حماسه کاوه (6)

بازنويس : حميد رضا صدوقی




گروه اسكورت

زمستان سال1359 بود. گروهي صدوهشتاد نفره از شيراز آمده بودند ديواندره. بايد مي‌رفتيم و آنها را مي‌آورديم سقز.
گروه ما بيست نفر بيشتر نمي‌شدند؛ با سه-چهار ماشيني كه داشتيم، مي‌رفتيم اسكورت و نيروهايي را كه مي‌خواستند از اين شهر به آن شهر بروند، به مقصد مي‌رسانديم و از آن طرف، عده‌اي ديگر را مي‌آورديم. اين، كار هر روزمان بود.
در آن روزها كه آن گروه از شيراز آمده بودند، جاده‌ها حسابي نا امن شده بود. بايد حتماً آنها را به سقز مي‌آورديم. زمستان بود و روزها كوتاه. تا رسيديم ديواندره، ظهر شد. ناهار خورديم و همراه آنها به طرف سقز راه افتاديم.
روال كار اين بود كه بچه‌هاي اسكورت، بين ستون تقسيم مي‌شدند. ماشين كاليبر و تيربار، در ابتدا و انتهاي ستون-جايي كه احساس مي‌شد خطر بيشتري ستون را تهديد مي‌كند-جا مي‌گرفتند. هميشه كاليبر پنجاه، جلوتر از ستون مي‌رفت و جاده را تأمين مي‌كرد، بعد منتظر مي‌ماند تا بقيه برسند. نرسيده به سقز، نزديك جاده محمودآباد ميني بوس، از ستون خارج شد و شروع كرد به گازدادن.
بعداً فهميديم كه راننده‌اش فكر كرده حالا كه نزديك شهر شده‌ايم، خطر كمين هم از بين رفته. ماشين جيپي داشتيم كه هميشه همراهمان مي‌برديم. وظيفه اصلي‌اش برقراري انضباط در ستون بود. يكي از بچه‌ها از داخل جيپ داد زد :«راننده ميني‌بوس! بيا تو ستون».
چندبار تكرار كرد، ولي فايده‌اي نداشت ميني‌بوس، زياد فاصله نگرفته بود كه صداي تيراندازي بلند شد. بدجوري افتاده بود توي كمين. كمين‌هايي كه ضد انقلاب روي اين گردنه مي‌زد، اكثراً موفق بود و تا از ما تلفات نمي‌گرفت، نمي‌رفت. همان اول كار، تيري به پاي راننده ميني‌بوس خورد و ماشين از كنترلش خارج شد. سمت چپ جاده، پرتگاه بود، ميني‌بوس داشت سقوط مي‌كرد. يك آن از ته دل داد زدم :«يا ابوالفضل العباس(عليه‌السلام)!» به سرعت خودم را از جيپ پرت كردم پايين. زودتر از همه محمود پياده شده بود و موقعيت ضد انقلاب را بررسي مي‌كرد. در همان حال داد كشيد :«ماشينهاي داخل ستون برن عقب‌تر! به دامنه كوه بچسبيد تا كمتر تو تيررس باشين».
ماشينها برايمان اهميت حياتي داشتند، بايد حفظشان مي‌كرديم. تيراندازي بيشتر به سمت ميني‌بوس پر نيرو بود. در آن لحظه، تنها كاري كه از دست بقيه برمي‌آمد، دعا و توسل بود و همان دعاها كار خودش را كرد. اگر عنايت ائمه اطهار(عليهم السلام) نبود، خدا مي‌داند كه چه بلايي سر بچه‌ها مي‌آمد. ناگهان ديدم ميني‌بوس، لبة پرتگاه ايستاد. دقت كه كردم، ديدم لاستيكش به سنگي بزرگ گير كرده است.
بچه‌ها فوراً پريدند بيرون و در سينة كوه سنگر گرفتند. تا محمود خودش را رساند به سر ستون، محمد يزدي با اسلحة كاليبر آتش شديدي روي سر ضد انقلاب ريخت. آنها جرأت نمي‌كردند سرشان را بالا بگيرند. تيربار آخر ستون هم به كمك ما آمد. ظرف چند دقيقه، موقعيت خوبي براي ما ايجاد شد. بيشتر نيروهاي تازه وارد، تجربه جنگ در كردستان را نداشتند. اصلاً نمي‌دانستند كمين يعني چه و اينطور جاها بايد چكار كنند؟ بعضي از آنها حسابي زمينگير شده بودند، معطل نكردم رفتم سراغ آنها و وادارشان كردم بالاي ارتفاعات بروند.
محمود چند تا از بچه‌ها را از سمت راست گردنه كشاند بالا، يك گروه را هم از توي جاده حركت داد طرف خود گردنه، جايي كه بيشتر حجم آتش دشمن از آنجا بود.
نيروهاي تازه وارد، وقتي شجاعت محمود و بچه‌هاي قديمي را ديدند، روحيه گرفتند و ترسشان ريخت. نمي‌دانستم كه تاكتيك محمود چيست؟ و چه نقشه‌اي دارد؟ اما مطمئن بودم كه منطقه و دشمن را خوب مي‌شناسد. اين از خصوصيات منحصر به فردش بود. انتظارم خيلي طولاني نشد. ضد انقلاب، از سه طرف محاصره شد و در واقع ضد كمين خورد. حالا ديگر هيچ راهي جز فرار نداشت و فرار هم كرد.
تا آن روز هيچكس در جنگ با ضد انقلاب چنين كاري نكرده بود. اين پيروزي باعث شد ضد انقلاب هم بفهمد كه ديگر بايد خودش را براي ضد كمين‌هاي بعدي آماده كند.
راوی : شهید ناصر ظريف

شيفتة محمود

آموزش كه تمام شد، نيروها را تقسيم كردند. هشت اتوبوس نيرو به جنوب فرستادند و چهارتا هم به كردستان. دلخور بودم كه اسمم در ليست كردستان است؛ علاقه بيشتري به جنوب داشتم. در آن اعزام، كاوه هم- كه مربي پادگان بود-با ما آمد. بدون توقف، يكسره تا خود ديواندره رفتيم. در آنجا جلويمان را گرفتند و مجبور شديم شب را همانجا بمانيم.صبح، شروع كرديم به جمع كردن پتوها تا كم كم آمادة حركت شويم. كاوه خم شده بود و بندهاي پوتينش را مي‌بست.
يكدفعه يكي از بچه‌ها به شوخي پتويش را پرت كرد طرفم. اسلحه از روي دوشم افتاد و خورد توي سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم، چون سر محمود شكسته بود و داشت خون مي‌آمد. با خودم گفتم :«الان است كه برخورد ناجوري با من بكند».
چون خودم را بي‌تقصير مي‌دانستم، آماده شدم كه اگر چيزي بگويد، جوابش را بدهم. كاملاً برخلاف انتظارم عمل كرد. دستمالي از جيبش درآورد و گذاشت روي زخم سرش. بعد هم از سالن رفت بيرون.
اين برخورد محمود، از صد تا حرف برايم سخت‌تر بود. دنبالش دويدم و در حاليكه دلم مي‌سوخت، با ناراحتي گفتم :«آخر يك حرفي بزن، چيزي بگو».
همان طور كه مي‌خنديد گفت :«مگر چي شده؟»
گفتم :«من زدم سرت را شكستم، تو حتي نگاه نكردي ببيني كار كي بوده؟»
همان طور كه خونها را پاك مي‌كرد، گفت :«اينجا كردستانه، از اين خونها بايد خيلي ريخته بشه، اين كه چيزي نيست».
با اين برخورد، هم كلي شرمنده‌ام كرد، هم مثل خيلي‌هاي ديگر مرا چنان شيفته خودش كرد كه بعدها اگر مي‌گفت بمير، مي‌مردم.
راوی : ابراهيم پورخسرواني

ارزش ضد انقلاب

بلنديهاي روستاي «سرا»دست ضد انقلاب بود. از آنجا ديد خوبي روي مواضع ما داشتند و آتش سنگيني مي‌ريختند، طوري كه حتي سرمان را نمي‌توانستيم بالا بگيريم. همه خوابيده بوديم روي زمين؛ براي اين كه نيروها را تحت كنترل داشته باشم، به حال نيم خيز بودم و سرم را خم كرده بودم. ناگهان از پشت سر، سنگيني دستي را بر شانه‌ام احساس كردم. وقتي برگشتم ديدم محمود است. با وجود آن همه تير و گلوله صاف ايستاده بود!
خواستم بگويم سرت را خم كن، ديدم دارد بدجوري نگاهم مي‌كند.
گفت :«داودي! اين چه وضعيه؟ خجالت بكش!»
با صدايي كه به فرياد مي‌ماند، ادامه داد :«فكر نكردي اگر سرت را پايين بياري، نيروهات منطقه را خالي مي‌كنن؟»
سپس بدون توجه به آن همه تير و گلوله‌اي كه به طرفش مي‌آمد به طرف جلو حركت كرد. از اين رو به آن شدم. جرأت پيدا كردم و با سرعت خودم را به او رساندم.
فكر كرد ازش دلخور شده‌ام، دوباره دستي به شانه‌ام زد و گفت :
«ضد انقلاب ارزش اين رو نداره كه جلوش سرتو خم كني».
راوی : علي محمد داودي

ضد كمين

ورودي شهر سقز، دست ما بود. هرجا كه احتمال نفوذ ضد انقلاب را مي‌داديم، كمين و گشت گذاشته بوديم. وقتي با بچه‌ها صحبت مي‌شد، مي‌گفتند :«دشمن ديگه در خواب شبش هم نمي‌تونه به سقز حمله كنه».از بابت شهر خاطرمان جمع بود. از چندي قبل كمين‌هايمان را مي‌برديم بيرون شهر و همين كه فكر حمله به سر ضد انقلاب مي‌زد و نيرو مي‌فرستاد، سريع با آنها درگير مي‌شديم.
در يكي از شبهاي سرد زمستان، با دوازده نفر از بچه‌هاي تازه كار، از شهر زديم بيرون. سرما تا مغز استخوان نفوذ مي‌كرد. بايد مي‌رفتيم سمت بوكان و آن طرفتر از روستاي «سرا» كمين مي‌گذاشتيم. هيچكدام از ما تجربه جنگ كوهستان را نداشتيم. بدون اغراق همة بچه‌ها به حضور محمود دلگرم بودند؛ مصمم و محكم قدم برمي‌داشت و دائماً كنجكاو اطراف بود. نرسيده به روستاي «سرا»، محمود آهسته گفت :«كمين!» طولي نكشيد كه از سه طرف به سمت ما، شروع به تيراندازي كردند.
اولين بار بود كه كمين مي‌خورديم. با دستپاچگي، سنگر گرفتيم. ظرف چند ثانيه، محمود گروه را آرايش نظامي داد و مشخص كرد كه هر نفر چكار كند.
خودش هم پشت تخته سنگي نشست. در همان تاريكي شب، مي‌شد بفهمي كه نه هول شده و نه ترسيده؛ كاملاً خونسرد و مسلط بود.
با اسلحه تخم‌مرغي‌اش هر از چندگاهي تيراندازي مي‌كرد تا ضد انقلاب جرأت نكند جلو بيايد. از حجم آتششان مي‌شد فهميد كه تعدادشان خيلي بيشتر از ماست. رفته رفته گرفتار شرايط سختي شديم. مهماتمان ته كشيد. موضوع را با بي‌سيم به عقب خبر داده بوديم و بايد تا آمدن نيروي كمكي، مقاومت مي‌كرديم.
در آن اوضاع و احوال، محمود تغيير موضع داد. آمد وسط بچه‌ها و طوري كه صدايش را همه بشنوند، گفت :«اينجا جائيه كه اگه چيزي از خدا بخواين اجابت مي‌شه، خدا به شما نظر داره».
با اينكه هجده-نوزده سال بيشتر نداشت، صحبتش تأثير عجيبي روي بچه‌ها گذاشت، طوري كه احساس كرديم خودمان مي‌توانيم از پس كمين دشمن بربياييم. كمي بعد، حتي احساس كرديم كه به نيروي كمكي هم احتياجي نداريم.
با هدايت دقيق و حساب شده محمود، در منطقه پخش شديم تا آنها را دور بزنيم. در همين گيرودار نيروهاي كمكي هم رسيدند. دو گروه شديم و مطمئن‌تر از قبل، از هر طرف روي سر دشمن آتش ريختيم. آنها كه اين چشمه‌اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالي كردند.
صحبت كاوه در آن شرايط حساس كه مرگ را جلوي چشممان مي‌ديديم، تفسير زيبايي از آيات قرآن بود كه بعد از گذشت بيست سال، هنوز توي گوشم هست.
راوی : حسن سيستاني

بهترين نقشه

دوربينم را دادم دست محمود تا او هم چيزهايي را كه من مي‌ديدم ببيند. دقيق شد روي ارتفاع. كاميوني پايين آمد. اشاره كرد آن را نگه داريم. قبل از اينكه كاميون به ما برسد، گفت :«اينطور كه معلومه، ضد انقلاب مي‌خواد باز از ما تلفات بگيره، بايد بهش رودست بزنيم».
كاميون را نگه داشتيم و راننده و كمكش را آورديم پايين. بعد از كمي صحبت، فهميديم هر دو كرد هستند و اهل بانه. وضعيت جاده را كه از راننده پرسيديم، گفت :«راه بازه ولي روي گرد
نه، كنار جاده، جنازة سه تا پاسدار افتاده».
محمود از آنها پرسيد :«حاضرين بهمون كمك كنين تا آن سه شهيد رو بياوريم».
به هم نگاه كردند، دو سه جمله‌اي به كردي بينشان رد و بدل شد، بعد يكي از آنها گفت :
«ما حرفي نداريم كا، ولي شما بگو چطوري؟»
محمود در كمترين زمان ممكن، بهترين نقشه را كشيد. همان را برايشان توضيح داد و من و شش تا ديگر از بچه‌ها را هم انتخاب كرد تا همراه آنها با كاميون برويم.
مأموريت خطرناكي بود. بيشتر از همه چيز، سرعت عمل ملاك بود. بايد نيروهايي فرز و چالاك، اين مأموريت را انجام مي‌دادند. فوراً پريديم پشت كاميون و راه افتاديم سمت بانه. تا محل جنازه‌ها، چندين طرح و نقشه را در ذهنم مرور كردم. اين را از محمود ياد گرفته بودم؛ هميشه به بچه‌ها مي‌گفت :«قبل از اينكه به محلهاي «كمين خور» برسيد، نقشه‌اي پيش خودتان بكشيد تا اگر تو كمين افتادين، آمادگي مقابله داشته باشين، اين طوري هيچ وقت غافلگير نمي‌شين». بچه‌ها هر كدام زير لب چيزي زمزمه مي‌كردند. حالشان را درك مي‌كردم، تا شهادت فاصله‌اي نداشتيم.
نزديك جنازه شهدا، كه راننده سرعت را كم كرده بود، اطراف را پاييدم. اوضاع، عادي به نظر مي‌رسيد. راننده كمي جلوتر دور زد، كنار جنازه‌ها نگه داشت و طوري وانمود كرد كه ماشين خراب شده است. اين كار را هم با دقت و زرنگي خاصي انجام داد، طوري كه ضد انقلاب از آن بالا متوجه نشود ما چكار مي‌كنيم. يكي از بچه‌ها سريع پايين پريد و كاپوت ماشين را بالا زد. دو سه تا از بچه‌ها هم به جان موتور ماشين افتادند كه يعني نقص فني پيدا كرده است. بقية بچه‌ها سراغ جنازه شهدا رفتند و بدون هيچ دردسري جنازه‌ها را آوردند و گذاشتند عقب كاميون. شش دانگ حواسم به اطراف بود. ظرف چند ثانيه، همه پريديم بالا و با سرعت به طرف سقز برگشتيم.
هر آن احتمال مي‌دادم كه ضد انقلاب از پشت صخره‌ها بيرون بيايد و درگيري جانانه‌اي شروع شود. نيروهاي ژاندارمري هنوز هم خمپاره مي‌زدند تا آنها جرأت نكنند سرشان را بالا بگيرند. پيچ اول را رد نكرده، تيراندازي شروع شد. ضد انقلاب تازه فهميده بود فريب خورده و جنازه‌ها را از دست داده است، اما ديگر فايده‌اي نداشت، چون از تيررسشان خارج شده بوديم.
بالاي گردنه، شهدا را داخل ماشين خودمان گذاشتيم و از راننده كاميون تشكر كرديم.
يكي از آنها كه نمي‌خواست خوشحالي‌اش را پنهان كند، موقع خداحافظي گفت :«آقاي كاوه! عجب كلكي زدي! خيلي حال كرديم».
آن روز با آوردن پيكرهاي مطهر شهدا، نقشه دشمن براي وارد كردن تلفات بيشتر به ما نقش بر آب شد.
راوی : شهید ناصر ظريف

مجازات

از نظارت و توزيع نفت گرفته تا حل و فصل دعواها، مبارزه با مفاسد و اجراي احكام قضايي. يكي از حربه‌هاي ضد انقلاب، گسترش فساد و بي بندوباري در كردستان بود كه دامن شهر سقز را نيز گرفته بود. با اين كار، مي‌خواستند بيشتر به اهداف شومشان برسند.
آن روزها در سقز، مي‌گساري و قماربازي، تفريح رايج خيلي‌ها شده بود خصوصاً در مجالس جشن و عروسي. محمود، خطر فساد و تباهي را بيشتر از حملات ضد انقلاب مي‌دانست. براي همين هم خيلي شديد با اين طور موارد برخورد مي‌كرد.
شبي از طريق مخبرهايي كه در شهر داشتيم، فهميديم عده‌اي در مجلس عروسي، علاوه بر انجام كارهاي ناشايست، براي مردم هم ايجاد مزاحمت كرده‌اند.
محمود، سريع گروهي از بچه‌هاي سپاه را مأمور كرد. آنها رفتند و چند نفرشان را- كه مست هم بودند- گرفتند و آوردند. داماد هم يكي از آنها بود. در اتاقي حبسشان كرديم. سپس از محمود پرسيديم :«حالا تكليف چيه؟»
كمي فكر كرد و گفت :«موضوع رو تلفني به آقاي معصوم زاده بگين تا براشون حكم صادر كنه».
آقاي معصوم زاده- از قضات دادگستري سنندج گفت :«دقيق بگين كه جرم هر كدامشون چي بوده؟»
برايش گفتيم. مدتي گذشت تا براي هر كدام از آنها حكمي صادر كرد و مأموريت اجراي حكم را هم به خودمان واگذار كرد.
يكي از آن مجرمان، فردي بود كه فروشگاه لوازم يدكي داشت. ما مشتري دائمي‌اش بوديم و قطعات ماشين را كه مورد نيازمان بود از سنندج و جاهاي ديگر برايمان جفت و جور مي‌كرد. آن شب او خيلي اصرار كرد كه از خير اجراي حكم او بگذريم. مي‌گفت :«من بهتون خدمت مي‌كنم. لوازم براتون مي‌خرم، ببخشيد». ولي محمود توجهي نكرد. همه مي‌دانستند كه او اين طور وقتها ملاحظه آشنا و غريبه را نمي‌كند. ملاحظه نياز و احتياج به يك فرد مجرم را هم نمي‌كرد. تنها حكم شرع و اجراي آن مدنظرش بود.
براي همين گفت‌ :«بخوابانيد شلاقش را بزنيد».
با هيچكس رو دربايستي نداشت. همين خصوصيت باعث شده بود همه حساب كارشان را بكنند؛ چه مردم كوچه و بازار و چه نيروهاي تحت امرش.
به خاطر دارم يكي ديگر از آنها رئيس بانك بود. آدم سرشناسي بود خيلي‌ها مي‌شناختنش. كلي بهمان وعده و وعيد داد. مي‌گفت :«به همة شما وام مي‌دم، هركاري كه از دستم بر بياد براتون مي‌كنم، فقط اين بار را نديده بگيرين».
محمود گفت :«كسي اينجا محتاج پول و وام نيست، حكمي رو كه برات صادر شده اجرا مي‌كنيم، نه كمتر، نه بيشتر».
آن شب فقط داماد با ضمانت چند نفر از ريش سفيدها از گير اجراي حكم در رفت، البته آن هم فقط براي چند ساعت، صبح فردا آمد و مجازاتش را كشيد.
راوی : حسن معدني

محاصره

تازه به سقز رفته بودم. چيزهايي درباره آنجا شنيده بودم. يكي مي‌گفت :«بدون اسلحه كسي حق نداره در شهر رفت و آمد كنه، شهر پر از ضد انقلابه، اگه فرصت دستشون بياد، به صغير و كبير رحم نمي‌كنن و ...».يكي-دوبار كه براي ديدن خيابانها و مغازه‌ها رفتم، ديدم همة نظامي‌ها با اسلحه و تجهيزات هستند. از آن به بعد، من هم با اسلحه، داخل شهر مي‌رفتم. خيلي از روزها شهر آرام بود و همه چيز روال طبيعي خودش را مي‌گذراند ولي برعكس، شبها ناامني و آشوب، حاكم بود. هر گروهكي براي خودش جولان مي‌داد.
از همه طرف به پايگاههاي ما تيراندازي مي‌كردند. غيرممكن بود يكي از بچه‌ها از مقر بيرون برود و سالم برگردد. خلاصه اين كه شهر، شبها دست ضد انقلاب بود.
شبي داخل اتاق نشسته بودم كه صداي تيراندازي بلند شد؛ به صورت پي در پي بود و قطع نمي‌شد ناگهان يكي دويد داخل محوطه و داد زد :«همه بياين بيرون، سريع! سريع!»
ريختيم ميدان صبحگاه و به خط شديم. مسؤول مخابرات كه صحبت كرد، فهميديم به ژاندارمري حمله شده است و درخواست كمك فوري كرده‌اند. مي‌گفت :«توي ژاندارمري، اسلحه و مهمات زيادي هست، اگر سقوط كنه، همه‌اش دست ضد انقلاب مي‌افته».
كاوه، خودش با فرمانده ژاندارمري صحبت كرد. مي‌خواست موقعيت دقيق آنها و ضد انقلاب را بداند. وقتي صحبتش تمام شد، رو به ما كرد و گفت :«احتمال خطر زياده، اگر كسي احساس ترس مي‌كنه، از همين جا برگرده».
لحن صحبتش كاملاً جدي بود. مي‌گفت :«من اين برگشتن را ترس نمي‌دونم، عين شجاعته، بهتر از اينه كه وسط درگيري، مشكلي برامون درست كنه».
همه به هم نگاه مي‌كرديم، كسي از صف خارج نشد، چند لحظه بعد، دستور حركت داد. در فرصتي اندك، خودمان را به محل درگيري رسانديم. نيروها چند گروه شدند :با حركتي حساب شده، دشمن را دور زديم، پشت سرش موضع گرفتم و شروع به ريختن آتش شديد و مداوم كرديم. وقتي ديدند از پشت بهشان تيراندازي مي‌شود، تازه فهميدند كه محاصره شده‌اند. فكرش را هم نمي‌كردند كه به اين سرعت غافلگير شوند. نيروهاي ژاندارمري، گويي جان تازه‌اي گرفته بودند. آنها از روبه رو تيراندازي مي‌كردند و ما از پشت. ضد انقلاب وقتي فهميد رودست خورده‌، كشته‌هايش را گذاشت و فرار كرد.
از آن روز به بعد، فرمانده ژاندارمري سقز ارادت خاصي نسبت به كاوه پيدا كرد و هر وقت فرصتي دست مي‌داد، براي احوالپرسي نزد محمود مي‌آمد.
راوی : علي محمد داودي

مبادله

بعد از چند ماه، تازه به مرخصي آمده بوديم. فكر مي‌كردم مي‌توانم چند روزي استراحت كنم و به كارهاي عقب مانده‌ام برسم. تلفن كه زنگ زد، قلبم گواهي داد بايد خبر مهمي باشد. «برادر كلاهدوز» بود. گفت :«خودتون رو زود برسونيد سقز».
گفتم :«براي چي؟»
گفت :«وضعيت غير عاديه».
محمود را پيدا كردم و موضوع را به او هم گفتم. مثل نيرويي تازه نفس و قبراق، بدون تأمل گفت :«باشه، من حاضرم».
خودمان را به سرعت سقز رسانديم. جلوي سپاه، يكي از بچه‌ها را ديدم. موضوع را كه پرسيدم، گفت :«شما كه نبوديد، ضد انقلاب به شهر حمله كرد».
گفتم :«سي و چهار نفر از نظامي‌ها رو با خودشون بردن».
اين طور وقتها محمود نه تنها خودش را نمي‌باخت، بلكه در كمترين فرصت، بهترين تصميم را مي‌گرفت. فوراً نقشه عمليات را ريختم.
كومله و دموكرات، فكر نمي‌كردند كه ما چنين كاري بكنيم. درست عكس مسيري كه رفته بودند، عمليات كرديم و چند نفر از بستگان يكي از سركرده‌هاي حزب دموكرات را اسير گرفتيم.
با اخباري كه بدست آورديم، فهميديم دستگيري آنها، خيلي براي ضد انقلاب گران تمام شده. چند روز گذشت. كم كم پيك فرستادند و مسأله مبادله اسرا را مطرح و آدمهايي بي طرف را واسطه اين كار كردند.
با محمود كه صحبت كرديم، گفت :«بدمان نمي‌آيد».
موضوع به تهران هم كشيده شد. هيئتي از طرف «نخست وزيري» به سقز آمد. خوب كه قضيه را بررسي كردند، بالاخره موافقت كردند اسرا مبادله شوند. احتمال مي‌داديم ضد انقلاب مثل خيلي وقتهاي ديگر، به حرفش عمل نكند و به فكر حيله باشد. محمود گفت :«چند نفري رو تو كاميون مخفي مي‌كنيم و همون اطراف مي‌مونيم كه اگر لازم باشد، باهاشون درگير بشيم».
همه اين طرح را قبول كردند. فرماندهي عمليات را هم خودش برعهده گرفت.
روز مبادلة اسرا، در جاده سقز-بوكان، از جايي نزديك با دوربين حركات ضد انقلاب را زير نظر گرفت. با حضور هيئت نخست وزيري، مبادله انجام شد. وقتي محمود مطمئن دش خيانتي در كار نيست و گروگانها را تحويل گرفته‌ايم، همراه گروهش به ما ملحق شد.
راوی : چنگيز عبدي‌فر

كمين «كس نزان»

آخرين پيچ جاده‌ را كه رد كرديم، باراني از گلوله بر سر ما باريدن گرفت. بهترين جايي كه مي‌شد براي ما كمين بگذارند، همين جا بود. :«ارتفاعات كس نزان». روي جاده بوديم كه از چند طرف به طرفمان شليك شد. بقيه ستون، قبل از اين كه به كمين بيفتد، ايستاده بود. خودمان را سريع بالاي تپه‌اي كه سمت چپ جاده بود، رسانديم. هركس هرجا كه مي‌توانست، سنگر گرفت و شروع به تيراندازي كرد. در آن شرايط، كاوه با ما بالا نيامد. كنار جاده و پشت تخته سنگي ايستاد.
تعجب كردم كه چرا همه بچه‌ها را بالا فرستاده ولي خودش پايين مانده است. در همين فكر بودم كه ديدم به سرعت پريد پشت فرمان ماشين. «مصطفي اكرمي» بي مهابا تيراندازي مي‌كرد. حتي لحظه‌اي دستش را از روي ماشه برنمي‌داشت. با اين كار، پوشش خوبي به محمود داد تا بتواند دور شود.
حالا انگار تمام نيروهاي دشمن، ماشين و محمود را هدف گرفته بودند. هم نگران مصطفي بودم كه با قامت افراشته ايستاده بود و تيراندازي مي‌كرد و هم نگران محمود كه نكند با آن سرعت زياد، بلايي سر خودش بياورد. هر آن احساس مي‌كردم الان است كه با اصابت گلوله‌اي به محمود، خودش با ماشين، ته دره سقوط كند. هرچه محمود دورتر مي‌شد، شدت آتش هم بيشتر مي‌شد. بالاخره خدا كمك كرد تا توانست خودش را نجات دهد.
زمان به سرعت مي‌گذشت. بايد تا شب نشده، كاري مي‌كرديم. محمود خيلي زود برگشت. بقيه نيروها را هم كه در پيچ مانده بودند، آورد. با آرايشي نظامي، به ضد انقلاب حمله كرديم و كمين «كس نزان» درهم شكسته شد. آنها فرار كردند، ما هم دنبالشان. دو- سه تا ماشين داشتند. حتي فرصت نيافتند كشته‌هايشان را ببرند. فقط مي‌خواستند جان خودشان را نجات بدهند. با فاصله كمي تعقيبشان كرديم. نزديكي‌هاي مرز، هرچه تير و گلوله داشتيم، روي سرشان خالي كرديم.
چند روز بعد خبر ‌آوردند «حملات»- فرمانده ضد انقلابيون سقز- در اين عمليات مجروح شده و مجروح شده و مجبور شده‌اند پايش را قطع كنند.
راوی : سيدمجيد اياقت
منبع: سایت ساجد