زاهدان

نسيم داشت قاصدک را بالا و پايين مي برد و برايش قصه مي گفت. يکدفعه از روبه رو باد شديدي به طرف شان وزيد. نسيم زود دست قاصدک را گرفت و به کناري رفت. باد شديد از کنارش رد شد. قاصدک ترسيده بود. نفس نفس مي زد. گفت:«واي ... نسيم!اين چه باد وحشتناکي بود.» نسيم با خنده گفت: «نام اين باد، باد صدو بيست روزه است. اين باد پر از شن، هر سال صد و بيست روز در اين سرزمين مي وزد.» قاصدک گفت: «واي!چه قدر وحشتناک!اسم اين سرزمين چيست؟» نسيم گفت:«از
دوشنبه، 26 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زاهدان
زاهدان
زاهدان

نويسنده:سيدسعيد هاشمي



نسيم داشت قاصدک را بالا و پايين مي برد و برايش قصه مي گفت. يکدفعه از روبه رو باد شديدي به طرف شان وزيد. نسيم زود دست قاصدک را گرفت و به کناري رفت. باد شديد از کنارش رد شد. قاصدک ترسيده بود. نفس نفس مي زد. گفت:«واي ... نسيم!اين چه باد وحشتناکي بود.» نسيم با خنده گفت: «نام اين باد، باد صدو بيست روزه است. اين باد پر از شن، هر سال صد و بيست روز در اين سرزمين مي وزد.» قاصدک گفت: «واي!چه قدر وحشتناک!اسم اين سرزمين چيست؟» نسيم گفت:«از خودش بپرس.»
قاصدک گفت:«اي شهر بادها، اسم تو چيست؟»
منم منم زاهدان
نه گل دارم نه علف
هميشه شن روان است
تو دشت هام از هر طرف
اگر چه دشت و صحرام
خاليه، گل نداره
اما دل مردمم
پر از گل و بهاره
بيا ببين تو اين شهر
لباس هاي رنگي رو
ببر براي سوغات
صنايع دستي رو
منبع:ماهنامه فرهنگي ،آموزشي سنجاقک شماره 52




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.