حماسه کاوه (1)

بازنويس : حميد رضا صدوقی




مقدمه

محمود كاوه، نوجواني بود كه وقتي شيپور جنگ نواخته شد، بدون لحظه‌اي درنگ، راهي دياري شد كه بعدها از او انساني ساخت متفاوت با آدمهاي ديگر. گرچه مانند بسياري از هم سن و سالهايش جواني مي‌كرد، جست و خيز داشت، فوتبال بازي مي‌كرد، مي‌گفت، مي‌خنديد، گريه مي‌كرد، عصباني مي‌شد، زندگي و همه مواهب دنيوي را دوست داشت. اما آنچه او را به ميدان رزم و كانون خطر كشانيد، چيزي است كه سراسر تاريخ دفاع مقدسمان مشحون از آن است.
بسياري در ذهن خود، او را چنان ترسيم مي‌كردند كه گويي تا آن زمان، مثل و مانندش را نديده‌اند؛ بلند قد، با دستاني قوي و كشيده و هيكلي آنچناني و محاسني پرپشت؛ حال آنكه او نوجواني بود كه هنوز پشت لبش سبز نشده بود.
قصه‌ي رزم او از روزي كه پايش به جبهه‌ها باز شد تا آن زمان كه از ارتفاعات2519 به همسايگي خدا رفت، گاه آنچنان باور ناپذير مي‌آيد كه به افسانه بيشتر شبيه است تا حقيقت؛ اما راهي كه او با همه جواني‌اش به دل نيروهايش باز كرده بود، حقيقتي است كه شايد سخت بتوان باور كرد.
كاوه در مقابله با دشمنان، مظهر قدرت امامي بود كه سالها پيش گفته بود :«سربازان من در گهواره‌اند». از همين رو در صحنه نبردي كه او حضور مي‌يافت، دشمنان ميدان را خالي كرده و فرار مي‌نمودند و دوستان، روحيه و قوت قلبي مضاعف مي‌يافتند.
محمود با آن همه شور و شعف جواني، وقتي آرام شد كه از بيست و پنج سالگي‌اش، فقط چند ماه گذشته بود.
صاحب اين قلم مي‌خواهد شما را كمي و فقط كمي با كاوه آشنا نمايد. كاوه‌اي كه هست و خواهد بود.

سخني با خواننده

پديده مخرب جهاني سازي فرهنگي مي‌رود تا انسان معاصر را به انساني بي‌هويت تبديل كند. انساني بي‌الگو و بدون فرهنگ و تاريخ.
نخبگان فرهنگي كشورها در مقابل اين پديده براي هويت بخشيدن به زندگي انساني هر كدام سعي در زنده كردن قهرمانان تاريخي و ملي خويش دارند و براي اين مهم قعر تاريخ خود را مي‌كاوند. اين تلاش براي نجات انسان از گردابي است كه سردمداران استكبار در دهكده به اصطلاح جهاني خود ايجاد كرده‌اند.
در آن دهكده انسان بي قهرمان است، خودباخته و بدون پشتوانه عظيم ملي و ديني. او به آساني در مقابل استيلاي فرهنگ مهاجم سرتسليم فرود مي‌آورد، رنگ مي‌بازد و با خويش بيگانه مي‌شود.
انسان ايراني در طول تاريخ كمتر دستخوش بي‌هويتي گشته است زيرا در فرهنگ او درونمايه‌هاي محكم ديني و ملي همواره به او هويت و اصالت بخشيده، دستمايه‌هاي ملي با انگيزه‌هاي ديني به هم آميخته و قهرمانان را تبديل به اسطوره‌هاي فراموش نشدني كرده است. اينگونه است كه «رستم» پديد مي‌آيد و «كاوه» آفريده مي‌شود و اين هنر «فردوسي» است كه با تكيه بر انديشه‌هاي اسلامي خويش «يل سيستان» را برمي‌كشد و «رستم دستان» مي‌كند، آنگاه با او به مقابله با تهاجم بيگانگان مي‌رود.
فرهنگ غني و قهرمان پرور شيعه، مشحون از قهرماناني است كه از سرچشمه كربلا سيراب شدند و قيام سالار شهيدان را چراغ راه خويش ساخته و آنگاه چون مقتداي خويش حسين‌بن علي(عليه‌السلام) جاودانه شدند.
عرصه دفاع مقدس زمينه‌اي بود براي ظهور قهرماناني كه هشت سال جنگ نابرابر تحميلي را به دفاعي مقدس تبديل كردند و در آن خصلتهاي جوانمردي، از خود گذشتگي، خودباوري و شهادت طلبي را به منصه ظهور رسانيدند.
فرزندان خميني كبير (قدس سره) غزل عرفان و مثنوي حماسه را به هم آميخته و قصيده مقاومت سرودند و هر كدام خورشيد تابناكي شدند بر تارك آسمان ايران اسلامي و چراغي فرا راه آيندگان اين مرز و بوم.
چنانكه مقام معظم رهبري (مدظله) مي‌فرمايند :«بي‌شك اگر لحظات پر معني و پرماجراي هر يك از اين رشادتها و حماسه‌ها ثبت شود، غني‌ترين ميراث معنوي براي تاريخ بر جاي مي‌ماند».
نويسندگان امروز مانند فردوسي نياز به كاوش تاريخ باستان ندارند. قهرمانان امروز در چند قدمي ما هستند. قهرمانان دفاع مقدس نه افسانه‌اند و نه زاييده تخيل نويسنده. آنها شايد همبازي، همكلاسي و همرزم ما بودند و شايد هم در همسايگي ما زندگي مي‌كردند. بستگان و فرزندانشان هنوز با ما چهره به چهره از رشادتها و دلاوريهايشان سخن مي‌گويند.
كنگره بزرگداشت سرداران و بيست و سه هزار شهيد استان خراسان يكي از مجموعه‌هاي فرهنگي است كه وظيفه خطير كاوش در زندگي سرداران شهيد و شهداي دفاع مقدس استان را با هدف الگوسازي و تبيين سيرت اين قهرمانان گمنام و روايت گوشه‌اي از آنچه در آن سالهاي به يادماندني اتفاق افتاد را برعهده دارد.
معاونت ادبيات كنگره با بهره‌گيري از اساتيد مجرب و نويسندگان متعهد، تأليف و تدوين كتابهاي دفاع مقدس را در قالبهاي متنوع از جمله داستان و خاطره، در دستور كار خويش قرار داده كه كتاب حاضر نمونه‌اي از اين مجموعه مي‌باشد.
اميد كه چاپ و انتشار اين نوشته‌ها گامي باشد در جهت مصون سازي جامعه اسلامي از خطر بزرگ بي‌هويتي و خودباختگي فرهنگي و با آرزوي آنكه خوانندگان عزيز كاستي‌ها را به ديده اغماض بنگرند و ما را در ادامه اين مسير از راهنمايي‌هاي خويش محروم نسازند.
دبير كل كنگره سرداران و بيست و سه هزار شهيد استان خراسان
سرتيپ دوم پاسدار قدرت الله منصوري

قربان سر كاوه

بيست- سي نفر از افراد ضد انقلاب داخل روستاي «زيراندول»رفته و به حساب خودشان ترفند زده بودند تا اين جوري از چنگ نيروهاي «تيپ ويژه شهدا» فرار كنند. اين يكي از شگردهاي آنها بود. وقتي عرصه را تنگ مي‌ديدند، فرار مي‌كردند و داخل روستاها مي‌رفتند. اسلحه‌ها را توي طويله‌ها قايم مي‌كردند و مثل بقيه مردم مي‌آمدند وسط روستا. اگر كمك بعضي از اهالي روستا نبود، شناسايي آنها خيلي مشكل مي‌شد.
آن روز، تا رسيديم، اطراف روستا را محاصره كرديم. روستا موقعيت خوبي داشت. بايد حساب ضد انقلاب را همان جا مي‌رسيديم. كاوه به مسؤول تبليغات تيپ گفت :«با بلندگوي ماشين اعلام كن كه مردم، روستا را تخليه كنن و برن طرف كوه».
مي‌خواست اگر تير و خمپاره‌اي شليك شود، به مردم بي گناه صدمه‌اي نرسد. صداي بلندگو كه داخل روستا پيچيد، مردم، يكي يكي از خانه‌هايشان بيرون آمدند و رفتند طرف كوه. چند نفري هم نزد ما آمدند. كاوه از آنها پرسيد :«كس ديگه‌اي هم توي روستا مونده؟» يكي از آنها گفت :«همه از خانه بيرون آمده‌ايم، ولي پيرزني نابينا مانده».
محمود دو نفر داوطلب فرستاد تا او را هم از روستا خارج كنند. حالا ديگر خيالمان راحت بود كه كسي غير از ضد انقلاب در آبادي نيست. يك گروه سرازير شديم طرف روستا. تيراندازي شروع شد. سنگر گرفتيم و جوابشان را داديم. نيروهاي ضد انقلاب، از داخل خانه‌ها به طرف ما تيراندازي مي‌كردند. پيداكردن محل دقيق آنها كار آساني نبود. ما در تيررس آنها بوديم و اگر تكان مي‌خورديم، با قناسه مي‌زدند. به هر شكل، بايد خودمان را به اولين خانه مي‌رسانديم، از آنجا به بعد، كار آسانتر بود. هر چند دوشيكايي كه روي تپه بود پوششمان مي‌داد، ولي ضد انقلاب، روي ما آتش مي‌ريخت و پيشروي را سخت مي‌كرد. بلند مي‌شديم، چند متري جلو مي‌رفتيم و باز مي‌خوابيديم. اگر قاطعيت كاوه در برخورد با ضد انقلاب نبود، شايد همان اول كار، مجبور به عقب نشيني مي‌شديم. چند ساعتي طول كشيد تا درگيري تمام شد و در نهايت، با پيروزي وارد روستا شديم.
در ميان مجروحان، شخصي بود كه سر و وضع خاصي داشت. صحبت نمي‌توانست بكند و اسلحه و تجهيزاتي هم نداشت. از يكي از روستائيان خواستيم او را شناسايي كند. تا او را ديد، گفت :«ديوانه است». از او خواسته بودند همراه بقيه به كوه برود. نرفته بود. مانده بود و مجروح شده بود. او را با آمبولانس، به بيمارستان مهاباد فرستاديم.
عمليات كه تمام شد، مي‌خواستم به مهاباد برگردم. زن و بچه‌ام در مهاباد بودند. آمدم از كاوه خداحافظي كنم، گفت :«كاك سليم! قبل از اين كه بري خانه، يك كاري انجام بده!»
خيلي خوشحال شدم. با خودم گفتم :«كاوه، چه كاري داره كه از من مي‌خواد براش انجام بدم؟» گفت :«برو بيمارستان، از آن مجروح سري بزن و سلام منو بهش برسون».
منظورش، همان ديوانه‌اي بود كه در درگيري‌هاي روستا مجروح شده بود.
كيسه‌اي برنج، كيسه‌اي آرد و چند كيلو روغن هم داد تا براي پدرش ببرم. به مهاباد كه رسيدم، رفتم بيمارستان سراغش. روي تخت دراز كشيده بود. پدر و مادرش هم آنجا بودند. سن و سال بالايي داشتند. گفتم :«من از طرف آقاي كاوه آمدم ديدن پسرتان».
شايد تنها چيزي كه انتظارش را نداشتند، همين بود كه از طرف كاوه كسي به ملاقات پسرشان بيايد. اشك در چشمهاي پيرمرد نشست. بي‌اختيار، مرا بغل كرد و پرسيد. به كردي مي‌گفت :«قربان سر كاوه بشم من».
رئيس بخش، آشنا بود. به او گفتم :«با اين مجروح، مثل مجروح‌هاي خودمون تا كني و فرقي قائل نشي».
چند روز بعد، دوباره به بيمارستان رفتم. حسابش را تسويه كردم و او را با آمبولانسي به روستايشان فرستادم.
از آن روز به بعد، هر وقت مي‌رفتيم «زيراندول»، مردم، حسابي تحويلمان مي‌گرفتند.
راوی : محمد سليم تيموري- پيشمرگ كرد مسلمان

فرمانده عجيب

مدام خبر مي‌رسيد كه ضد انقلاب در محور «گشكي» مستقر شده و داد مردم را درآورده است. آنها به زور از مردم پول و غذا مي‌گرفتند و به زن و بچه‌هايشان هم رحم نمي‌كردند.
مركزشان روستاي «ميگسار» و «سيويه» بود. اين دو روستا، جاده ماشين رو نداشتند. به علاوه، كلي از شهر و جاده اصلي دور بودند. مردم آنجا با الاغ و قاطر، رفت و آمد مي‌كردند. محمود، اين طور مواقع بر احساساتش فائق مي‌آمد و با تدبير، عمل مي‌كرد. صبر كرديم تا اطلاعاتمان كامل شود. سپس، با طرح و نقشه‌اي دقيق و عملياتي راه افتاديم.
وقتي كبه منظور رسيدن به روستا تا صبح يكسره راه رفتيم. كوه‌پيمايي و صخره‌نوردي با كوله پشتي و تجهيزات كامل آن هم در هواي سرد واقعاً مشكل بود. آن شب صداي بچه‌ها درآمده بود. حتي بعضي‌ها بريده بودند كه با هزار زحمت، آنها را همراه خودمان برديم. چاره‌اي نبود، براي غافلگير كردن دشمن بايد اين كار را انجام مي‌داديم.
ه روي قله رسيديم، محمود و چند تا از بچه‌ها رفتند سر و گوشي آب بدهند. كمي بعد برگشتند و گفتند :«اينجا كاملاً در امانيم و مي‌تونيم چند دقيقه‌اي استراحت كنيم».
از فرط خستگي، هر كداممان يك طرف ولو شديم. بعد از نماز صبح، هنوز خورشيد طلوع نكرده بود كه دست به كار شديم. دور تا دور روستا را محاصره كرديم. مثل اكثر نقشه‌هاي محمود، اصل غافلگيري كاملاً رعايت شده بود. ضد انقلاب، تا آمد بجنبد، شش- هفت كشته داد. بلنديهاي اطراف در تصرف ما بود. برايشان راهي باقي نمانده بود جز اين كه كشته‌هايشان را بگذارند و فرار كنند. درگيري كه تمام شد، وارد روستا شديم. مردم كه از ترس در خانه‌هايشان مخفي شده بودند، يكي يكي بيرون آمدند. با تعجب نگاهمان مي‌كردند. از اينكه ما اين همه راه را شبانه آمده بوديم و كسي نفهميده بود، متعجب بودند و اينكه ما توانسته بوديم ضد انقلاب را كه خودش را قدرتي مي‌دانسته و يال و كوپالي به هم زده و ترس در چشم مردم كرده بود- با ذلت و خواري وادار به فرار كنيم، شگفت زده‌شان كرده بود.
در روستا چشمم به پيرمردي افتاد كه سطل دوغي در دستش بود و سراغ فرمانده‌مان را مي‌گرفت. حساس شدم. پرسيدم :«به فرماندة ما چكار داري بابا؟»
گفت :«مي‌خوام ببينمش كاكا، باهاش كار دارم».
از طرز صحبت كردن و نگاههاي ما احساس كرد كه به او و سطل دوغش مشكوك شده‌ايم.
گفت :«قصد بدي ندارم، همة بچه‌هاي من فداي سرشما و فرمانده‌تان».
آن قدر صميمي و ساده حرف مي‌زد كه دلمان نيامد كاوه را به او نشان ندهيم. البته ترسي نداشتيم كه او را ببيند و يا بشناسد، ولي احتياط را هم نبايد از دست مي‌داديم.
محمود، كمي آن طرف‌تر ايستاده بود. گفتم :«هموني كه لباس سبز تنشه، فرمانده‌مونه». و شروع كردم به تعريف و تمجيد از محمود. محمود كه حرفهايم را مي‌شنيد، صدايش درآمد كه :«اين حرفها چيه مي‌زني احمد؟»
پيرمرد كرد زل زده بود توي صورت كاوه و بر و بر نگاهش مي‌كرد. نگاهي به كاوه مي‌كرد و نگاهي به ما.
در مقايسه با فرماندهان ضد انقلاب- كه او تا چند ساعت قبل ديده بود- محمود، نوجواني بيش نبود. حق داشت چنين فكري بكند. محمود، آن قدر جوان و كم سن و سال بود كه اگر كسي او را نمي‌شناخت، نمي‌توانست قبول كند كه او فرماندة تيپ ويژه شهداست. با ترسي كه محمود در دل ضد انقلاب انداخته بود، مردم و حتي خود ضد انقلاب تصور مي‌كردند كه كاوه آدمي است با هيكلي آنچناني و ...
يكي از بچه‌ها گفت :«كاكا! فرمانده ما كه تو دنبالشي، همينه». كاوه، چند قدم جلوتر آمد، رو كرد به پيرمرد و گفت :«چكار داري بابا؟»
پيرمرد وقتي فهميد فرمانده ما هماني است كه با او صحبت مي‌كند، خودش را انداخت روي قدمهاي محمود و بلند بلند شروع كرد به گريه كردن. از گريه او، تحت تأثير قرار گرفته بودم. كاوه خم شد تا پيرمرد را بلند كند، نتوانست. محكم به پايش چسبيده بود. بچه‌ها به محمود كمك كردند. كاوه، پيرمرد را در آغوش گرفت. پيرمرد هي مي‌گفت :«بچه‌هام فداي شما، قربان شما برم». با تعجب به هم نگاه مي‌كرديم كه اين كارها يعني چه؟ مي‌دانستيم كه اين گريه و روي پاي محمود افتادن، از سر ترس نيست. وقتي كه پيرمرد آرام شد و از دوغي كه برايمان آورده بود، خورديم، زبانش باز شد و گفت :«به خدا قسم، از شادي دلمان مي‌خواد بتركه كه شما پاسدارها آمدين از دستشان نجاتمان دادين و زن و بچه‌هايمان را خلاص كردين. اونا امانمان را بريده بودن». اينها را مي‌گفت و گريه مي‌كرد.
با هر كدام از مردم روستا كه صحبت مي‌كرديم، به نوعي از ظلم و ستم ضد انقلاب شكايت مي‌كردند. نداشتن جاده و دورافتاده بودن روستا، باعث شده بود كه ضد انقلاب آنجا را محل امني براي خودش بداند و دور از چشم نيروهاي دولتي، هر كاري كه مي‌خواهد، انجام بدهد. محمود به آنها اطمينان داد كه ضد انقلاب ديگر جرأت نمي‌كند پايش را به روستا بگذارد.
همان روز با رسيدن دستگاههاي مهندسي، كار احداث جاده و پايگاه شروع شد.
راوی : احمد رادمرد

مرد جنگ

قبل از ازدواج، در واحد تعاون سپاه مشهد مشغول به كار بودم. از كارهاي هر روزمان، سركشي از خانواده‌هاي شهدا و رزمنده‌ها بود. عمدة هدفمان اين بد كه در حد توان. مشكلات آنها را حل كنيم. روزي يكي از خواهران همكار، خانمي را به من معرفي كرد و گفت :«‌ايشون خواهر آقاي محمود كاوه‌اند كه مي‌خواهند شما رو ببينن و باهاتون صحبت كنن».
اسم محمود كاوه را زياد شنيده بودم و حتي براي سركشي به خانه‌شان رفته بودم. برادرهايم هم در خانه‌، خيلي از او حرف مي‌زدند.
براي همين، با خوشحالي با خواهرش سلام و احوالپرسي كردم. ابتدا فكر كردم شايد كاري پيش آمده كه من بايد انجام بدهم، اما سر صحبت كه باز شد، فهميدم دنبال انتخاب همسر براي برادرش آقا محمود است. چيزي كه اصلاً فكرش را نمي‌كردم اين بود كه او مرا براي اين امر نشان كرده بود ودر واقع آمده بود سپاه تا مرا از نزديك ببيند. آن روز، چند دقيقه‌‌اي را با هم گذرانديم. وقت خداحافظي گفت :« چند روز ديگه ميام خونه‌تون تا بيشتر صحبت كنيم».
دوـ سه روز بعد، مادر آقاي كاوه با دو خواهر ايشان به خانة‌ما آمدند. سر صحبت را با مادرم باز كردند و رسماً خواستگاري كردند.
قرار شد دفعه بعد كه آقا محمود به مرخصي آمد، با ايشان بيايند تا معارفه‌اي بين ما انجام شود.
روزي كه قرارصحبت داشتيم، برايم در سپاه كاري پيش‌ آمد كه متأسفانه با يكي ـ دو ساعت تأخير به خانه رسيدم. آقا محمود و بقيه، در اتاق پذيرايي نشسته بودند و منتظر من بودند.
حسابي خجالت زده شدم و عرق ريختم. جالب بود كه آنها هيچ كدام اين موضوع را به رويم نياوردند.
وقتي كه نشستم و فهميدم دور و برم چه خبر است، زير چشمي نگاهي به آقاي كاوه كردم.
براي اولين بار بود كه اورا از نزديك مي‌ديدم. اصلاً باروم نمي‌شد آن كسي كه اين همه آوازه دارد و دشمن براي سرش جايزه تعيين كرده، اين قدر جوان و لاغر، با سر و وضعي كاملاً ساده و معمولي باشد. آن روز هيچ حرفي نزدم يعني نتوانستم بزنم. ولي آقا محمود با ذكر حديثي از پيامبر (ص) شروع كرد. وقت صحبت سرش پايين بود. هم حرفهايش به دلم نشست و هم رفتارش. اتفاقاً همين حس و حال را مادرم هم داشت. بعد از رفتنشان، مادرم گفت :«‌فاطمه! مادر! بين خواستگارات، اين آقا محمود يه چيز ديگه‌ايه».
تا به حال نديده بودم كه اين طوري از كسي تعريف كند. با تعجب پرسيدم :«چطور مگه مادر؟»
گفت :«اين پسر، سرباز امام زمانه، نجيبه، ان شاءالله خوشبختت مي‌كنه». خلاصه حسابي به آقا محمود علاقه‌مند شده بود. مي‌گفت :«توي اين دوره زمونه، داماد اين طوري كم گير مي‌آد».

***

بار دوم آقا محمود را ديدم، سه ـ چهار ماه بعد بود كه دوباره به خانه‌مان آمدند. تمام اين مدت را در جبهه گذارنده بود و خانواده‌اش از ما سر مي‌زدند و خبر مي‌گرفتند. در ملاقات دوم، آقا محمود براي اينكه وضع كاري‌اش رابراي روشن كند، گفت :« من مرد جنگم، اينجا نمي‌مونم. حتي اگه روزي جنگ هم تموم بشه». مي‌رم لبنان، شما هم فكرتون اين نباشه كه ازدواج مي‌تونه از جبهه دورم كنه».
بقيه هم نشسته بودند و حرفهايش را مي‌شنيدند. در واقع او تمام آنچه را كه مي‌خواست بگويد، در هيمن يك جمله گفت. با اين كه شرط سختي بود، ولي حسي در درونم، وادار به پذيرفتنم مي‌كرد.
همان وقتها كه بحث خواستگاري آقا محمود ازمن بود وقرار شد اين ازواج سر بگيرد،بعضي از آشناها آمدند و گفتند :« كاوه اهل زندگي نيست. مرد جبهه و جنگه، در معرض خطره، زندگي با او داوم نداره».
با وجود همه اين حرفها، من انتخابم را كرده بودم و زندگي با او را بر خيلي از زندگي‌هاي ديگران ترجيح مي‌دادم.
بالاخره تاريخ عقد را مشخص كردند :روز ميلاد حضرت رسول اكرم( ص) و ولادت امام جعفر صادق( ع).
چيزي كه براي من بسيار غير منتظره و باور نكردني بود، اين بود كه قار شد خطبة عقد را حضرت امام(ره) بخوانند و ايشان، ما را به هم محرم كنند.

***

شبي كه قرار بود فردايش به تهران برويم. آقا محمود از منطقه رسيد. مي‌دانستم كه جبهه براي او اولويت دارد، ولي نه ديگر تا اين اندازه كه در ساعت‌هاي آخر، خودش را برساند. صبح روز بعد، كارهاي لازم را با عجله انجام داديم و ساعت 2 بعدازظهر، سوار قطار شديم و راه افتاديم.
جمعاً شش نفر بوديم :من، مادرم و برادر بزرگم ـ حاج محمد آقا ـ و از طرف آقا محمود هم، خواهر و مادرش آمده بودند. دامادشان – علي آقاـ هم يك روز زودتر به تهران رفته بودند تا ماشيني به گرمسار بياورند. بنا بود از آنجابه بعد، با ماشين برويم جماران تا بتوانيم رأس ساعت 8 صبح آنجا باشيم. اصلا آما را از نزديك نديده بودم. اين، برايم آرزويي بزرگ بود كه حاضر نبودم با هيچ چيز ديگري عوضش كنم. در طول راه همه‌اش به فكر فردا بودم. به سنگيني باري كه بردوش خواهم گرفت. هم مسؤوليت و سنگيني بار ازدواج را و هم همسر فردي مثل محمود كاوه شدن را. تا صبح حتي چشم به هم نزدم.

***

تا آن روز، جماران را نديده بودم. هميشه امام را توي تلويزيون، روي همان بالكن حسينيه ديده بودم، ولي حالا خودم داشتم مي‌رفتم آن جا، جايي كه خيلي از مردم آرزوي ديدنش را داشتند.
پشت حسينه، راهروي باريكي رود كه به حياط نسبتاً بزرگي مي‌رسيد. سمت راستش، بالكني بود كه با سه ـ چهار تا پله به اطاق امام وصل مي‌شد. توي حال خودمان بوديم. يعني حال و هوايي كه داشتيم، مانع از آن بود كه حرف بزنيم؛ حالتي عجيب و بارو نكردني، حتي آقا محمود هم كه قبلاً‌ امام را زيارت كرده بود، همين حال و هوا را داشت. ناگهان متوجه شدم كه گل از گلش شكفت. امام از اطاقشان بيرون آمده بودند. كمي بعد، روي بالكن نشستند.
چشمم كه به چهرة نوراني امام افتاد. حالي به من دست داد كه نمي‌توانم وصف كنم. بي اختيار گريه‌ام گرفت. نمي‌دانم گريه‌ام از شوق دين امام بود يا ازاين كه پدرم آنجا نيست. او هميشه آروز داشت كه روزي بتواند امام را ببيند، ولي اجل مهلتش نداد و به رحمت خدا پيوست.
قبل از ما، پنج عروس و داماد ديگر هم بودند كه هركدام، جدا جد خدمت امام رسيدند. آقا محمود، بعضي از آنها را مي‌شناخت. همه‌شان بچه‌هاي جبهه و جنگ بودند.
حاج آقا آشتياني، وكيل دامادها بودند و امام، وكيل عروسها، آقا محمود، دو زانو نشسته بود، آن قدر مؤدب كه صحنه نشستن او، هنوز يادم هست. گاهي سرش را بلند مي‌كرد و نگاهي به چهره امام مي‌انداخت.
بالاخره نوبت به ما رسيد. بعد از اين كه خطبه عقد خوانده شد، آقاي آشتياني رو كرد به امام و گفت:‌« ايشان آقاي كاوه است، فرمانده تيپ ويژه شهدا كه در كردستان خدمات زيادي كرده وآنجا با ضد انقلاب ‌مي‌جنگد».
محمود، سرخ شده بود. امام دست مباركشانرا بلند كردند، سرشان را رو به آسمان گرفتند و براي آقا محمود دعا كردند. همه اينها مرا با خلوص بيش از پيش آقامحمود و اين كه او چه جايگاه و مقامي دارد، آشناتر مي‌كرد.
قرآني را كه با خودم از مشهد آورده بودم، دادم امام امضا كردند، بعد از دست بوسي حضرت امام(ره)، از خدمتشان مرخص شديم.
حالا نوبت دوستان آقا محمود بود. آنها كه قبلاً با او در جماران بودند. آقا محمود را دوره كردند و شروع به احوالپرسي و ديده بوسي كردند. به شوخي مي‌گفتند :«تو هم متبرك شدي و اومدي توي جرگه متأهلين».
وقتي كه از جماران بيرون مي‌آمديم، حال عجيبي داشتم. احساس مي‌كردم زير و رو شده‌ام و ديگر آن آدم قبلي نيستم. غرور خاصي بهم دست داده بود، آنهايي كه همراهمان آمده بودند، از جماران يكراست رفتند ترمينال تاراهي مشهد بشوند.
من و آقا محمود، شب را درمنزل يكي از اقوام مانديم و روز بعد، ساعت 8 از تهران به طرف مشهد به راه افتاديم. آقا محمود طوري رانندگي مي‌كرد كه انگارمي‌خواست پرواز كند.
معلوم بود خيلي عجله دارد. هنوز رويم با او درست و حسابي باز نشده بود. يك دفعه خجالت را گذاشتم كنار و گفتم :«چرا اين قدر با سرعت مي‌رين محمود آقا؟»
لبخندي زد و نگاهي بهم كرد و گفت :‌‌‌«كم كم علتش رو مي‌فهمي».
پاپيچ‌اش شدم كه علت را بدانم. آخر سر در حالي كه سعي مي‌كرد مراعات حال مرا هم بكند، گفت :«بايد برم منطقه، حقيقتش اين چند روزه، خيلي كارهام عقب افتاده».
حيرت زده پرسيدم :«به همين زودي مي‌خواي برگردي؟»
گفت :«آره ديگه، بايد برم». گفتم :«تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روزي بمون، بعد برو». گفت :«منم خيلي دوست دارم بمونم. شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تكليف چيز ديگه‌ايه، شما هم بايد به فكر وظيفه و تكليف باشين تا انشا‌ء الله هر دومون بتونيم رضاي الهي را به دست بياوريم».
ياد آمد كه او قبلاً همة‌ اينها را گفته بود و من هم همه را بدون استثناء پذيرفته بودم. در عين حال، دلم راضي به رفتنش نمي‌شد.
دم دماي غروب به مشهد رسيديم. فاصلة تهران تا مشهد را آن زمان، ظرف ده ساعت آمده بوديم.
عصر روز بعد، همة اقوام به ديدنمان آمدند و فرداي آن روز هم راه افتاد و به منطقه برگشت.

***

سه ماه بعد، وقتي براي برگزاري مراسم ازدواجآمد كه همه كارها انجام شده بود، حتي كارتهاي عروسي هم پخش شده بود.
تا خودش را نديدم، بارو نكردم كه آمده است. قبل از آن، همه‌اش دلشوره داشتم كه نكند باز كاري پيش بيايد و نتواند براي مجلس عروسي برسد و همه چيز به هم بخورد.
چون هنوز او را نشناخته بودم و روحياتش را نمي‌دانستم، خيلي دوست داشتم لباس دامادي بپوشد. مادر برايش يك دست پارچه كت وشلواري عالي وخيلي زيبا گرفته بود. اما محمود فقط براي « پرو» رفت؛ آن هم با اصرار زياد مادرم كه همه‌اش مي‌گفت :« آرزو دارم توي لباس دامادي ببينمت».
اما وقتي لباس دوخته شد، هر چه اصرار كرديم. قبول نكرد. آخرش هم با يك پيراهن و شلوار آمد. مجلس، خيلي ساده و بي‌ريا بود. مراسم را در خانه يكي از دوستان آقا محمود گرفته بودند و همه آنها كه آمده بودند، پاسدارها و بسيجي‌ها و چند تايي هم از مسؤولين و علماء بودند.
از تجملات و ريخت و پاشي كه در خيلي از مجالس عروسي، مرسوم است. اصلاً خبري نبود. اشعاري كه خوانده مي‌شد، همه‌اش در مدح حضرت علي(علیه السلام) وائمه اطهار(علیهم السلام) بود. روز بعد از عروسي، بايد مي‌رفت تهران، از سپاه مركزي او را خواسته بودند.
من هم آقا محمود رفتم. آقا محمود در تهران دنبال كارهاي اداري‌اش بود و من در خانه يكي از اقوام ماندم. بعد از دوـ سه روز برگشتيم مشهد. هنوز خستگي راه از تنش بيرون نرفته بود كه خداحافظي كرد و به منطقه برگشت.
راوی : فاطمه عمادالاسلامي
منبع:سایت ساجد