تخته پاک کن فکر کرد، شاید چون کسی نیست با اون بخنده و خوشحالی کنه سردش شده، تا اینکه یکی از گچ ها اومد پیشش و گفت: «هی اسفنجی، تو خوشحال نیستی از اینکه کولر روشن شده؟»
تازه اونجا بود که تخته پاک کن فهمید چرا سردش شده و چرا گچ ها دارن خوشحالی می کنن. بعد با عصبانیت گفت: «کی کولرو روشن کرد؟» و با حرص به طرف گچ ها رفت و با داد گفت: «دفعه آخرتون باشه کولرو روشن کردیدها!»
بعدشم رفت بیرون و کولرو خاموش کرد. بقیه هم همین طور نگاش می کردن. این بار گچ زرد رفت بیرون و دوباره کولرو روشن کرد. بعد تخته پاک کن...دوباره گچ زرد، بعد تخته پاککن، دوباره گچ زرد... تخته پاک کن، گچ زرد، تخته پاک کن، گچ زرد... می خوای تا آخرش بخونی؟ آخر نداره دیگه، کولر سوخت!
نویسنده: فاطمه اشعری