زاهدان
زاهدان
زاهدان
نويسنده:سيدسعيد هاشمي
نسيم داشت قاصدک را بالا و پايين مي برد و برايش قصه مي گفت. يکدفعه از روبه رو باد شديدي به طرف شان وزيد. نسيم زود دست قاصدک را گرفت و به کناري رفت. باد شديد از کنارش رد شد. قاصدک ترسيده بود. نفس نفس مي زد. گفت:«واي ... نسيم!اين چه باد وحشتناکي بود.» نسيم با خنده گفت: «نام اين باد، باد صدو بيست روزه است. اين باد پر از شن، هر سال صد و بيست روز در اين سرزمين مي وزد.» قاصدک گفت: «واي!چه قدر وحشتناک!اسم اين سرزمين چيست؟» نسيم گفت:«از خودش بپرس.»
قاصدک گفت:«اي شهر بادها، اسم تو چيست؟»
منم منم زاهدان
نه گل دارم نه علف
هميشه شن روان است
تو دشت هام از هر طرف
اگر چه دشت و صحرام
خاليه، گل نداره
اما دل مردمم
پر از گل و بهاره
بيا ببين تو اين شهر
لباس هاي رنگي رو
ببر براي سوغات
صنايع دستي رو
منبع:ماهنامه فرهنگي ،آموزشي سنجاقک شماره 52 /س
قاصدک گفت:«اي شهر بادها، اسم تو چيست؟»
منم منم زاهدان
نه گل دارم نه علف
هميشه شن روان است
تو دشت هام از هر طرف
اگر چه دشت و صحرام
خاليه، گل نداره
اما دل مردمم
پر از گل و بهاره
بيا ببين تو اين شهر
لباس هاي رنگي رو
ببر براي سوغات
صنايع دستي رو
منبع:ماهنامه فرهنگي ،آموزشي سنجاقک شماره 52 /س
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}