حماسه کاوه (3)

بازنويس : حميد رضا صدوقی




جانهاي با ارزش

عمليات آزاد سازي جاده بانه ـ سردشت كه تمام شد، محمود را راضي كردم كه چند روزي با هم مرخصي برويم.وقتي به مشهد رسيديم. روز بعد خبرم كرد كه فردا پادگان آموزش، اردوي پايان دوره دارد. من هم كه از نيروهاي پادگان بودم و دلم براي ديدن بچه‌ها تنگ شده بود، از خدا خواسته، قبول كردم همراهش بروم. قرار گذاشتيم كه ساعت دو و نيم شب با موتور دنبالش بروم. اسلح ژ ـ 3 تاشو را كه هميشه همراهش بود، برداشت وبا هم راه افتاديم رفتيم اردوگاه كه در جاده شانديز بود.
محمود هميشه سفارش مي‌كرد :«وقتي براي پاكسازي به شهر و روستا مي‌رين، مبادا به طرف غير نظامي‌ها تيراندازي كنين».
حساب مردم كرد را كاملاً از ضد انقلاب جدا مي‌دانست. در واقع شعار و شعورش، همان فرمايش حضرت امام (ره) بود :«‌ما با كفر مي‌جنگيم، نه با كرد». محمود با مردم كرد جوري قاطي شده بود كه بعضي وقتها مي‌ترسيديم مبادا خطري تهديدش كند.
اگر ضد انقلاب فرار مي‌كرد و به روستايي پناه مي‌برد، به دستور محمود مي‌رفتيم روستا را محاصره مي‌كرديم و آن قدر به اين محاصره ادامه مي‌داديم تا از روستا بيايند بيرون. آن وقت با آنها درگير مي‌شديم.
يك بار مي‌خواستيم از جاده‌اي عبور كنيم؛ قبل از رسيدن ما، ضد انقلاب جاده را مين گذاري و فرار كرده بود.وقت نداشتيم، مي‌بايست به سرعت تعقيبشان مي‌كرديم. بهترين راه حل، هماني بودكه كاوه پيشنهاد كرد :«‌برين يك تراكتور از روستا بيارين».
سريع رفتيم تراكتوري را با راننده‌اش آورديم. بنا به دستور محمود، تراكتور بايد جلوي ستون حركت مي‌كرد تا مينهاي احتمالي منفجر شوند. راننده، كرد بود،‌ولي فارسي هم صحبت مي‌كرد. كاوه گفت :«پياده شو!»
با تعجب پرسيد :«براي چي؟»
گفت :«براي اين كه خطرناكه، احتمال داره بري روي مين!»
چسبيده بود به فرمان و از نگاهش معلوم بود كه قصد پياده شدن ندارد. مي‌گفت :«اگه خطري براي شما هست، بذارين براي منم باشه».
اشاره كرد به تراكتور و ادامه داد :«تازه من خودم به قلق اين واردترم، باور كنين كارم رو خوب انجام مي‌دم».
معلوم بود كه خيلي علاقه دارد پشت تراكتورش بنشيند و اين مأموريت را خودش انجام دهد، اما كاوه رضايت نداد. اصرار او هم هيچ فايده‌اي نداشت. براي بعضي از ما هم اين سؤال پيش آمد كه چرا كاوه نمي‌گذارد راننده، خودش كارش را انجام دهد. وقتي ازش پرسيدم، گفت :«اگه براش مسأله‌اي پيش بياد، دستماية تبليغاتي مي‌شه براي ضد انقلاب، اون وقت مي‌رن همه جا جار مي‌زنن كه پاسدارها مردم كرد رو سپربلاي خودشون مي‌كنن». بالاخره راننده بر خلاف ميلش از تراكتور پياده شد. محمود، يكي از سربازهاي تيپ را كه به رانندگي وارد بود، نشاند پشت فرمان، براي اين كه او دلگرم باشد و ترسش بريزد، خودش هم نشست روي گلگير تراكتور. طاقت نياوردم. با چند تا از بچه‌هاي اطلاعات وتخريب، رفتيم جلوي تراكتور را سد كرديم، گفتيم :«خطرناكه آقا محمود!»
لبخندي زد و گفت :«‌نمي‌خواد حرص و جوش بخورين، برين كنار!» اصرار كرديم :«اجازه بده ما كنار دست راننده بنشينيم، شما پياده شو». گفت :«اگه جون من ارزش داره، جون شما و اين سرباز هم براي من ارزش داره».
منتظر حرف ديگري نماند. بالاجبار رفتيم كنار و فرمان حركت داد. تا جايي كه احساس مي‌كرد جاده مشكوك به مين گذاري است، همراه تراكتور رفت. وقتي خاطر جمع شد كه خطري ستون را تهديد نمي‌كند، پياده شد، آن سرباز را بوسيد وتراكتور را هم تحويل صاحبش داد.
به دستور محمود، سريع به راه افتاديم. يكي از بلدچي‌هايي كه همراهمان بود وبي سيم ضد انقلاب را شنود مي كرد، گفت :«رفته‌اند داخل روستاي بعدي». محمود پرسيد :«هدفشون چيه؟»
بلدچي، لبخندي زد و گفت :«‌مثل موش ترسيدن ورفتن اونجا قايم بشن». فرارشان را هم او خبري داده بود. از همان اول كار، يك بي سيم غنيمتي دستش گرفته بود و همه حرفهاي آنها را شنود مي‌كرد. يادم هست آن روز با وجود اين كه كاملاً در ديد ضد انقلاب بوديم، خودمان را به روستا رسانديم و تا قبل از اين كه هوا تاريك شود، آنها را محاصره كرديم و بعد از يك درگيري درست و حسابي، با گرفتن دو ـ سه اسير و كشتن چند تن از آنان به مقرمان بازگشتيم.
راوی : سيدمحمد موسوي

دوره سيزدهم

عمليات آزاد سازي جاده بانه ـ سردشت كه تمام شد، محمود را راضي كردم كه چند روزي با هم مرخصي برويم.وقتي به مشهد رسيديم. روز بعد خبرم كرد كه فردا پادگان آموزش، اردوي پايان دوره دارد. من هم كه از نيروهاي پادگان بودم و دلم براي ديدن بچه‌ها تنگ شده بود، از خدا خواسته، قبول كردم همراهش بروم. قرار گذاشتيم كه ساعت دو و نيم شب با موتور دنبالش بروم. اسلح ژ ـ 3 تاشو را كه هميشه همراهش بود، برداشت وبا هم راه افتاديم رفتيم اردوگاه كه در جاده شانديز بود.
اردو مربوط به دوره سيزدهم آموزش نيروهاي كادر سپاه بود. همه، جوان بودند و پرشور. «سين ارودگاه» مشخص شده بود. طرح درس ـ خصوصاً در بحث جنگ نامنظم – ناقص بود كه با آمدن محمود ونظراتي كه داد، تكميل شد. قرار شد همان طرح درسها تا آخر دوره تدريس شود. در بين مربي‌ها، بيشترين اطلاعات و تجربه درباره جنگ نامنظم وچريك و ضد چريك را محمود داشت كه روي حرفش هيچ سخني نبود. مسؤول اردوگاه ـ سيد هاشم موسوي‌ ـ تقسيم كار كرد. كل نيروها را در دو اردوگاه سازماندهي كرد و براي هر كدام مسؤولي مشخص كرد. مسووليت يك اردوگاه با علي خالو شد و اردوگاه ديگر هم با كاوه.
محمود، همان روز اول بچه‌ها را به خط كرد و گفت :«اينجا يك موقعيت نظاميه وما همه سرباز، يعني فرقي با منطقه جنگي نداره، بايد خوب مراقبت كنيم و نذاريم دشمن بهمون نزديك بشه». و ادامه داد :«بايد خيلي جدي كار كنين و حسابي هم مايه بذارين. ما هم ـ انشاءالله ـ تلاش مي‌كنيم تا آن چه در جنگ با ضد انقلاب ديديم و ياد گرفتيم، به شما منتقل كنيم».
از همان لحظة اول، براي بچه‌ها جا انداخت كه ارودگاه ديگر، اردوگاه دشمن فرضي است و بايد به هر نحو ممكن به آنها ضربه بزنيم واز نزديك شدن آنها به اردوي خودمان جلوگيري كنيم. عده‌اي كه بو برده بودند چه روزهاي سختي پيش رو دارند، شروع كردند به اعتراض كه :«بابا! شما رو با جبهه اشتباه گرفتين و… » محمود در جوابشان گفت :«اتفاقاً ما اكه اين جا رو با جبهه يكي كنيم، آموزشمون درست و حسابي مي‌شه. بايد اينجا اون قدر عرق بريزيم تا آسيب پذيري مون كم بشه. ما براي به دست آوردن هر تجربه نظامي و هر تاكتيكي، كلي شهيد داده‌ايم».
صحبتهايش كه تمام شد، بلافاصله كار عملي شروع شد. دستور داده همه افراد روي تپه‌هاي مشرف به ارودگاه، سنگر دفاعي حفر كنند و راهها و شيارهاي منتهي به اردوگاه، با سيم خاردار و مين منور مسدود شود.
همان شب بعد از شام، نيروهاي كادر را جمع كرد و نظرشان را راجع به حمله اردوگاه دشمن جويا شد. همه موافق بودند. محمود، نقشه‌‌اش را با تمام جزئيات توضيح داد و قرار شد نيروها تا نيم ساعت ديگر به خط شوند. «جواد حامد» و چند نفر ديگر را هم به منظور شناسايي و آوردن اطلاعات دقيقتر فرستاده بودند. جواد، با پوشيدن لباس محلي، خودش را به نگهبان نزديك كرده بود و موفق شده بود اطلاعات خوبي به دست‌ آورد. قبل از حركت، توضيحات لازم راجع به حمله، نحوه نشستن داخل ماشين، اين كه اگر كمين خورديم، چه بكنيم و فاصله ماشين‌ها از يكديگر و .. داده شد.
دو ـ سه كيلومتر مانده به اردوي دشمن فرضي، بچه‌ها پياده شدند. از همان جا، دو گروه شديم. محمود و تعدادي از بچه‌‌ها از يك محور رفتند و حميد خلخالي، من و بقيه هم از محور ديگر حركت كرديم. با رعايت اصولي كه محمود گفته بود، بودن هيچ مشكلي اردوگاه را محاصره كرديم. و با استفاده از تاريكي شب، تا نزديك نگهباني رفتيم. وقتي مطمئن شديم ما را نديده‌اند، با يك حركت سريع، آنها را اسير كرديم، آرايش لازم را گرفتيم و به محمود اعلام كرديم كه اهدافمان را گرفته‌ايم و آمادة انجام عملياتيم. محمود هم در محور خودش، نگهبان‌ها را خلع سلاح كرده بود. گروهي را هم نفوذ داده بود داخل اردوگاه تا به محض دادن علامت، كارشان را شروع كنند.
همه آماده شدند، محمود با بلندگو دستي اعلام كرد :«‌خوب گوش كنين ببينين چي مي‌گم، شما همه‌تون در محاصره‌ اين، راهي جز تسليم ندارين». و بلافاصله چند منور دستي روس سرشان زديم كه همه جاي ارودگاه را روشن كرد. گروهي كه بنا بود نفوذ كنند، ريختند داخل چادر‌ها و گاز اشك ‌آور انداختند.
صحنه، شبيه صحنه‌هاي عمليات واقعي شده بود. حسابي غافلگير شده بودند. وضع اردوگاه آنها واقعاً ديدني بود. همه شان از چادرها بيرون زده بودند. حتي بعضي‌ها فرصت نكرده بودند پوتين پايشان كنند.
عمليات كه تمام شد، برگشتيم اردوگاه خودمان. آنهايي را هم كه اسير گرفته بوديم، با خودمان آورديم. همه نيروها، خصوصاً مربي‌ها خوشحال بودند. اين شكست، براي «‌خالو» سنگين آمد. شبانه آمد به اعتراض كه چرا بدون اطلاع هماهنگي قلي با ما، اين كار را كرديد و اصلاً قرارمان اين نبود. خلاصه خيلي ناراحت بود واين كار را خلاف مي‌دانست.
محمود، در جوابش گفت :«اين چه آموزشي شده كه ما تو بوق وكرنا كنيم كه مي‌خواهيم بهتون حمله كنيم، بايد مثل يك عمليات واقعي كار كنيم تا نيروها همه چيز رو از نزديك لمس كنن».
وقتي خالو رفت، مربي‌‌ها گفتند :«رفت نقشة حمله بكشه، بايد آماده باشيم، تلافي‌اش رو سرمون در مي‌آرن».
صبح همان روز، جلسه‌اي تشكيل شد. خيلي از مسؤولين، نظر خالو را تاييد مي‌كردند و معتقد بودندكه بايد حتماً با مسؤول ارودگاه هماهنگي مي‌شد، اما محمود. روي حرف خودش ايستاد.
خالو براي اين كه نشان دهد حمله به ارودگاه ديگر بايد با اعلام قبلي باشد، از طريق بي سيم با ما تماس گرفت و گفت :«خودتون را آماده كنين كه طي دو ـ سه شب آينده بهتون حمله مي‌كنيم». محمود، بچه‌هاي اطلاعات ـ عمليات را وارد كار كرد. دو ـ سه ساعت بعد، خبر آوردند :« اين حمله، دو ـ سه شب آينده نيست و همين امشبه».
محمود، سريع نيروها را به خط كرد و موضوع را با آنها درميان گذاشت. نقشه اين بود كه اردوگاه را خالي كنيم و برويم روي تپه‌هاي مشرف به آنجا. همين كار را كرديم ماشينها را به دستور او برديم دو ـ سه شيار دورتر از اردوگاه، تا از دسترس دشمن فرضي دور بمانند. دست آخر، محمود براي اينكه آنهارا فريب بدهد، مترسك درست كرد و داخل چند سنگر گذاشت تا فكركنند كه نگهبان‌ها سر پستشان هستند. اين طوري مي‌خواست زمان را از آنها بگيرد.
شب از نيمه گذشته بودكه يكهو نگهبان‌هاي ما را گرفتند زير آتش، تابه خيال خودشان روحيه آنها را خراب كنند. بعد هم با سر و صداي زياد، حمله كردند به ارودگاه. با تيرهاي رسامي كه مي‌زدند، مي‌خواستند رعب و وحشت بيشتري ايجاد كنند. همزمان، گروهي از آنها با سرعت، به سمت همان ارتفاعي كه ما مستقر بوديم. بالا آمدند تا ارتفاع مشرف به اردوگاه را تصرف كنند. محمود گفت :« ساكت باشين و هيچ حركتي نكنين. بايد همه‌شون رو اسير بگيريم».
وقتي آمدند بالا، ناگهان چشمشان افتاد به هفتاد‌ـ هشتاد تا نيرو كه آماده‌اند و در كمين آنها نشسته‌اند. از تعجب، در جا خشكشان زد كه اينها كي هستند و از كجا آمده‌اند؟ همه آنها را بدون استثناء اسير كرديم، خمپاره‌اي هم با خودمان بالاي ارتفاعات آورده بوديم. محمود گفت :«حالا وقت خمپاره انداختنه». آنقدر فاصله كم بود كه لولة خمپاره، حالتي عمودي داشت، «ابراهيم امير عباسي»دو پايه خمپاره را محكم گرفته بود تا در موقع شليك، قبضه برنگردد. يكي از بچه‌ها گلولة منوري، شليك كرد كه همه اردوگاه روشن شد. نيروهاي دشمن فرضي كه در اردوگاه نفوذ كرده بودند، تا چشمشان به ما افتاد كه آن بالا هستيم و داريم الله اكبر مي گوييم، مثل اين كه آب سردي رويشان ريخته شود، از تب و تاب افتادند. بچه‌ها از خوشحالي در پوستشان نمي‌گنجيدند. حق هم داشتند چرا كه در عوض دوشب، دو پيروزي چشمگير به دست آورده بودند همراهي با كلي تجربة ناب و دست اول.
با اصرار بچه‌ها قرار شد يك بار ديگر به اردوگاه دشمن فرضي حمله كنيم. اين بار، اطراف اردوگاه را سيم خاردار كشيده بودند وتعداد زيادي مين منور تله كرده بودند. وقتي خواستيم حمله كنيم، هوا مهتابي بود و مين‌هاي منور بخوبي ديده مي‌شدند. از نگهبان هم خبري نبود. انگار يادشان رفته بود كه هر ميدان ميني به نگهبان احتياج دارد.
از اين بهتر نمي‌شد. به اندازه عبور نيروها. معبري باز كرديم و با گذشتن از موانع، دوباره بر آنها مسلط شديم. باز محمود با بلندگو اعلام كرد :«‌شما محاصره شدين و...» هنوز حرفش تمام نشده بود كه گروهي از چادرها بيرون آمدند و با سرعت به ما حمله كردند. فكر اين يكي را نكرده بوديم، به محمود گفتم :«‌اينها اگه ما رو بگيرن، حسابي كتكمان مي‌زنن و دق دليشون رو خالي مي‌كنن، مخصوصاً وقتي بفهمن كه مربي‌ايم و همه نقشه‌ها زير سر ما بوده».
محمود، كمي فكر كرد وگفت :«بچه‌ها را ببر پايين‌تر، بگو در دامنه ارتفاع، آرايش زنجيري بگيرن و همون جا دراز بكشن». فوراً دست به كار شدم ونيروها را مثل يك كمر بند، دور ارتفاع چيدم. محمود رفت نوك ارتفاع وبا صداي بلند گفت :‌«بچه‌ها! فرار كنين، كسي اينجا نباشه، همه تون فرار كنين!»
خودش بلافاصله تپه را دور زد و آمد كنار من و رو به نيروهاي دشمن فرضي، دراز كشيد. آنها اين حرف محمود را جدي گرفتند و با سرعت بيشتري به سمت ارتفاع حمله كردند. وقتي ديدند خود محمود هم دويد و رفت پشت ارتفاع، حالت تهاجمي آنها بيشتر شد. مصمم بودند كه نگذارند فرار كنيم. فرماندة دسته‌ـ «صادق جوادي» ـ با فرياد مي‌گفت :«بجنبين، دارن فرار مي‌كنن».
آن قدر با عجله آمدند بالا كه ما را نديدند. از ما رد شدند وافتادند تو سراشيبي، محمود يكمرتبه دستور برپا داد. حالا ديگر همه آنها در حلقة محاصره ما بودند. باز هم اسيرشانكرديم و اين نقشه شان هم نقش برآب شد. محمود توانست در طول چند روز برپايي اردوگاه، بسياري از تجربياتش را به شكلي خيلي ساده و روان به نيروهاي آموزشي منتقل كند. آنها آنقدر از محمود وطرحهايش خوششان آمده بودكه خيلي‌شان با اتمام آموزش، به كردستان آمدند و بعدها جزو نيروهاي حساس و كليدي تيپ ويژة شهدا شدند.
راوی : شهید ناصر ظريف

كشف بزرگ

در تير ماه سال 1361 با انجام عملياتي دقيق و حساب شده، سد بوكان آزاد شد. ضد انقلاب، در خواب شب هم نمي‌ديد كه آن موقعيت مهم و حساس را از دست بدهد. آن قدر به منطقه احاطه داشتند و آن قدر مطمئن بودند كه تهديد كرده بودند اگر اطراف سد بوكان كوچكترين عملياتي انجام بدهيم، سد را با تمام امكاناتش منفجر مي‌كنند. در اين صورت. خسارت زيادي به جان و مال مردم وارد مي‌شد. براي اين كه اين توطئه خنثي شود، ناصر كاظمي، طرح جانانه‌اي ارائه داد كه در نهايت، منجر به آزاد سازي سد بدون اين كه آسيبي به آن برسد، شد.
براي تثبيت اين پيروزي، خودش هم در منطقه ماند و پا به پاي بچه‌ها مقاومت كرد. بعضي از شبها كه مجالي پيش مي‌آمد، دور هم مي‌نشستيم و راجع به مسايل مختلف، صحبت مي‌كرديم. در آن محفل دوستانه، وجود گرم و صميمي كاظمي، شمع محفلمان بود. در يكي از همين شبها، صحبت از شهيد و شهادت نقل مجلس شد. در اين بين، بعضي به يكديگر مي‌گفتند :«‌تو چقدر نوراني شده‌اي! به همين زودي شهيد مي‌شي! و… »
آن وقتها آن قدر عمليات مي‌رفتيم و دايم در دل خطر بوديم كه شهادت را هميشه در چند قديم مي‌ديديم. اين طور حس مي‌شد كه با آن وضعيت، هر كدام از ما، يكي ـ دوسال ديگر بيشتر عمر نمي‌كند.
آن شب، ناصر كاظمي مثل خيلي وقتهاي ديگر فقط گوش مي‌داد. يك وقت ديدم آهي كشيد و از روي افسوس گفت :«اين عمليات هم تموم شد و باز من شهيد نشدم».
همه سراپا گوش شدند وخيره به او. مي‌دانستم او هم مثل خيلي از فرماندهان، اشتياق شهادت، تمام وجودش را فرا گرفته، اما اولين بار بود كه چنين حرفي را از او مي‌شنيدم. گفت :«‌البته اگه شهيد نشم و نتونم با خون خودم خدمتي به اسلام بكنم، خيلي نگران نيستم».
اين حرف او، بيشتر ماية تعجب شد. ادامه داد :‌«من كاري براي جمهوري اسلامي كرده‌ام كه خيلي اميدارم حق تعالي عنايتش رو شامل حالم كنه».
من هم مثل بقيه بچه‌ها، حسابي كنجكاو شده بودم بدانم اين كار مثبت چيست كه كاظمي با آن همه تو داري و با آن تنفر زياد از ريا، مي‌خواهد آن را در جمع بچه‌ها بگويد.
گفت :«من كاوه رو براي جمهوري اسلامي كشف كردم و يقين دارم كه كاوه مي‌تونه مسألة كردستان رو حل كنه».
راوی : جاويد نظام پور

كودك بزرگ

وضع مالي خوبي نداشتيم؛ براي اينكه در آسايش و رفاه بيشتري باشيم، پدرم خيلي وقتها از صبح تا شب كار مي‌كرد. براي همين هم ما دوست داشتيم به نوعي كمكش كنيم. مغازه‌اي بود نزديك خانه‌مان كه مي‌رفتيم پسته مي‌گرفتيم و مغز مي‌كرديم و در قبال آن دستمزد ناچيزي مي‌گرفتيم. به همين هم دلمان خوش بود كه بالاخره داريم كار مي‌كنيم. اين كار، گاهي تا يكي-دو ساعت بعد از نيمه شب، طول مي‌كشيد. حتي گاهي تا اذان صبح مي‌نشستيم و پسته مي‌شكستيم. بعضي وقتها كه خسته مي‌شدم، به محمود مي‌گفتم :
«اصلاً چرا بايد خودمون رو اين قدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلند شيم بريم بخوابيم». محمود هم با اين كه مثل من خسته بود، مي‌گفت :«نه، اول اينا رو تموم مي‌كنيم، بعد مي‌ريم مي‌خوابيم، هرچي باشه، ما هم به اندازه خودمان بايد به بابا كمك كنيم».
اصرار داشت پسته‌هايي را كه آورده‌ايم، زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پسته‌هايي كه مي‌آورديم، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهي از زير چكش در مي‌رفت و چكش مي‌خورد روي دستمان، به همين خاطر هميشه دو-سه تا انگشت آبله كرده داشتيم. بعضي از پسته‌ها هم زير چكش خرد مي‌شد. اين طور وقتها محمود اخمهايش را در هم مي‌كشيد و مي‌گفت :«چه كار مي‌كني؟ مواظب باش، مال مردمه، حق‌الناسه».
با اين كه به خوبي مي‌دانستم كه پسته‌ها مال مردم است و نبايد حتي يك دانه از آن را بخورم، اما محمود آنقدر دقيق بود كه مدام يادآوري مي‌كرد و مي‌گفت :«نكنه از اين پسته‌ها بخوري. اگه صاحبش راضي نباشه، جواب دادنش توي اون دنيا خيلي سخته». گاهي اگر پسته‌اي از زير چكش در مي‌رفت و اين طرف و آن طرف مي‌افتاد، تا پيدايش نمي‌كرد و نمي‌ريخت روي بقيه پسته‌ها، خاطر جمع نمي‌شد.
درست برعكس محمود، صاحب پسته‌ها بود، هرچه او مقيد و درستكار بود، صاحبكار ما، بي‌انصاف بود؛ شايد تنها چيزي كه سرش نمي‌شد، مراعات كردن مسائل مذهبي بود حتي در امور ظاهري.
او هميشه حق ما را مي‌خورد و موقع حساب كردن، پول كمي به ما مي‌داد. محمود با اين كه دل خوشي از او نداشت، ولي هربار، ازش رضايت مي‌گرفت و مي‌گفت :«آقا! راضي باشين اگه كم و زيادي شده». اولين بار كه اين حرف را از محمود شنيد، نگاهي از روي تعجب به او كرد؛ انگار تا به حال شبيه اين جملات را نشنيده بود.
دستمزد ناچيزي كه بابت اين كار مي‌گرفتيم، با خوشحالي مي‌ريختيم توي قلك و پس‌انداز مي‌كرديم.
يادم هست همان زمان مادرم با چراغ فتيله‌اي آشپزي مي‌كرد كه خيلي دود مي‌كرد و تا مي‌خواست غذايي بپزد، كلي مشقت مي‌كشيد. علاوه بر اين، يخچال هم نداشتيم؛ آب مي‌ريختيم توي كوزه و مي‌گذاشتيم زيرزمين تا سرد شود.
من و محمود از همان اول كار با هم قرار گذاشته بوديم اولين چيزي كه براي خانه بخريم، اجاق گاز باشد.
دو سال طول كشيد تا قلكهايمان را شكستيم و با پول آنها توانستيم اجاق گاز براي خانه بخريم و مادر را براي هميشه از شر نفت و دود آن چراغ فتيله‌اي خلاص كنيم.
كمي از پولمان اضافه آمد؛ پدر كمك كرد و توانستيم يك يخچال هم بخريم.
هيچ وقت فراموش نمي‌كنم كه محمود چقدر خوشحال بود كه توانسته بود با دسترنجش وسيله‌اي براي خانه بخرد و در واقع خودش را در مخارج زندگي سهيم كند.
راوی : طاهره كاوه
منبع: سایت ساجد