همه چیز از اون روزی شروع شد که گچ قرمز رفت بیرون و کولرو روشن کرد. بقیه گچ­ ها خوشحالی کردن، جیغ کشیدن، دست زدن و جلوی باد کولر بالا و پایین پریدن؛ اما یه نفر اصلا خوشحال نبود یکی که تا اون روز کسی نمی­دونست چقدر سرماییه.

تخته پاک ­کن فکر کرد، شاید چون کسی نیست با اون بخنده و خوشحالی کنه سردش شده، تا اینکه یکی از گچ ها اومد پیشش و گفت: «هی اسفنجی، تو خوشحال نیستی از اینکه کولر روشن شده؟»

 تازه اونجا بود که تخته پاک­ کن فهمید چرا سردش شده و چرا گچ­ ها دارن خوشحالی می­ کنن. بعد با عصبانیت گفت: «کی کولرو روشن کرد؟» و با حرص به طرف گچ ­ها رفت و با داد گفت: «دفعه آخرتون باشه کولرو روشن کردیدها!»

 بعدشم رفت بیرون و کولرو خاموش کرد. بقیه هم همین­ طور نگاش می­ کردن. این ­بار گچ زرد رفت بیرون و دوباره کولرو روشن کرد. بعد تخته پاک ­کن...دوباره گچ زرد، بعد تخته پاک­کن، دوباره گچ زرد... تخته پاک­ کن، گچ زرد، تخته پاک­ کن، گچ زرد... می خوای تا آخرش بخونی؟ آخر نداره دیگه، کولر سوخت!
نویسنده: فاطمه اشعری