از وقتی ثانیه‌های خسته‌ی من 

از چشمان زیبای تو افتاده اند؛

بد جور از پا افتاده‌اند! 

 حالا به هردری می‌زنم 

 که لحظه‌هایم به چشم بیایند

که ثانیه‌هایم از بستر این خستگی مدام برخیزند

این است که قلم موی دعا را بر می‌دارم 

و آنها را رنگ آبی می زنم 

آه! عزیزترینم، نگرانم

رنگ‌های آبی هم دارند ته می‌کشند

من مانده‌ام و 

طیفی از رنگهای زرد

همان رنگ‌های غروب

من مانده‌ام و من...

همان که از  چشمان خمار تو افتاده است

درست مثل برگهای زرد 

از چشم درختان خواب آلود  

خدایا، بگذار واژه‌ها برای خودشان قصه ببافند

مباد که روزی از چشمان تو بیفتم

 فاطمه بابکی