دربارهی جهان به سان یک کل معنا می کرد و اثبات گرایی قرن نوزدهم آن را کشف قوانین هماهنگ می دانست.
منظور آن نیست که فلسفه علم ذهن یا روانشناسی است. روان شناسی اندیشهی درجه اول است؛ به ذهن همان طور می پردازد که زیست شناسی به حیات. روانشناسی به رابطه ی اندیشه و موضوع آن کاری ندارد، بلکه مستقیمة به اندیشه به سایر چیزی کاملا جدا از موضوع آن می پردازد، چیزی که در جهان روی می دهد، به سان پدیده ای خاص؛ پدیده ای که در مورد آن می توان به طور مستقل بحث کرد. فلسفه اما هیچگاه به طور مستقل به اندیشه نمی پردازد، همیشه به رابطه ی آن با موضوع، و بنابراین، به اندازهی موضوع به اندیشه می پردازد.
این تمایز میان فلسفه و روان شناسی را می توان در رویکردهای متفاوتی که این رشته ها نسبت به اندیشه ی تاریخی اختیار میکنند نشان داد. اندیشه ی تاریخی نوع خاصی از تفکر است که به موضوع خاصی می پردازد؛ که به طور قراردادی آن را گذشته تعریف میکنیم. روانشناس ممکن است به اندیشه ی تاریخی علاقه مند باشد؛ ممکن است رویدادهای ذهنی ویژه ای را که در ذهن تاریخنگار می گذرد، تحلیل کند؛ و حتی استدلال کند که تاریخنگاران، همچون هنرمندان، دنیایی خیالی میسازند، زیرا آنان چنان خیال پردازند که نمی توانند در دنیای واقعی بزیند؛ اما، برخلاف هنرمندان، این عالم خیالی را در گذشته بنا می سازند زیرا سرچشمه های خیال بافی های خود را به رویداد هایی در دورهی کودکی شان پیوند می زنند و در تلاش بیهوده برای گشودن کلاف این خیال بافی ها عقب و عقب تر می روند. این تحلیل را می شود بیشتر تفصیل و نشان داد که علاقهی مورخ به چهرهی مبرزی چون ژول سزار رفتار کودکانهی او را نسبت به پدرش بیان می کند، و غیره. نمیگویم این گونه تحلیل اتلاف وقت است. فقط یک مورد نوعی آن را بیان میکنم تا نشان دهم که این نوع تحلیل توجه خود را از رابطه ی اصلی ذهن - عین منحصرا بر شرایط ذهنی متمرکز می کند. به اندیشه ی مورخ توجه می کند، نه به موضوع آن گذشته. کل تحلیل روانشناختی اندیشه ی تاریخی دقیقا همین می بود حتی اگر چیزی به عنوان گذشته ابدا وجود نداشت؛ حتی اگر ژول سزار شخصیتی تخیلی بود و تاریخ نه دانش بلکه خیال محض بود.
نزد فیلسوف، واقعیت جالب توجه نه خود گذشته است (چنان که برای مورخ هست)، و نه خود اندیشه ی مورخ درباره ی آن چنان که برای روان شناس هست)، بلکه هر دو چیز در رابطه ای متقابل است. اندیشه در رابطه با موضوع خود، اندیشه ی صرف نیست، بلکه دانش است؛ به این ترتیب، آنچه برای روان شناسی نظریه ی اندیشه ی صرف، نظریه ی حواد ذهنی منتزع از هر موضوع تلقی می شود، برای فیلسوف نظریه ی دانش است. در جایی که روان شناس از خود می پرسد: مورخان چگونه فکر میکنند؟ فیلسوف از خود می پرسد: مورخان چگونه به شناخت می رسند؟ آنان چگونه به درک گذشته می رسند؟ برعکس، در گذشته به عنوان چیزی فی نفسه، مثلا گفتن این که سالها پیش فلان و بهمان حوادث روی دادند، کار مورخ است، نه فیلسوف فیلسوف با این رویدادها نه به عنوان اموری برای خودشان، بلکه به عنوان اموری معلوم بر مورخ رابطه برقرار می کند، و نمی پرسد که آنها چه نوع حوادثی بوده اند و کی و کجا روی داده اند، بلکه می پرسد چه چیزی در آنها وجود دارد که معلوم بودنشان را برای مورخ ممکن می سازد.
به این ترتیب، فیلسوف باید دربارهی ذهن مورخ بیندیشد، اما در این کار عمل روان شناس را تکرار نمی کند، زیرا برای او اندیشه ی مورخ مجموعه ای از پدیده های ذهنی نیست، بلکه یک نظام معرفتی است. او نیز به گذشته فکر می کند، ولی نه به صورت تکرار کار مورخ، زیرا گذشته در نزد او سلسله ای از حوادث نیست، بلکه نظامی از چیزهای معلوم است. این را می شود چنین بیان کرد که فیلسوف آنجا که به جنبه ی ذهنی تاریخ فکر میکند معرفت شناس است و آنجا که به شیء فکر میکند متافیزیک شناس؛ اما این طریق بیان خطرناک خواهد بود، زیرا این نظر را منتقل می کند که بخش های معرفت شناختی و متافیزیک شناسی کار او را می توان جداگانه بررسی کرد، که این اشتباه است. فلسفه نمی تواند مطالعه ی دانستن را از مطالعه ی آن چه دانسته شده است، جدا کند. این امکان ناپذیری مستقیما از تصور فلسفه به سان فکر درجه دوم نتیجه می شود.
اگر خصلت کلی اندیشه ی فلسفی این است، منظورم از موصوف کردنی لفظ فلسفه» با افزودن «تاریخ» به آن چیست؟ و وجود یک فلسفه ی تاریخ متفاوت از فلسفه به طورکلی، و متفاوت از فلسفه ی هر چیز دیگر به چه معنایی است؟
عموما ، اگرچه تا حدی با شرط و شروط، قبول دارند که درون بدنه ی فلسفه تمایزاتی هست. اکثر افراد بین منطق یا نظریه ی شناخت با اخلاق یا نظریهی کنش فرق میگذارند؛ اگرچه اکثر کسانی که به این تمایز قائل اند، همچنین قبول دارند که دانستن به یک معنا نوعی کنش است و کنش به آن گونه که مورد مطالعه ی اخلاق قرار میگیرد، نوعی (یا دست کم شامل) دانستن است. اندیشه ای که منطق دان مطالعه می کند، اندیشه ای است با هدف کشف حقیقت، و به این ترتیب نمونه ی فعالیتی است که به سمت غایتی هدایت می شود، و اینها مفاهیم اخلاقی اند. کنشی که فیلسوف اخلاق مطالعه می کند، کنشی است مبتنی بر دانش یا عقیده راجع به آن چه صحیح یا خطاست، و دانش یا عقیده مفهومی معرفت شناختی است. به این ترتیب، منطق و اخلاق به هم پیوسته و در واقع جدانشدنی اند، اگرچه از هم متمایزند. اگر فلسفه ی تاریخی وجود داشته باشد، پیوستگی تنگاتنگ آن با سایر علوم فلسفی خاص کم تر از پیوستگی این دو به یکدیگر نخواهد بود.
پس ما باید بپرسیم چرا فلسفه ی تاریخ به جای آن که در نظریه ی عمومی دانش ادغام شود، باید موضوع مطالعه ی خاصی قرار گیرد. در سراسر مسیر تمدن اروپایی مردم تا حدی به طور تاریخی فکر کرده اند، ولی ما به ندرت دربارهی فعالیتهایی که بسیار آسان انجام میدهیم تأمل می کنیم. فقط مشکلاتی که با آن مواجه میشویم ما را از تلاش هایمان بر غلبه بر آنها آگاه می کنند. به این ترتیب بن مایهی فلسفه، به عنوان تحول سازمان یافته و علمی خودآگاهی، گه گاه به مسائل خاصی بستگی دارد که انسانها در آنها، در یک زمان معین، دشواریهای خاص می یابند. نگریستن به مباحثی که در فلسفه ی هر قوم معین، در هر دورهی معین تاریخ آن، برجستگی خاص دارد اشاره ای است به مسائل خاصی که آنان حس می کنند باید تمامی توان ذهن شان را فرا خوانند. مباحث پیرامونی یا فرعی چیزهایی را فاش خواهند کرد که آنان نسبت به آن دشواری خاصی حس نمیکنند.
ادامه دارد..
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
وظایفی که برای «فلسفهی» تاریخ وضع کردند، می توانست به دست خود تاریخ ادا شود، در حالیکه اثبات گرایان سعی داشتند از تاریخ نه یک فلسفه، بلکه یک علم تجربی مانند هواشناسی بسازند. در هر یک از این موارد، برداشتی از فلسفه وجود داشت که بر برداشت فلسفه ی تاریخ حاکم بود: به نظر ولتر، فلسفه به معنای تفکری مستقل و انتقادی بود؛ هگل آن را تفکر دربارهی جهان به سان یک کل معنا می کرد و اثبات گرایی قرن نوزدهم آن را کشف قوانین هماهنگ می دانست.
منظور آن نیست که فلسفه علم ذهن یا روانشناسی است. روان شناسی اندیشهی درجه اول است؛ به ذهن همان طور می پردازد که زیست شناسی به حیات. روانشناسی به رابطه ی اندیشه و موضوع آن کاری ندارد، بلکه مستقیمة به اندیشه به سایر چیزی کاملا جدا از موضوع آن می پردازد، چیزی که در جهان روی می دهد، به سان پدیده ای خاص؛ پدیده ای که در مورد آن می توان به طور مستقل بحث کرد. فلسفه اما هیچگاه به طور مستقل به اندیشه نمی پردازد، همیشه به رابطه ی آن با موضوع، و بنابراین، به اندازهی موضوع به اندیشه می پردازد.
این تمایز میان فلسفه و روان شناسی را می توان در رویکردهای متفاوتی که این رشته ها نسبت به اندیشه ی تاریخی اختیار میکنند نشان داد. اندیشه ی تاریخی نوع خاصی از تفکر است که به موضوع خاصی می پردازد؛ که به طور قراردادی آن را گذشته تعریف میکنیم. روانشناس ممکن است به اندیشه ی تاریخی علاقه مند باشد؛ ممکن است رویدادهای ذهنی ویژه ای را که در ذهن تاریخنگار می گذرد، تحلیل کند؛ و حتی استدلال کند که تاریخنگاران، همچون هنرمندان، دنیایی خیالی میسازند، زیرا آنان چنان خیال پردازند که نمی توانند در دنیای واقعی بزیند؛ اما، برخلاف هنرمندان، این عالم خیالی را در گذشته بنا می سازند زیرا سرچشمه های خیال بافی های خود را به رویداد هایی در دورهی کودکی شان پیوند می زنند و در تلاش بیهوده برای گشودن کلاف این خیال بافی ها عقب و عقب تر می روند. این تحلیل را می شود بیشتر تفصیل و نشان داد که علاقهی مورخ به چهرهی مبرزی چون ژول سزار رفتار کودکانهی او را نسبت به پدرش بیان می کند، و غیره. نمیگویم این گونه تحلیل اتلاف وقت است. فقط یک مورد نوعی آن را بیان میکنم تا نشان دهم که این نوع تحلیل توجه خود را از رابطه ی اصلی ذهن - عین منحصرا بر شرایط ذهنی متمرکز می کند. به اندیشه ی مورخ توجه می کند، نه به موضوع آن گذشته. کل تحلیل روانشناختی اندیشه ی تاریخی دقیقا همین می بود حتی اگر چیزی به عنوان گذشته ابدا وجود نداشت؛ حتی اگر ژول سزار شخصیتی تخیلی بود و تاریخ نه دانش بلکه خیال محض بود.
نزد فیلسوف، واقعیت جالب توجه نه خود گذشته است (چنان که برای مورخ هست)، و نه خود اندیشه ی مورخ درباره ی آن چنان که برای روان شناس هست)، بلکه هر دو چیز در رابطه ای متقابل است. اندیشه در رابطه با موضوع خود، اندیشه ی صرف نیست، بلکه دانش است؛ به این ترتیب، آنچه برای روان شناسی نظریه ی اندیشه ی صرف، نظریه ی حواد ذهنی منتزع از هر موضوع تلقی می شود، برای فیلسوف نظریه ی دانش است. در جایی که روان شناس از خود می پرسد: مورخان چگونه فکر میکنند؟ فیلسوف از خود می پرسد: مورخان چگونه به شناخت می رسند؟ آنان چگونه به درک گذشته می رسند؟ برعکس، در گذشته به عنوان چیزی فی نفسه، مثلا گفتن این که سالها پیش فلان و بهمان حوادث روی دادند، کار مورخ است، نه فیلسوف فیلسوف با این رویدادها نه به عنوان اموری برای خودشان، بلکه به عنوان اموری معلوم بر مورخ رابطه برقرار می کند، و نمی پرسد که آنها چه نوع حوادثی بوده اند و کی و کجا روی داده اند، بلکه می پرسد چه چیزی در آنها وجود دارد که معلوم بودنشان را برای مورخ ممکن می سازد.
به این ترتیب، فیلسوف باید دربارهی ذهن مورخ بیندیشد، اما در این کار عمل روان شناس را تکرار نمی کند، زیرا برای او اندیشه ی مورخ مجموعه ای از پدیده های ذهنی نیست، بلکه یک نظام معرفتی است. او نیز به گذشته فکر می کند، ولی نه به صورت تکرار کار مورخ، زیرا گذشته در نزد او سلسله ای از حوادث نیست، بلکه نظامی از چیزهای معلوم است. این را می شود چنین بیان کرد که فیلسوف آنجا که به جنبه ی ذهنی تاریخ فکر میکند معرفت شناس است و آنجا که به شیء فکر میکند متافیزیک شناس؛ اما این طریق بیان خطرناک خواهد بود، زیرا این نظر را منتقل می کند که بخش های معرفت شناختی و متافیزیک شناسی کار او را می توان جداگانه بررسی کرد، که این اشتباه است. فلسفه نمی تواند مطالعه ی دانستن را از مطالعه ی آن چه دانسته شده است، جدا کند. این امکان ناپذیری مستقیما از تصور فلسفه به سان فکر درجه دوم نتیجه می شود.
اگر خصلت کلی اندیشه ی فلسفی این است، منظورم از موصوف کردنی لفظ فلسفه» با افزودن «تاریخ» به آن چیست؟ و وجود یک فلسفه ی تاریخ متفاوت از فلسفه به طورکلی، و متفاوت از فلسفه ی هر چیز دیگر به چه معنایی است؟
عموما ، اگرچه تا حدی با شرط و شروط، قبول دارند که درون بدنه ی فلسفه تمایزاتی هست. اکثر افراد بین منطق یا نظریه ی شناخت با اخلاق یا نظریهی کنش فرق میگذارند؛ اگرچه اکثر کسانی که به این تمایز قائل اند، همچنین قبول دارند که دانستن به یک معنا نوعی کنش است و کنش به آن گونه که مورد مطالعه ی اخلاق قرار میگیرد، نوعی (یا دست کم شامل) دانستن است. اندیشه ای که منطق دان مطالعه می کند، اندیشه ای است با هدف کشف حقیقت، و به این ترتیب نمونه ی فعالیتی است که به سمت غایتی هدایت می شود، و اینها مفاهیم اخلاقی اند. کنشی که فیلسوف اخلاق مطالعه می کند، کنشی است مبتنی بر دانش یا عقیده راجع به آن چه صحیح یا خطاست، و دانش یا عقیده مفهومی معرفت شناختی است. به این ترتیب، منطق و اخلاق به هم پیوسته و در واقع جدانشدنی اند، اگرچه از هم متمایزند. اگر فلسفه ی تاریخی وجود داشته باشد، پیوستگی تنگاتنگ آن با سایر علوم فلسفی خاص کم تر از پیوستگی این دو به یکدیگر نخواهد بود.
پس ما باید بپرسیم چرا فلسفه ی تاریخ به جای آن که در نظریه ی عمومی دانش ادغام شود، باید موضوع مطالعه ی خاصی قرار گیرد. در سراسر مسیر تمدن اروپایی مردم تا حدی به طور تاریخی فکر کرده اند، ولی ما به ندرت دربارهی فعالیتهایی که بسیار آسان انجام میدهیم تأمل می کنیم. فقط مشکلاتی که با آن مواجه میشویم ما را از تلاش هایمان بر غلبه بر آنها آگاه می کنند. به این ترتیب بن مایهی فلسفه، به عنوان تحول سازمان یافته و علمی خودآگاهی، گه گاه به مسائل خاصی بستگی دارد که انسانها در آنها، در یک زمان معین، دشواریهای خاص می یابند. نگریستن به مباحثی که در فلسفه ی هر قوم معین، در هر دورهی معین تاریخ آن، برجستگی خاص دارد اشاره ای است به مسائل خاصی که آنان حس می کنند باید تمامی توان ذهن شان را فرا خوانند. مباحث پیرامونی یا فرعی چیزهایی را فاش خواهند کرد که آنان نسبت به آن دشواری خاصی حس نمیکنند.
ادامه دارد..
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
بیشتر بخوانید:
خودمختاری تاریخ
تاریخ طبیعت وفلسفه
کروچه و خودمختاری تاریخ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}