نبرد آلواتان (2)

نویسنده : سید سعید موسوی



فصل ششم

صبح که از راه رسيد ، فرمانده بلافاصله نيروهاي واحد اطلاعات و عمليات را در اتاق خود جمع کرد و خطاب به آنها گفت :« من فکر مي کنم زمان رويارويي نهايي با دشمن فرا رسيده است و حالا زماني است که بايد غائله کردستان ختم شود . تا زماني که ضد انقلاب يک پايگاه امن در اينجا داشته باشد ، تمام کردستان ناامن است و وقتي آخرين سنگر آنها فرو بريزد ، امنيت به کردستان باز خواهد گشت ، ما نبرد سرنوشت سازي د رپيش رو داريم . نبردي که با جنگهاي گذشته فرق دارد ، جنگي است تمام عيار در جايي اسرار آميز و د رعين حال ترسناک !»
لحظه اي ساکت شد ، در چشمان تک تک نيروها نگاه کرد و بعد ادامه داد :«اگر بخواهيم تعبير درستي بکنم بايد بگويم دهان شير است ، ولي ما مجبوريم به اين دهان وارد شويم ، يا دندانهايش را مي شکنيم و يا درون آرواره هايش سخت جان خواهيم داد . اين راهي است که بايد برويم و بيش از اين درنگ جايز نيست ».
يک از نيروهاي جوان که نمي توانست احساسا ت خود را پنهان کند ، ناگهان از ميان جمعيت بلند شد و فرياد زد «ما با شما هستيم فرمانده ، دستور بدهيد تا حرکت کنيم ».
محمود لحظاتي را به سکوت گذراند و بعد به اين جوان بسيجي گفت که بنشينيد. جوان اطاعت کرد وسر جايش نشست . فرمانده به آرامي به نقشه اي که بر روي ديوار قرار داشت نزديک شد وقتي مقابل آن قرار گرفت پرسيد :«آيا مي دانيد موقعيت نبرد کجاست؟»
همه نيروها در سکوت به او نگاه مي کردند . هيچکس ، هيچ چيز نمي دانست همه بي صبرانه منتظر بودند .
فرمانده وقتي سکوت آنها را ديد ، دست راستش را به آهستگي بالا برد و بعد پنجه دستش را روي منطقه اي که سراسر سبز بود قرار داد و گفت :«اينجا .»
نيروهاي شناسايي وقتي کلمه آلوتان را که با خط درشت و سياه روي منطقه سبز خودنمايي مي کرد ، ديدند دچار شگفت زدگي و حيرت شدند و چشمان بهت زده آنان حالا به اين منطقه دوخته شده بود .
آنها مناطق زيادي را شناسايي کرده بودند در ميدانهاي مختلفي جنگيده بودند ، ولي منطقه آلواتان هميشه به نظرشان غير قابل شناسايي و غير قابل دسترس مي نمود ، راهي سخت و ناهموار همراه با پرتگاههاي خطرناک که امکان حرکت هيچ گونه وسيله نقيله به طرف آن نبود .
فرمانده وقتي بهت و حيرت رزمندگان را ديد از نقشه فاصله گرفت و به آنها نزديک شد ، روبروي آنها ايستاد و در حالي که سرش پايين بود گفت :«مي دانم راه دشوار و خطرناکي است . اما راهي است که بايد پيموده شود ، اين مسير را بايد کساني بپيمايند که کاملا" آماده مرگ باشند ، راهي است که اميد بازگشت در آن کم است و علاوه بر سختيهاي راه ، خطراسارت و شکنجه هم وجود دارد ، پس هر کس داوطلب است پيش قدم شود . »
به محض اينکه سخنان فرمانده به پايان رسيد اولين نيروي داوطلب که از جاي خود بلند شد همان جوان بسيحي يعني «مسعود» بود ، به سرعت از جايش بلند شد و به طرف ديوار مقابل آمد ، کنار نقشه درست همان جايي که کلمه آلواتان ديده مي شد ايستاد و گفت : من براي مرگ آماده ام !
بعد از او چهار نفر ديگر هم بلند شدند و به سرعت کنار اوقرار گرفتند ، وقتي نفر ششم اضافه شد کاوه او را از نيمه راه برگرداند .
-پنج نفر کافيست ، فقط پنج نفر .
-نفر ششم که در ينمه رراه متوقف شده بود نگاهي به فرمانده انداخت و با لحني ملتمسانه گفت :«اما من هم براي مرگ آماده ام !
فرمانده بار ديگر حرف قبلي خود را تکرار کرد :«فقط پنج نفر».
جوان از نيمه راه برگشت و سر جاي خود نشست و سرش را پايين انداخت و به اين وسيله قطرات اشکي را در چشمش حلقه زده بودند پنهان ساخت .
فرمانده رو به پنج داوطلب کرد و گفت : «برويد خوب استراحت کنيد ، بعداز آن تجهيزات لازم را تحويل بگيريد ، غروب که از راه رسيد حرکت خواهيد کرد ، قبل از ميان خودتان فرمانده اي انتخاب کنيد و وصيت نامه هايتان را بنويسيد ، هر کس از شما زودتر به شهادت رسيد ، سلام ما را به دوستانمان برساند و شفاعت ما را فراموش نکند ، مرگ حق است و گريزي از آن نيست ولي مرگ شرافتمندانه و در راه خدا بهتر است ، شما براي شناسايي مواضعي مي رويد که تاکنون براي ما ناشناخته بوده است ولي در پشت اين مواضع کساني پناه گرفته اند که راحتي و آسايش را از اين مردم گرفته اند ، اگر شما بتوانيد با موفقيت به آنها نزديک شويد و از آنها اطلاعاتي بدست بياوريد ، در نابودي آنها کمک زيادي کرده ايد ولي اگر موفق نشويد ، ديگراني هستند که راه شما را ادامه مي دهند .»
اين کلمه آخر را فرمانده با قدرت تمام ادا کرد .

فصل هفتم

گل محمد اسبش را آماده کرد و اسلحه رادرون خورجين قرار داد مقداري آذوقه برداشت و پاهايش را با پارچه مخصوص بست و حالا در ابتداي ورود به جنگل آماده بود . او مي دانست دخترها را به کجا برده اند و جنگل آلواتان را به خوبي مي شناخت . مقداري از راه را به کمک اسبش طي کرد ؛ وقتي به اولين کوه رسيد ، اسب را در دامنه آن به درخت کوچکي بست . اسلحه را به دست گرفت و همزمان با غروب آفتاب از کوه بالا آمد ، کوه را به خوبي مي شناخت و با چالاکي از آن بالا رفت ، ساعتي بعد از کوه سرازير ش شد و در مسير رودخانه قرار گرفت ، پاسي از شب گذشته بود که به اطراف جنگل رسيد . به دقت همه جا را بررسي کرد و مواظب بود . لباس سياهي به تن کرده بود او را کاملا" از ديد پنهان مي کرد ، باز هم جلوتر رفت ، آتشي که در وسط قرار گاه افروخته شده بود فضاي داخل آن را روشن مي کرد .
او مرداني را ديد که در حال نگهباني بودند و يکي از آنها هم مسئوليت نگهباني از زندان را بر عهده داشت . وقتي فکر کرد که سمن گل و سه دختر ديگر در همين زندان هستند ، چند قدم به سرعت جلو رفت ولي ناگهان در جاي خود ميخکوب شد . سمن گل را دوست داشت وب ه فکر ازدواج با او بود ولي چگونه مي توانست آزادش کند ؟ افراد زيادي درون قرارگاه در سنگرهاي خود به خواب رفته بودند و در اطراف هم نگهباناني بودند که عبور از حلقه محاصره امکان نداشت . اگر به کمين آنها مي افتاد ، حتما" کشته مي شد و در اين صورت هيچکس نمي توانست سمن گل را آزاد کند .
بايد با احتياط عمل مي کرد ، منطقه را به خوبي مي شناخت و بايد نقشه اي دقيق براي نفوذ به داخل قرارگاه و آزادي سمن گل مي کشيد ، اسلحه را در دست فشرد ، غير از آن به کاردي هم احتياج داشت تا بتواند نگهبان زندان را بي سر و صدا از پاي درآورد يا حداقل طنابي که بوسيله آن او را خفه کند چيزي که بي سر و صدا کار را انجام دهد و به پايان برساند . نبايد عجله مي کرد ، کم کم از اطراف قرارگاه عقب نشست و به آرامي قدم برمي داشت تا صداي خش خش برگها شنيده نشود ، باز هم عقب تر رفت ، حالا به اندازه کافي از قرارگاه دور شده بود او بر مي گشت ولي به شبهاي آينده فکر مي کرد، شبهايي که به زودي از راه مي رسيدند و او ميتوانست در يکي از آن شبها در حالي که دست سمن گل را در دست گرفته به روستايشان بازگردد . وقتي به اين مسئله فکر کرد لبخندي زد و اتاقش را به ياد آورد که همه چيز را براي ورودسمن گل به آن آماده کرده بود ، حتي برنج روغن را نيز از مدتها پيش تهيه کرده و آنها را انبار کرده بود و وقتي به يادآورد که قسمتي از آنها را همين مردان غريبه که به روستا آمده بودند بزور از چنگش خارج کرده اند ، دندانهايش را روي هم فشرد و قنداق تقنگش را محکم به زمين کوبيد ، نه به خاطر مشتي برنج و مقداري روغن .
اومردم دار بود و اهالي روستا اي را خوب مي دانستند او حاضر بود بهترين گوسفندش را پيشکش ميهمان کند ولي اگر با زور از دستش خارج مي کردند ، مسئله فرق مي کرد ، حاضر نبود زير بار زور برود ، کرد بود و به اين مسئله افتخار ميکرد که سالها در دل کوهها و روستاهاي بکر و دست نخورده با سرافرازي و آزادگي زندگي کرده است ، ولي کسي نبود که زير بار زور برود و حالا که سمن گل را به زور از چنگش بيرون آورده بودند به اين مسئله فکر مي کرد که در هر صورت بايد او را آزاد کند و به خانه بازگرداند ، همه بي صبرانه منتظر او بودند هم پدرش و هم مادرش ، حتي گله کوچکش و مرغها و خروسهايش ، بايد او را به خانه برمي گرداند هر چه زودتر .

فصل هشتم

نماز برگزار شد، حسين که از بين پنج نفر به فرماندهي گروه انتخاب شده بود . دستور داد نيروها به خط شوند . چهار جوان که سن هيچ کدام از آنها بالاي بيست و پنج سال نبود ، در يک خط پشت سر يکديگر قرار گرفتند ، حسين در گوشه اي ايستاد و آنها را با دقت نگاه کرد ، آنها لباسهاي مخصوص تکاوران را براي هماهنگي هر چه بيشتر با طبيعت و جنگل پوشيده بودند ، لباسهاي آن ها به رنگ سبز بود که لکه هاي قهوه اي بزرگ اينجا و آنجا روي لباسها ديده مي شد . حسين به آنها نزديک شد ، نيروها سرها را بالا گرفتند مسعود در جلوي گروه ايستاده بود ، حسين مقابلش قرار گرفت و براي اينکه از محکم بودن فانسقه او مطمئن شود ، آن را به دست گرفت و محکم کشيد ، مسعود لبخندي زد و فرمانده به سراغ نفردوم رفت و بدينوسيله چهار نفر را مورد بازديد قرار داد . وقتي از استحکام فانسقه ها مطمئن گرديد به بازديد بقيه وسايل پرداخت ، قمقمه هاي آب ، قطب نما ، نقشه ، خنجري که درست بر بالاي پوتين و زيرزانو بسته شده بود ، چهار نارنجک دو تا در سمت راست ود تاي ديگر در سمت چپ درست بر روي فانسقه و در اطراف شکم . يک اشلحه کلاشينکف تاشو و مقداري ماده رنگي سياه براي استتار در جنگل .
وقتي حسين بازديد را به پايان رساند به کوله پشتي هايي که در گوشه سنگر قرار داشتند اشاره کرد :«هر کس يکي بردارد ، کنسرو ماهي دو قوطي ، لوبيا دو تا و مقداري هم نان .»
وصيت نامه ها را هم به واحد تعاون تحويل دهيد ، تا چند دقيقه ديگر حرکت مي کنيم .
وقتي صداي جيپ فرماندهي شنيده شد ، حسين فهميد که زمان حرکت فرا رسيده است .
محمود وارد سنگر شد به تک تک نفرات گروه نگاهي انداخت ، با خود انديشيد که شايد اين آخرين باري باشد که آنها را مي بيند به آنها نزديک شد ، اول مسعود را محکم در آغوش فشرد و پيشانيش را بوسيد و بعد به سراغ نفرات ديگر گروه رفت ، وقتي خداحافظي را به پايان برد گفت :«جيپ آماده است ، شما مقداري از راه را که ماشين رو است با همين جيپ مي رويد و بقيه راه را بايد پياده طي کنيد ، اطلاعاتي را که شما از مواضع و مخفيگاههاي دشمن به دست مي آوريد بريا ما فوق العاده مهم است .»
بنابراين به اهميت کاري که انجام مي دهيد و اجري که از اين کار نصيب شما خواهد شد توجه داشته باشيد .
جيپ سبز فرماندهي که حالا در تاريکي شب رنگش به سياهي مي زد ، محل پادگان را ترک کرد و به سرعت از ديدها محو گرديد، حسين در قسمت جلو کنار راننده نشسته بود و چهار نفر بعدي هم بر روي چهار صندلي در قسمت عقب روبروي هم نشسته بودند ، اينها حالت مسافراني راداشتند که به سفري نامعلوم مي روند ، مسافرتي که بوي خطر مي داد ، هر چند کاملا" از خطرات اين راه با خبر بودند و شايد سختي هاي آن را بارها د رپيش رو مجسم کرده بودند ، اما از طي اين مسير ابدا" ناراحت به نظر نمي رسيد ، چرا که خود داوطلبانه آن را پذيرفته بودند و حالا همگي به هم نگاه مي کردند و مي خنديدند .
ورود ماشين حامل نيروها به جاده خاکي و بالا رفتن و پايين آمدن آن از روي سنگريزه ها باعث شد که وسايل همراه نيروها به صدا در آيند به دستور فرمانده ماشين چند لحظه توقف کرد :«وسائلتان را محکم کنيد .»
بندهاي کوله پشتي محکم گرديد و نارنجکها با کش به فانسقه هامحکم شدند ، خشابهاي اضافي هم براي جلوگيري از ايجاد سروصدا موقتا" درون کوله پشتي ها قرار گرفتند و همه آنها با بند به يکديگر بسته شدند . ماشين بار ديگر به دستور فرمانده به حرکت در آمد . در خلوت و تاريکي شب ، نيروها به سرعت چندين روستاي بزرگ و کوچک را پشت سر گذاشتند . کشتزارهاي گندم روستاييان زير نور ضعيف اتومبيل ديده مي شد ، رودخانه کم عرضي که از کنار جاده مي گذشت حالادر فضاي آرام شب مي خروشيد و جلو مي رفت ، وقتي رودخانه به اولين درختها در انتهاي يک روستاي کوچک رسيد ، راننده اتومبيل را متوقف کرد .«ديگر نمي توانم جلوتر بروم موفق باشيد .»
پنج رزمنده با چالاکي تمام از جيپ پايين پريدند و ناگهان در ميان درختان جنگل گم شدند ، چند لحظه بعد حسين دستور توقف داد ، نيروهاي شناسايي در پناه يک تخته سنگ نسبتا" بزرگ ، به صورت دايره وار کنار همديگر نشستند ، حسين نقشه را از جيب خود بيرون آورد و آن را روي زمين پهن کرد.
چراغ قوه کوچکي را روشن کرد و آن را بر روي نقشه به حرکت در آورد ، خنجرش را از غلاف بيرون کشيد و رودخانه اي که از کنارشان مي گذشت بر روي نقشه نشان داد :« اين رودخانه به جنگل آلواتان مي رود .»
قطب نمايي از جيب شلوارش بيرون کشيد :
-قطب نماهايتان را تنظيم کنيد ، وعده ديدار ما همين جاست قبل از طلوع خورشيد .
-به همراه رودخانه جلو خواهيم رفت ؟
جعفر بود که از فرمانده سئوال مي کرد . حسين نگاهي به او انداخت .
-ما نمي توانيم با رودخانه جلو برويم .
-پس چکار بايد بکنيم ؟
- از همين تپه بالا مي رويم و از طريق کوهستان به جنگل سرازير مي شويم . راه کوتاه و کم خطر همين است ، در امتداد رودخانه تا جنگل دشمن هميشه آماده است .
نيروها بلافاصله حرکت کردند ، اولين تپه را که پشت سرگذاشتند ، کوه بلندي با سنگهاي لايه لايه در مقابلشان پديدار شد . حسين نگاهي به کوه

فصل نهم

گروه سه نفره جعفر در اولين قدم به كمين دشمن افتاد . موقعيت آنها ‌‌، هنگام برخورد آنها با يك مين منور لو رفت و رگباري كه به سوي آنها گرفته شد مسعود را در جا به شهادت رساند ‌‌ ،جعفر و امين هم به اسارت در آمدند ‌‌، آنها بدون اينكه بتوانند ميزان پيشرفت خود را به دوستانشان خبر دهند به چنگ دشمن افتاده بودند و ماموريت آنها شكست خورده بود .
حسين و محمد بارها سعي كرده بودند كه به وسيله بي سيم با آنها تماس بگيرند ولي موفق نشده بودند ‌‌، حسين از راهي ديگر به سمت قرارگاه حركت كرده بود و او هم توانسته بود به اتفاق محمد ا زچند سنگر دشمن عبور كند ولي وقتي صداي رگبار را شنيد و نور سفيدي كه منطقه را روشن كرده بود را ديد ‌‌، متوجه شد كه بايد احتياط بيشتري به خرج دهد و از سوي ديگر احتمال داد كه دوستانش به كمين دشمن افتاده باشند . با محاسباتي كه انجام داد به اين حقيقت پي برد كه تنها بايد بروي خود و دوستش محمد حساب كند ‌‌، با توجه به اينكه بي سيم جعفر جواب نمي داد ‌‌، اين ذهنيت در او قوت گرفت ، كه جعفر و دوستانش دچار دردسر شده اند .
وقتي او و دوستش به اطراف قرارگاه رسيدند ‌‌ پشت تپه اي سنگر گرفتند ‌‌ وضعيت قرارگاه غير عادي به نظر مي رسيد ، نيروهاي دشمن در درون قرارگاه با عجله به اين طرف و آن طرف مي رفتند و در چندين جا آتش افروخته شده بود . آتش درون ، قرارگاه را كاملا" روشن كرده بود . حسين توانست بدون استفاده از دوربين ‌‌، محل قرارگاه رابه خوبي بررسي كند ‌‌، محل استقرار ضد هواي ها ، سنگرهاي انفرادي و اجتماعي دشمن و تعداد ماشين ها به خوبي قابل رويت بود ‌، محل ورود و خروج به اردوگاه و وقعيت آن كه درون گودي قرارگرفته بود و اطرافش كه با درختان تنومندي محاصره شده بود ‌‌، همه اين موارد را توانست يادداشت كند ، ولي نمي توانست بفهمد وضعيت غير عادي اردوگاه ناشي از چيست ‌، به آسمان نگاهي انداخت ، وقت زيادي تا دمين سپيده نمانده بود ، به محمد نگاهي انداخت ، از اينكه مي توانست اين اطلاعات را به فرمانده منتقل كند ، بسيار خوشحال بود ولي اين خوشحالي دوام زيادي نداشت ، چرا كه ناگهان احساس كرد كه به محاصره دشمن افتاده است .
نفراتي از دشمن در جلو و پشت سر او با دقت در حال جستجوي جنگل بودند ‌‌، يكي از آنها فرياد زد :<< همه جا را خوب بگرديد ، بايد نفرات ديگري هم باشند ، يكي از آنها كشته شده و دو نفر ديگر هم اسير شده اند ولي احتمالا" افراد ديگري هم هستند >>.
حسين و محمد حالا به سرنوشت دوستان خود پي برده اند ولي نمي دانستند كدام يك از دوستان آنها شهيد شده و همچنين از اسراء هم خبري نداشتند ‌‌، ولي در اين شرايط تنها به فكر حفظ جان خود بودند ، اگر آنها هم به اسارت در مي آمدند ، تمام اطلاعات لو مي رفت و ماموريت آنها كاملا" شكست مي خورد .
حسين و محمد همچنان در ميان درختان جنگل مخفي شده بودند و اين درختان آنها را از ديد دشمن محفوظ مي داشت . چند نفر در حاليكه اسلحه ها را به طرف جلو گرفته بودند و برق سر نيزه هاي آنها در زير نور ماه مي درخشيد با فاصله ي كمي از جلوي آنها گذشتند ‌، بايد به سرعت تصميم مي گرفتند ‌، نمي توانستند زمان زيادي آنجا بمانند ، اگر آفتاب بيرون مي آمد ، بدون شك به اسارت در مي آمدند ، پس بايد قبل زا سر زدن خورشيد از اطراف قرارگاه دور مي شدند .
حسين گفت :<<هر چه زودتر بايد از اينجا دور شويم ، آنها به منطقه كاملا" آشنا هستند . ما بايد مراقب باشيم ممكن است از هم جدا بيفتيم ، هر كس بايد سعي كند جان خود را نجات دهد و خود را به عقب برساند حالا تنها اميد فرمانده به من و توست .>>
آنها مجبور شدند راهي كه از آن بسوي قرارگاه آمده بودند تغيير دهند و از راه ديگري به عقب برگرداند . به سرعت هر چه تمامتر به طرف عقب حركت مي كردند ، ناگهان خمپاره منوري درست بالاي سر آنها منفجر شد و تمام جنگل را مانند روز روشن كرد ، آنها بلافاصله بروي زمين دراز كشيدند و در روشنايي افرادي را ديدند كه درون جنگل را جستجو مي كردندو سر نيزه ها را درون علفزارها و درختچه ها فرو مي كردند .
يكي فرياد زد همه جا را خوب بگرديد .
حسين و محمد مجبور شدند باز هم مسير خود را تغيير دهند و در همين تغيير مسير بود كه تله اي انفجاري درست جلوي پاي محمد منفجر شد ‌‌، وقتي حسين بالاي سرش حاضر شد او آخرين نفسهايش را مي كشيد يكي از پاها قطع شده و بدن غرق به خون بود ، حسين هم كه زخمهاي عميقي برداشته بود كم كم توانش را از دست مي داد .
به كنار دوستش آمد ديگر محمد نفس نمي كشيد ‌‌، چشمهايش را بست و كنار او دراز كشيد ، خوني كه از بدنش خارج مي شد او را دچار ضعف كرده بود ، ناگهان صداي پايي شنيد ، مطمئن شد كه براي دستگيري او آمده اند كمي سر را بلند كرد ، كسي كه به او نزديك مي شد ازافراد دشمن نبود و حسين بلافاصله او را شناخت ‌‌، مي خواست او را به كمك بطلبد ، اما صداي پاهاي افراد دشمن كه به سرعت به او نزديك مي شدند او را از تصميمش منصرف كرد .

فصل دهم

جعفر و امين كه به اسارت در آمده بودند به زندان منتقل شدند . يك اتاق براي نگهداري ده پاسدار كوچك بود و با ورود جعفر و امين جاي آنها تنگ تر هم شد ، به محض ورود آنها ده پاسدار اسير به دور آنها حلقه زدند و يكي يكي آنها را در آغوش فشردند احوالپرسي كه به پايان رسيد ، يكي از ميان ده نفر به طرف جعفر آمد ريش پر پشت وابروهاي كشيده اي داشت دست جعفر را گرفت و گفت : شما ديگه چرا اومدين توي اين جنگل نفرين شده ؟
جعفر ر ا سرش پايين انداخت و لحظاتي را به سكوت گذراند ‌، بعد سزش را بلند كرد بريا نجات شما نيروها آماده عملياتن
دست جعفر را رها كرد و كمي عقب رفت بعد برگشت و دوباره در مقابلش ايستاد ، در چشمهاي او نگاه كرد و گفت ولي اطلاعات هيچ وقت از اين جنگل سياه بيرون نمي ره
جعفر ساكت شد و لحظاتي را به حسين و محمد فكر كرد اگر براستي آنها هم به چنگ دشمن مي افتادند اگر نمي توانسنتد ماموريت خود را بخوبي به پايان ببرند لحظاتي را به كاوه انديشيد لحظه خداحافظي و وداع با او را به ياد آورد و ناگهان به اين حقيقت پي برد كه فرمانده بي صبرانه منتظر اطلاعاتي است كه از جنگل براي او نيروهايش برسد.
شربات محكمي كه به در اتاق وارد شد . جعفر را از افكارش بيرون كشيد ، مردي قوي هيكل در حاليكه با پا به در مي كوبيد وارد اتاق شد و پشت سر او مرد مسلح ديگري وارد اتاق شد آنها به جعفر و امين نزديك شدند و درحالي كه آنها را از روي زمين بلند مي كردند گفتند : شما دوتا زود باشيد
و آنها را از زندان بيرون بردند سپيده هنوز دز نيامده بود جعفر به آسمان نگاهي انداخت اميدوار بود كه محمد و حسين به سلامت به عقب برگشته باشند و در اين صورت او ديگر مي توانست تسليم اتفاقاتي باشد كه براي او و دوستش مي افتاد .
آنها را از لابه لاي درختان عبور دادند ، و بعد از طي مسافتي مقابل يك در بسته ايستادند ، يكي از مردها جلو رفت ودر را باز كرد كه داخل شوند . اتاق بزرگي بود با فرشهاي بسيار زيباي محلي ومبلهايي كه در دو طرف اتاق كنار ديوار قرار داشتند ولي هيچكس درون اتاق نبود جعفر و امين نمي دانست كه چرا آنها را به اينجا آورده اند ، همچنان منتظر بودند گاهي به ديوارهاي سفيد نگاه مي كردند و گاهي به فرشهايي كه بر روي زمين قرار داده شده بودند و مبلهايي كه در دو طرف قرار داشتند .
صداي پايي كه از پشت سر آمد آنها را متوجه كرد ‌،مردي بود با قدي متوسط و شكمي برآمده و سبيلي سياه كه به طرف بالا مرتب شده بود بر خلاف اهالي محلي اين مرد كت و شلوار مرتبي به رنگ زرد به تن داشت . چند قدم جلو آمد مقابل آنها قرار گرفت لبخندي بر لب داشت كه سبيلش را درازتر از آنچه بود نشان ميداد پرسيد : مرا مي شناسيد ؟
جعفر و امين چيزي نگفتند
و ادامه داد حسين خان هستم حتما" نام مرا شنيده ايد .
جعفر و امين در سكوت به او نگاه مي كردند چشمهاي درشت و سياه مرد كه سفيدي اطراف آن را رگه هايي از خون فرا گرفته بود ، حالت تهديد آميزي داشت آنها اسم او را نشنيده بودند رادي ضد انقلاب بارها اسم او را به مناسبتهاي مختلف اعلام كرده بود و او حالا درست مقابل آنها ايستاده بود و تنها اشاره اي از طرف او كافي بود تا عواملش آنها را به دست مرگ بسپارند .
جعفر سكوت را شكست آره مي شناسيم
مرد قهقهه بلندي سر داد دهانش كه باز شد دندانهاي بزرگش نمايان شدند ناگهان خنده اش را قطع كرد و ابروها در هم كشيده شد بايد به من بگوييد چرا به جنگل آلواتان آمديد و چند نفر بوديد ؟
جعفر نگاهي به امين انداخت او نتوانست د رچشمان جعفر نگاه كند و سرش را پايين انداخت و ناگهان حرفهاي فرمانده را به ياد آورد اين مسيررا بايد كساني بپيمايند كه كاملا" آماده مرگ باشند راهي است كه اميد بازگشت در آن كم است و علاوه بر سختي هاي راه خطر اسارت و شكنجه هم وجود دارد .
-جوابم را نداديد !
فرياد حسين خان بود كه امين را از فكر فرمانده بيرون آورد.
نكند نمي خواهيد حرف بزنيد ؟
نگهباني اسلحه در دست وارد شد .
- ببين گرگي اينها نمي خواهند حرف بزنند .
نگهبان خنده اي كرد و دو رديف دندانهاي بزرگش ديده شدند ‌،‌ دستي به سبيلش كشيد و گفت :
- به حرفشان مي يارم ، حسين خان .
جلو آمد و با قنداق تقنگ ضربه اي به شكم جعفر زد ، جعفر نقش بر زمين شد و از درد به خود پيچيد ، امين به جعفر نگاه مي كرد ، مي خواست به طرفش برود كه ضربه اي از پشت به گردنش وارد شد و او را در كنار جعفر نقش بر زمين كرد .
مرد قوي هيكل ‌‌، ناگهان خنجر بزرگي را كه زير لباسش مخفي كرده بود ‌، بيرون كشيد و به طرف جعفر حمله ور شد . با يك دست موهاي جعفر را گرفت و با دست ديگر خنجر را به گلويش نزديك كرد ، امين چشمهايش را بست و رويش را برگرداند .
حسن خان ناگهان به صدا در آمد : خشونت نكن عمو .
و مرد خنجر به دست در همان حال بي حرك باقي ماند .
- بلند شو عمو ، بلند شو عمو ، ما را اذيت نكن .
گرگي از جاي خود بلند شد و كنار حسن خان قرار گرفت .
حالا حرف بزنيد چرا به جنگل آمده بوديد ما كه شما را دعوت نكرده بوديم ، كرده بوديم ؟
و خنده بلندي سر داد ساكت شد و با دقت به آنها نگاه كرد :
-كاوه كجاست چرا خودش نيامد ؟
امين از جايش بلند شد دست جعفر را گرفت و او را هم از روي زمين بلند كرد .
يا شايد براي آزادي دخترها و پاسدارها آمده بوديد ؟ هان ؟
جعفر و امين چيزي نگفتند .
-شما نمي دانيد هر كس به جنگل بياد ديگه بيرون رفتنش دست خودش نيست يك ياز شما مرده دو تا هم اسير شدن ديگه كسي مانده ؟ هان ؟
ضرباتي كه به در كوبيده شد جلسه بازجويي حسن خان را به هم زد مردي با عجله به درون اتاق آمد به حسن خان نزديك شد و در گوش او چيزي گفت جعفر و امين با ناراحتي به همديگر نگاه كردند وقتي چهره حسن خان را ديدند كه دارد مي خندد و سرش را تكان مي دهد فهميدند كه خبرهاي خوشي را برايش آورده اند مرد را مرخص كرد و فرياد زد :او را به داخل اتاق بياوريد .
جعفر و امين نگاهشان را به طرف در اتاق برگرداندند ‌، ناگهان با تعجب حسين را ديدند كه پيكر زخمي و نيمه جانش را دو مرد كشان كشان به درون اتاق آوردند .
وقتي وارد اتاق شد نگاهي به جعفر و بعد به امين انداخت و لبخند زد دو مرد دستان او را رها كردند و او روي زمين افتاد امين و جعفر به طرفش دويدند ولي دومرد با قنداق تفنگ به آنها حمله كردند حسين بار ديگر خنده بلندي كرد و گفت حالا ديگر لازم نيست حرف بزنيد همه شما به دام افتاديد يادداشتهاي شما هم به دست ما افتاده است حالا ما مي دانيم شما براي چه به جنگل آمده بوديد دو تا كشته سه تا هم اسير ديگر كسي نمانده اما شما هم مي ميريد كسي كه حرف نزند مي ميرد كسي كه به جنگل آلواتان وارد شود بايد كشته شود و ناگهان عربده اي كشيد . دو مامور مسلح وارد اتاق شدند جعفر و امين را جلو انداختند و حسين را هم كشان كشان به دنبال آنها از اتاق بيرون بردند
آنها را به طرف ميدانگاهي مي بردند كه در وسط قرارگاه قرار داشت ، در اين ميدانگاه تيرهاي چوبي بصورت عمودي در زمين قرار داشت ، آنها را به طرف تيرها بردند و هر يك را به چوبي بستند ، حسن خان در گوشه ميدان ايستاده بود و در حالي كه مي خنديد با بقيه افرادش به اين صحنه نگاه مي كرد جعفر به آسمان نگاهي انداخت سياهي شب كم كم بر طرف مي شد و جاي آن را سفيدي فجر مي گرفت .
حالا درست زماني بود كه اين سربازان با هم وعده كرده بودند كه در جاي موعود همديگر را ببينند ولي درست در همين زمان در وسط ميدان به چوبهايي بسته شده بودند كه چوبهاي مرگ ناميده مي شدند .
امين و جعفر به حسين نگاه مي كردند ، جعفر گفت : ماموريت ما شكست خورد تمام اطلاعات لو رفت ! حسين پيكر زخمي اش را كمي جابه جا كرد به آنها نگاهي انداخت و لبخند زد اما اطلاعات به قرارگاه مي رسه ما موفق شديم عمليات بزودي شروع مي شه .
اين دو سرباز قبل از مرگ به دنبال آرامش خاطري بودند كه حسين توانست اين آرامش را به آنها بدهد. سه مرد مسلح در مقابل آنها قرار گرفتند و آماده دستور شدند حسن خان دستش را بالا برد وقتي آن را پايين آورد صداي رگبار مسلسلها فضاي مخوف آلواتان را به هم زد . سه رزمنده در حالي كه به چوبهاي مرگ بسته شده بودند با زندگي وداع كردند.
ادامه دارد .....
منبع:سایت ساجد