عرفان اسلامی (65) اقسام توحید

نويسنده: استاد حسین انصاریان




شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة
[ فَإذا لَبِسْتَ ثِيابَكَ فَاذْكُرْ سَتْرَ اللّهِ عَلَيْكَ ذُنُوبَكَ بِرَحْمَتِهِ وَأَلْبِسْ باطِنَكَ بِالصِّدْقِ كَما أَلْبَسْتَ ظاهِرَكَ بِثَوْبِكَ وَلْيَكُنْ باطِنُكَ فى سَتْرِ الرَّهْبَةِ وَظاهِرُكَ فى سَتْرِ الطّاعَةِ ]

ستر باطن به لباس صدق

امام صادق عليه‏السلام در اين جمله مى‏فرمايد :
هرگاه لباس ظاهر را پوشيدى و به وسيله آن عيوب و نقائص بدنت را از ديدگان همه پنهان كردى ، به يادآور كه در اين مدت عمرت ، خداوند مهربان با رحمتش گناهانت را مخفى داشت و اجازه نداد كسى از آنچه بر خلاف او انجام دادى آگاه شود كه اگر آگاه مى‏شد آبرويت مى‏رفت و كسى حاضر نبود كم‏ترين احترامى به تو بگذارد ، ولى مولا و سيد تو بزرگ‏تر از آن است كه پرده از عيوب باطنت برگيرد و گناهان و خطاهايت را برملا كند ؛ بر توست كه در هر مرتبه‏اى كه لباس مى‏پوشى از اين عنايت و لطف خاص حضرت او ياد كنى و از اين‏كه در ظاهر غرق لباس مادى و در باطن غرق پوشش رحمت هستى شكر به حقيقت كنى و به راستى و درستى در مدار بندگى او قرار بگيرى ودر همين حال لباس پوشيدن ويادآورى پوشش رحمت حضرت او با خضوع و خشوع از جنابش بخواهى كه اى آقايى كه در دنيا بدنم را به لباس ظاهر پوشاندى و عيوب و گناهانم را از مردم با لباس رحمتت مخفى داشتى !
در قيامت هم عيوب باطنم و گناهانى كه از من صادر شده به كرم و لطف و رحمتت بپوشان و اجازه مده و مخواه كه اين عبد ذليل و وامانده از راه و ناتوان از هر در رانده و در مرز عشق تو مانده ، در ميان مردم و به خصوص در حضور انبيا و اوليا و وجود مقدس ائمه طاهرين عليهم‏السلام رسوا شود و آبروى ناقابل او بريزد .

مقام خوف و شوق

آن گاه در دنباله كلام خود ، حضرت صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد :
چنان كه ظاهر بدن را به لباس ظاهرى پوشى ، باطن را نيز به لباس صدق و راستى بپوشان باطن صادق باطنى است كه از مكر و حيله و خدعه و تزوير و ريا و غل و غش و دغلى پاك باشد ، باطن صادق باطنى است كه از تخيلات رديه و اعتقادات سخيفه مخلى شده و به حليه آراى صحيحه و علوم حقه مزين و محلى باشد ، باطنت بايد با پرده خوف از خدا و ظاهرت بايد با پرده اطاعت از حضرت حق پوشيده باشد .
راستى چه دنياى پربهايى است ، دنياى خوف از مقام حضرت او و دنياى اطاعت از فرامين حضرتش ، به حقيقت خودش قسم ، دنيايى براى انسان بهتر از اين دنيا نيست ، خوف از مقام او علت ترك گناه و شوق وصال او علت اطاعت حضرت اوست .
وقتى مقام خوف و شوق حضرتش آمد ، همه جهان مادى براى انسان به اندازه بال مگس ارزش ندارد و آنچه در دست انسان است همان را آدمى فقط براى او مى‏خواهد و آنچه را نمى‏پسندد ، انسان ابدا خيال آن را هم نمى‏كند !!
به قول عارف عاشق جلال الدين بلخى :
همه جمال تو بينم چو چشم باز كنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز كنم
حرام دارم با مردمان سخن گفتن
وگر حديث تو آيد سخن دراز كنم
هزارگونه بلنگم به هر رهم كه برند
رهى كه آن به سوى توست تركتاز كنم
اگر به دست من افتد چو خضر آب حيات
زخاك كوى تو آن آب را طراز كنم
زآفتاب و زمهتاب بگذرد نورم
چو روى دل سوى آن شاه دلنواز كنم
چو آفتاب شوم آتش و زگرمى دل
چو ذره‏ها همه را مست و عشق باز كنم
آرى ، به عشق او دم زدن و به ذكر او زيستن و به ياد او بودن و ظاهر و باطن را براى او آراستن ، مقصد اعلا و هدف والا است و بعثت انبيا و زحمت امامان عليهم‏السلامبه همين خاطر بوده است .

فناى در حق با لباس صدق

راهنمايان راه آمدند تا بشر اين جهان مادى را با همه دستگاهى كه دارد ، وسيله‏اى براى رسيدن به مقام قرب قرار دهند و تدريجا مقام به مقام را طى كرده ، خيمه هجر از سرزمين دل بركنده و عمارت وصل بنا كنند و از دوگانگى گذشته به مقام وحدت رسند و از بقاى خود دست برداشته به فنا افتند و به فرموده حضرت صادق عليه‏السلام بر درون خويش لباس صدق پوشند كه هركس لباس صدق بپوشد از همه چيز بگذرد و فانى در حضرت باقى شود .
عارف نامدار روزبهان بقلى شيرازى در اين باب براساس آيات كتاب و روايات دقيق توضيحى بدين صورت دارد :
توحيد ، ذروه علياى احوال است و عروه وثقاى مقامات است و تيجان انبيا است و حليه اوليا است و حقايق توحيد نه هر رهروى كه راه يافت ، يافت كه سر توحيد لباس ربوبيت است كه «جان جان» بدان ملبس است ، تا واحد در واحد نشود سالك در عين عيان توحيد نرسد . اگر كسى به مقام فنا نرسد به جايى نرسيده ، مقامى كه خود و جهان را به حقيقت نفى كرده و در نفى خود و جهان ، جان خود و جهان را اثبات نمايد و در حقيقت واقعيت « لا إله إلاّ اللّه » را در تجلى ببيند و بس .

اقسام توحيد

اصل توحيد سه قسم است :
قسمى توحيد عام است و قسمى توحيد خاص و قسمى توحيد خاص الخاص .

توحيد عام

اما آن كه توحيد عام است ، بعد از ارشاد حق ، سير كردن در آيات و جستن حق به وسيله عقل و نور ايمان و شواهد حدثان ، تا ساكن باشند از اضطراب شك و يقين و در اثبات وحدانيت حق افتند و از خطرات نفس [با اجراى فرامين او] باز رهند و تقديس ذات قديمش بيابند و تنزيه صفات عزيزش بدانند و معلوم كنند كه حق سبحانه واحد است من كل الوجوه ، ذاتش در صفات يكتاست و صفاتش در ذات يكتاست ، قدمش از حدوث جدا كنند و دانند كه وجود جليلش متعلق نيست به شيئى از اشيا و از دل خيال محال بيرون كنند و حضرت اللّه را سبحانه و تعالى منزه دانند از جواهر و اعراض و زمان و مكان و تشبيه و تعطيل و كيف و حيث و قبل و بعد و جهات وحد و حدود و صورت و قرب و بعد و حلول و ضد و ند و مثل و جزء و كل و كوچكى و بزرگى و جرم و جسم و اركان و جارحه و قدمش را اوّل ندانند و ابدش را آخر نشناسند و هرچه در وهم و فهم آيد از آن بيرون شوند و به فرموده حضرت صادق عليه‏السلامباطن را با لباس صدق [كه مصداق كاملش ايمان به وحدانيت حق و ذات حضرت او و صفات عليا و اسماى حسنايش هست] بپوشانند و صدق باطن در مرحله عالى و اعلايش جز اين نيست ، باطنى كه با او همراه نيست باطن نيست ، منبعى از تيرگى و ظلمت و ظرفى پر از وساوس و شك و ترديد است ، اين توحيد در حقيقت توحيد علمى و به عبارت ديگر توحيد معرفتى است كه بر دليل و برهان و استدلال استوار است و مرحله اوّل توحيد يا مرتبه دانى آن است .
به قول حكيم بزرگوار ، نظامى گنجوى :
اى نام تو بهترين سرآغاز
بى نام تو نامه كى كنم باز
اى ياد تو مونس روانم
جز نام تو نيست بر زبانم
اى كارگشاى هرچه هستند
نام تو كليد هرچه بستند
اى هيچ خطى نگشته زاول
بى حجت نام تو مسجل
از ظلمت خود رهاييم ده
با نور خود آشناييم ده

توحيد خاص

اما توحيد خاص آن است كه تمام عوالم به جملگى نزد وجود عظمت حق ، محو بينند و موجودات را در ربوبيت اللّه تعالى معدوم يابند ، از غلبات انوار قدم و چنان كه در قدم حق تعالى موجود بود و موجودات معدوم ، اكنون هم چنان دانند و در وجود ، هيچ چيز نبينند كه نه آن در امر حق مستغرق باشد ، به مشاهده بعد از علم كه علم عام راست و مشاهده خاص راست و عالم را چنان بينند كه گويى نزد صولجان قدرت بارى تعالى در ميدان خدايى كه از ازل به ابد مى‏برد و از ابد به ازل .
و مبادى توحيد خاص سير كردن است در شواهد صورت و روح و عالم صغرى كه جند حق و باطل آنجايند ، چون لشگر عقل و لشگر جان و لشگر دل و لشگر نفس و حجاب قهر و لطف و غرايب اشكال مقدورات كه در آن عالم موجود است و ظهور حق عز و جل كه در اسرار حقايق ملكوت به چشم جان ببيند كه توحيد عام از عالم ملك و شهادت رفتن است به حق كه به صورت آن عالم كبرى است .
و توحيد خاص از خود رفتن است به حق كه به صورت آدم ، عالم معانى و سراى تجلى است و آن آيت كبرى است اگرچه در جنب جهان كوچك است .
و فرق ميان خاص و عام در توحيد آن است كه عام به شواهد و عقل باز مانند و خاص چون حق را بدانستند از شواهد عالم صغرى و كبرى فنا شوند و فناى خود در بقاى حق بيابند و پيوسته در وجود حق مضمحل باشند ، تا احكام قديمش برايشان مى‏گذرد و ايشان به طوع محكوم مى‏باشند .
به قول عارف بلخى كه از قول فانيان در حق و مطيعان وارسته گفته :
ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم
بر ما نظرى كن كه در اين ملك غريبيم
بر ما كرمى كن كه در اين شهر گداييم
زهدى نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدى نه كه بر گرد خرابات برآييم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه چه قوميم و كجاييم
ترسيدن ما چون كه هم از بيم بلا بود
اكنون زچه ترسيم كه در عين بلاييم
ما را به تو سرّيست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سرّ تو با كس نگشاييم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم
بر رحمت خود بين و مبين بر گنه ما
ما غرق گناه از سر تا ناخن پاييم

توحيد خاص الخاص

اما توحيد خاص الخاص آن است كه از حق به حق سير كنند و آن سير آنگه باشد كه روح مقدس از همه مراكب حدوث پياده شود و علوش سفل شود و سفلش علو گردد و جهات و مكان و سير و زمان نزد او معزول شود و حمر خيال از اصطبل مركب نور براند و فهم و وهم را ميل نايافت در ديده كشد و حس حواس و ضمير بى‏عقل را معطل كند و عقل را به مقراض تنزيه زبان فضول ببرد و نفس رعنا را در بازار غيرت توحيد سر بردارد و لشگر هوى و شهوت را كه حزب شيطانند به صدمه عشق بشكند و دل كه شهر خدايست بى‏عمارت عبوديت نگذارد و خانه طبايع كه مملو است از اخلاق انسانى به توفان نيستى و معول هستى ويران كند و هستى صغرى و كبرى را با شواهد و دلايل در هم پيچد و در كتم عدم اندازد ، تا بى‏اثقال حدوث در قدم گامى چند بردارد و چون از ازدحام خلقيت بياسايد خود را به درياى نيستى دراندازد ، تا او از او فنا شود ، پس از بحر بقاى حق سر برآورد و بى خود حق را به حق بيند و بداند كه اين يك خطوت است از نيستى به هستى، پس آن قدم بردارد و به قوت عبوديت به جناح ربوبيت درهواى هويت پرواز كند .
حكيم صفاى اصفهانى در زمينه فناى عاشق در معشوق گويد :
ما رهرو فقريم و فنا راهبر ما
بى خويشتنى كو كه شود هم سفر ما
اى آن‏كه زخود با خبرى در سفر عشق
زنهار نيايى كه نيابى خبر ما
در پاى دلم پاى منه باك زجان كن
كاين خانه بود فرش زخون جگر ما
در كشور فقر آمده مهمان فناييم
لخت جگر و پاره دل ما حضر ما
رنج تن ما از تب عشق است چه حاصل
از رنج طبيبى كه دهد دردسر ما
ما خاك نشين در ميخانه عشقيم
تاج سر خورشيد بود خاك در ما
موران ضعيفيم ولى ملك سليمان
باد است درين باديه پيش نظر ما
آراستن باطن به صدق و ظاهر به طاعت
در آراستن باطن به صدق و رهبت و ظاهر به طاعت ، خواجه نصير طوسى در « اخلاق ناصرى » مى‏گويد :
قومى گفته‏اند كه بر اقرار به ربوبيت او و اعتراف به احسان و تمجيد او بر حسب استطاعت اقتصار نمايد .
و طايفه‏اى گفته‏اند كه تقرب حضرت او به احسان بايد نمود ، اما با نفس خود به تزكيه وحسن سياست واما با اهل ونوع خود به مواسات وحكمت وموعظت.
و جماعتى گفته‏اند كه حرص بايد نمود بر تفكر و تدبر در الهيات و تصرف در محاولاتى كه موجب مزيد معرفت بارى سبحانه بود تا به واسطه آن معرفت به كمال رسد و توحيد او به حد تحقيق انجامد .
منبع:http://erfan.ir