پا به درون صحن امام زاده که می‌گذارم، سادگی، لطف و صفای آن مرا به خود می‌آورد. کفش‌هایم را از پا در می‌آورم و داخل مقبره می‌شوم. نور سبزی که فضا را احاطه کرده است، زیبایی خاصی به بارگاه می‌دهد. قدم‌هایم را به آرامی به سمت ضریح برمی‌دارم. انگشتانم را به پنجره‌های ضریح قفل می‌کنم و با قطرات اشک آنها را می‌شویم. کنار ضریح روی زمین می‌نشینم و به خواندن زیارت‌نامه مشغول می‌شوم.
با لبخند پیرمردی که کنارم روی زمین می‌نشیند به خودم می‌آیم. پیرمرد خودش را خادم ام امزاده معرفی می‌کند و می‌گوید:" از این‌که مزاحم خلوت من شده است پوزش می‌خواهد و چون مدت زیادی است که مرا در این گوشه از امام زاده مشغول راز و نیاز با خدا دیده، خواسته تا در میان دعاهایم برای حاجت او نیز دعا کنم".

لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «اگر خدا مرا قابل بداند و به صدای این بنده خطاکار گوش بدهد، به روی چشم.»

بعد می‌پرسم: «می‌توانید اطلاعاتی راجع به امام زاده در اختیار من قرار دهید؟»

پیرمرد با شادی فراوان لب می‌گشاید و می‌گوید: «حتما، این کمترین کاریست که می‌توانم انجام بدهم. من از زمان نوجوانی‌ام خادم این امام زاده بوده‌ام.»

پیرمرد کمی جابه‌جا می‌شود و ادامه می‌دهد: «9 تن از نوادگان حضرت موسی‌بن جعفر(ع)، در این امام زاده دفن هستند. مقبره فعلی در چند سال اخیر ساخته شده است. پیش از این، مقبره در قسمت پایین بود، افراد برای زیارت می‌توانستند کنار قبرها بروند؛ اما با گذر زمان و خراب شدن مقبره قبلی،  مقبره جدید روی آرامگاه قرار گرفت. بنا به تصمیم اداره اوقاف، ورودی آرامگاه بصورت پنجره‌ای در پای ضریح ساخته شد، تا در ساخت قبلی آرامگاه هیچ تغییری ایجاد نشود.»

حرفش که به اینجا می رسد، درست در جایی که نشسته بودم فرش را بالا میزند و پنجره‌ی پای ضریح را نشانم می‌دهد. قفل پنجره را می‌گشاید و از من دعوت می‌کند تا با عبور از پلکان کوچکی همراه او به سمت زیر آرامگاه بروم.

وقتی زیر آرامگاه امام زاده قرار می‌گیرم، با اشاره به بالای قبر برایم توضیح می‌دهد: «در این قسمت رشیدابن قاسم و در قسمت میانی موسی‌ابن قاسم و پایین‌ترین قسمت، احمدابن قاسم دفن شده‌اند.

در سمت راست دیوار، به ترتیب از بالا به پایین حوریه بنت عبدالله، فاطمه بنت عبدالله، زینب بنت محسن و در سمت چپ به ترتیب از بالا به پایین، محمدابن عبیدالله، ابراهیم‌ابن عبیدالله و سمیه بنت محسن مدفون شده‌اند.»

زیر زمین حال و هوای عجیبی دارد. از این‌که در چنین فضایی قرار گرفته‌ام در پوست خود نمی‌گنجم. با دقت به اطرافم نگا می‌کنم. شمشیری که روی زمین قرار گرفته توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. به طرفش اشاره می‌کنم و می‌پرسم: «این شمشیر چیست؟ از زمان گذشته است؟»

پیرمرد نگاهش را به شمشیر می‌دوزد و می‌گوید: «این شمشیر را یکی از اهالی همین شهر به امام زاده آورد، و آن را هدیه کرد. به احتمال زیاد یک میراث خانوادگی بوده است.»

نفس عمیقی می‌کشم، انگار دلم می‌خواهد هوای مقدسش را در ریه‌هایم ذخیره کنم. همراه پیرمرد از پلکان بالا می‌آیم. از او بخاطر راهنمایی‌هایش تشکر می‌کنم. با امام زاده وداع می‌کنم و از حرم خارج می‌شوم.
 
نویسنده: علیرضا اشعری