حماسه کاوه (8)

بازنويس : حميد رضا صدوقی



تحقير و تشويق

هر كس در سقز مي‌ماند، بايد شرايط سخت آنجا را هم تحمل مي‌كرد. كمبود نيرو و مهمات، زمستانهاي سرد، نگهباني‌هاي طولاني، آماده باش‌هاي مدام و پي در پي و خيلي مشكلات ديگر كه رس بچه‌ها را مي‌كشيد و خسته‌شان مي‌كرد. بعضي‌ها كلي با خودشان درگير بودند تا شايد بتوانند اين سختي‌ها را تحمل كنند، اما آخرش كم مي‌آوردند و مي‌رفتند.آنهايي كه مي‌ماندند، پيه همه چيز را به تنشان مي‌ماليدند. در اين ميان، چيزي را كه نمي‌شد ناديده گرفت، نقش محمود بود و تأثيري كه روي روحية نيروها داشت.
او همه را تشويق به ماندن مي‌كرد و به آنها ميدان مي‌داد تا كار كنند. حتي كارهايي مي‌كرد و يا حرفهايي مي‌زد كه نيروها از خودشان جرأت و جسارت به خرج دهند و خطر كنند. در واقع با اين روشها، آنها را رشد مي‌داد.
حول و حوش عمليات آزادسازي بوكان بود. محمود به من مأموريت داد تا به سنندج بروم و مهمات بياورم. صبح زود به سنندج رسيدم. تا آمدند مهمات را بار تريلي كنند، ظهر شد. در اين ميان، كلي حرص و جوش خوردم. بايد تا قبل از رفتن نيروها تأمين جاده، به ديواندره مي‌رسيدم. كاميون كه آماده شد، نماز خوانديم و راه افتاديم.
كوههاي قشلاق را كه رد كرديم، ناگهان تريلي قفل كرد و در جا ايستاد. در بد مخمصه‌اي گير كرديم. روي آن ارتفاعات، نه راه پس داشتيم و نه راه پيش.
بعد از كمي فكر و مشورت، ديدم هيچ راهي ندارم جز اين كه به شهر برگردم و كمك بياورم. يكي از بچه‌هايي كه به عنوان تأمين همراهم آمده بود، همانجا كنار تريلي ماند. با ماشينهاي عبوري به سنندج برگشتم. يكي- دو ساعتي طول كشيد تا توانستم مكانيك خوبي پيدا كنم و سروقت ماشين بياورم. تا ساعت 4 بعدازظهر كه ماشين درست شد، غروب شده بود. هوا هم تاريك شد.
دلشوره و تشويشم به نهايت خودش رسيده بود. مي‌دانستم كه الان كاوه هم در نهايت نگراني به سر مي‌برد.
چند روز قبل از آن، گروهي از ضد انقلاب را كه قبلاً دستگير كرده بوديم، ما ماشينهاي كانكس‌دار به سنندج برده بوديم. همدستان آنها نقشه ريخته بودند تا همزمان با انتقال اين گروه از سقز، در سنندج درگيري بوجود بياورند. كاوه، با درايت و زيركي‌اش اين موضوع را فهميده بود. براي همين هم اسرار را بدون آن كه كسي مطلع شود، به سنندج منتقل كرده بود. ضد انقلاب كه فهميده بود رودست خورده، همان روز در يكي از راهها كميني همه جانبه زد و چند تا از بچه‌هاي ژاندارمري را به شهادت رساند. خلاصه آن روزها، آن جاده وضعيت خطرناكي داشت.
در آن شرايط، دو راه بيشتر نداشتيم :يا تا صبح جلوي يكي از پايگاهها بمانيم، يا اينكه شبانه به راه بزنيم و به ديواندره برويم كه البته هر دوي آنها خطرناك بود.
در صورت اول كافي بود ضد انقلاب بو ببرد كه بار تريلي، مهمات و تجهيزات است، آن وقت هم به پايگاه حمله مي‌كرد و هم تريلي را به آتش مي‌كشيد. رفتن به ديواندره هم، خطر كمين خوردن و اسارت را داشت.
فكر اينكه بچه‌ها به اين مهمات احتياج دارند، باعث شد تا توكل به خدا كنم و با وجود همة خطرها، راه دوم را انتخاب كنم. چراغ خاموش به طرف ديواندره به راه افتاديم. با خودم گفتم :«حتي اگه بميرم، بايد اين تريلي رو امشب برسونم به نيروها».
جاده، خلوت بود و هيچ وسيله‌اي رفت و آمد نمي‌كرد. مسافت زيادي نرفته بوديم كه هزار جور وسوسه و فكر و خيال به ذهنم هجوم آوردند :«اگه اين مهمات بيفته دست ضد انقلاب، اونا حسابي شارژ مي‌شن. اون هم مهماتي كه تو اين شرايط براي بچه‌هاي ما حكم شاهرگ رو داره. اگه ...»
پيچ هر جاده را كه رد مي‌كردم، تمام دعاهايي را كه حفظ بودم، با خودم مي‌خواندم. آنقدر هول برم داشته بود كه رعايت مسايل امنيتي را كنار گذاشته بودم. گوشي بي‌سيم را برداشتم و با مهدي حجتي- فرمانده عمليات سپاه ديواندره تماس گرفتم و بدون رمز گفتم :«مهدي! بيا كمكم».
مهدي گفت :«كجايي؟»
موقعيتم را برايش گفتم.
گفت :«اصلاً نگران نباش، الآن ميام».
همان طور كه از ديواندره طرف ما مي‌آمد، دائماً به وسيله بي‌سيم با من ارتباط داشت و وضعيت را مي‌پرسيد.
نزديك ديواندره مهدي گفت :«فكر كنم ديگه الآن فاصله‌اي با هم نداريم. هركجا هستي چراغاتو روشن كن و با خيال راحت بيا». چراغها را روشن كردم. طولي نكشيد كه مهدي با يك گروه رسيد. توانستم نفس راحتي بكشم. خدا را از ته دل شكر كردم. از اينجا به بعد، با چراغ روشن تا خود ديواندره رفتيم. در مقر- به قول معروف- هنوز عرق تنم خشك نشده بود كه يكي آمد و گفت :«آقاي ريحاني! تلفن كارت داره!»
حدس زدم كه بايد از سقز باشد. خودم را براي شنيدن يك توپ و تشر درست و حسابي از طرف كاوه آماده كردم.
گوشي را كه گرفتم، محمود گفت :«رضا! كي رسيدي؟»
گفتم :«الان رسيدم».
گفت :«گل كاشتي؛ غرور ضد انقلاب رو شكستي!»
گفتم :«براي چي؟ مگه چي شده؟»
گفت :«با كلي مهمات و اسلحه، ساعت دوازده شب آمدي توي جاده، آن هم جادة ديواندره! پدرشون رو درآوردي». با شنيدن حرفهاي محمود، خستگي از تنم در رفت. او در واقع با اين برخورد مدبرانه، هم ضد انقلاب را كه قطعاً روي مكالمات ما شنود داشتند- تحقير كرد و هم آن چنان روحيه‌اي به من داد كه اگر لازم مي‌شد، شب باز راه مي‌افتادم و مهمات را تا خود سقز مي‌بردم.
راوی : رضا ريحاني

ديدگاه

هر روز، سر ساعت مشخص مي‌رفتيم ديدگاه و هرچه مي‌ديديم، ثبت و آنها را با روزهاي قبل مقايسه مي‌كرديم. اين طوري، دقيق‌تر مي‌فهميديم كه نيروهاي دشمن، كم شده‌اند يا زياد؟ چه تغييراتي در خط دشمن پيدا شده و ... كار خيلي حساسي بود. اگر كم دقتي مي‌كرديم، ممكن بود خداي نكرده در محاسبات و طراحي فرماندهان براي انجام عمليات، مشكلاتي به وجود بيايد.روزي همين طور كه توي ديدگاه نشسته بودم و شش دانگ حواسم به كارم بود، كسي پرة سنگر را كنار زد و سلام كرد. تا برگشتم، ديدم كاوه است. با خوشحالي جواب سلامش را دادم.
كاوه، هرچند روز يك بار مي‌آمد مي‌نشست پشت دوربين و راهكارها را دقيق نگاه مي‌كرد. دوربينمان بزرگ و قوي بود :120×20 بود. با آن مي‌شد حتي سنگرهاي كمين و سيم خاردارهاي ميدان مين دشمن را هم بخوبي ديد.
كنارش ايستادم. روي مواضع دشمن دقيق شد. يكدفعه ديدم دوربين را روي نقطه‌اي ثابت، نگه داشت. نگاهش كردم. صورتش سرخ شده بود. چشمش به جنازه شهدايي افتاده بود كه بالاي ارتفاع2519 جا مانده بودند. دشمن آنها را كنار هم رديف چيده بود تا با احساسات ما بازي و روحيه‌مان را ضعيف كند. اولين باري بود كه نتوانستيم پيكر شهدا را به عقب بياوريم.
چند لحظه گذشت، چشمش را كه از چشمي‌هاي دوربين برداشت، خيس اشك بود. گفت :«كي باشه پيكر شهدا رو بياريم، اينها رو كه مي‌بينم، از زندگي بيزار مي‌شم».
اصلاً دلم نمي‌خواست ناراحتي كاوه را ببينم. تا آن موقع، او را اين طوري نديده بودم. با مشاهده ناراحتي او، من هم مثل او حالم منقلب شد.
***
حرفهاي آن روز كاوه در ذهنم مانده بود. شب دوم عمليات كربلاي دو كه ماز قرارگاه حركت كرد و رفت خط مقدم، در آخرين تماسي كه از طريق بي‌سيم داشت، اعلام كرد :«از بين لاله‌ها صحبت مي‌كنم».
راوی : مهدي الهي

ترور

اسم محمود، كم‌كم سر زبانها افتاد. ديگر تمام مردم سقز او را مي‌شناختند. در مدت كوتاهي، با چند عمليات زنجيره‌اي، ترس عجيبي در دل ضد انقلاب انداخت. او گروهاني به اسم ضربت تشكيل داده بود. هر وقت ضد انقلاب حمله مي‌كرد يا كميني مي‌گذاشت، بلافاصله اين گروهان وارد عمل مي‌شد. اين طور وقتها، امكان نداشت دشمن موفق شود.به تدريج، دست ضد انقلاب از شهر كوتاه شد. بعد از آن، محمود دامنة عمليات سپاه را به كوههاي اطراف شهر كشاند.
حتي براي يك لحظه، آنها را به حال خودشان وا نمي‌گذاشت. بلاي جان ضد انقلاب شده بود. همين وادارشان كرد تا به فكر ترور او بيفتند و براي اين كار چند تيم را اجير كرده بودند.
***
از عمليات اسكورت برگشته بوديم. از صبح چيزی نخورده بوديم و در سپاه هم غذايی نبود. با سر و وضع خاكی و با همان اسلحه و تجهيزات و ماشينهای از جنگ برگشته، به «غذاخوري پرشنگ» رفتيم.
سالن غذاخوری پرشنگ، تنها غذاخوری‌يي بود كه تا ديروقت غذا داشت، خيلی از مسافرانی كه از سقز مي‌گذشتند، در اين رستوران غذا مي‌خوردند، غذای خوبی داشت. صاحب رستوران و خدمتكارهايش هم مؤدب و تميز بودند.
دور تا دور سالن، ميز چيده بودند. رفتيم داخل و سمت چپ، پشت به يخچال نشستيم. اينطوری، هم ماشينهامان را می‌ديديم، هم آمد و شد افراد را زير نظر داشتيم.
تو حال خودم بودم كه ديدم ماشيني جلوی رستوران نگه داشت، سه- چهار نفر از آن پياده شدند و كمی آن طرف‌تر از ما دور يك ميزي نشستند. با بچه‌ها گرم صحبت بوديم و انتظار می‌كشيديم هر چه زودتر غذا بياورند. احساس كردم محمود خودش با ماست، ولی حواسش جای ديگری است.
زير چشمی به چند نفر تازه وارد نگاه كردم. از طرز نگاه محمود فهميدم كه وضعيت، غير عادی است. نمی‌شد درست و حسابی آنها را زير نظر داشت. ممكن بود بفمند كه به آنها مشكوك شده‌ايم.
ناگهان محمود و يكي از بچه‌ها بلند شدند و دويدند طرف ميز آنها؛ تا آمدم به خودم بجنبم، ديدم با هم درگير شده‌اند. ما هم دست به كار شديم و به كمك آنها شتافتيم. مهلت نداديم كوچكترين حركتی بكنند. همه را گرفتيم و دستبند زديم. لباسهايشان را دقيق گشتيم، چند تا كلت و چند تا هم نارنجك، همراه داشتند. صاحب رستوران هاج واج نگاهمان می‌كرد.
آن روز، از خير غذاخوردن گذشتيم. سريع آنها را به مركز سپاه منتقل كرديم و به حفاظت- اطلاعات سپرديم. در بازجويی‌ها، اعتراف كردند كه می‌خواستند كاوه را ترور كنند.
راوی : سيدمجيد ايافت

مثل قمي

ساعت، حول و حوش چهار بعداظهر بود و روز اول عمليات كربلاي دو. به قول معروف هنوز عرق تنمان خشك نشده بود كه مجيد ايافت آمد و به بچه‌هاي اطلاعات-عمليات گفت :«بچه‌ها! امشب بايد دوباره بزنيم به خط». هدف، قله2519 بود. كار در آن جا حسابي گره خورده بود. صداي اعتراض بچه‌ها بلند شد. ايافت گفت :«اين دستور فرمانده لشگره؛ سفارش كرده همه‌تون همين الآن بياين قرارگاه تاكتيكي».
بچه‌ها مي‌خواستند باز هم از مشكلات حمله به آن قله بگويند كه ايافت امان نداد و گفت :«اين حرفها رو مي‌تونين به خود آقا محمود بگين».
بدون معطلي، با شش-هفت نفر از بچه‌هاي واحد راه افتاديم طرف قرارگاه تاكتيكي. غير از ما نيروهاي ديگري هم از طرح و عمليات، تخريب و مخابرات آمده بودند. به محض ورود ما، جلسه شروع شد. وقتي كه ديدم بحث حمله به ارتفاعات، كاملاً جدي است، به عنوان نيرويي از نيروهاي اطلاعات كه شب قبل، همراه گردانها، تا پاي كار رفته و قبل از آن هم منطقه را دقيق شناسايي كرده بودم. در مخالفت با اين اقدام صحبت كردم. بقيه بچه‌ها هم هر كدام چيزهايي گفتند. يكي مي‌گفت :«شكستن اين خط، خيلي سخته». ديگري مي‌گفت :«محور، قفل شده. اصلاً امكانش نيست بتونيم خط رو بشكنيم؛ خصوصاً امشب كه نيروهاي دشمن آماده‌تر هم هستن».
تمام اين حرفها درست بود. شك نداشتيم كه همه راهكارها قفل شده بودند.
كاوه سرش را انداخته بود پايين و به دقت به حرفهاي بچه‌ها گوش مي‌داد. وقتي همه ساكت شدند، سرش را بلند كرد و گفت :«من ديشب از پشت بي‌سيم، تمام حرفهاتون رو مي‌شنيدم و كاملاً در جريانم. سختي كار رو هم مي‌دونم. 2519 رو هم مي‌شناسم. ولي با همه اين حرفها، فرماندهي دستور داده كه حتماً بايد دوباره بزنيم به خط».
سكوت كرد و به نقطه‌اي خيره شد. سپس ادامه داد :«براي همين هم چون فرصت نداريم و راهكار ديگه‌اي نمي‌تونيم شناسايي كنيم، بايد از همون محورهاي ديشب عمل كنيم». بچه‌ها هركس به ديگري نگاه معني‌داري كرد.
بعضي‌ها هم در گوش هم چيزهايي گفتند. از نظر بيشتر بچه‌هايي كه در جلسه بودند، اين كار، غيرمنطقي بود.
كاوه گفت :«وقتي فرمانده دستور مي‌ده كه كاري انجام بشه، بايد بشه؛ اگه با دليل و منطق جور درآمد كه خوب، اگه هم جور درنيامد، باز هم بايد دستورش اجرا بشه». بعد هم براي اين كه خاطر همه را جمع كند، گفت :«حالا برين آماده شين». دست آخر، حرفي زد كه دل همه را لرزاند :«خودم هم امشب همراهتون مي‌آم».
همه مي‌دانستند كاوه كسي نيست كه شب عمليات در قرارگاه بماند و راضي بشود نيروهايش زير آتش دشمن باشند. هرچند قرارگاهي كه زيرنظر او زده بودند، با خط فاصله‌اي نداشت. شب قبل هم او را به زور نگه داشته بودند. با اين وجود، همه بدون استثنا با آمدن او مخالفت كردند.
آن شب در آن جلسه، يكي-دو نكته خوب دستگيرم شد؛ محمود با آنكه با ادامه عمليات مخالف بود، اما به دو دليل از آن دفاع مي‌كرد :دليل اول، اطاعت از مافوق بود و دليل دوم به عواطف و احساسات پاك و شفاف او برمي‌گشت و آن جنازه شهدايي بود كه ديشب در مسير ارتفاعات2519 جا مانده بودند و او اميد داشت كه شايد با تكرار عمليات بتواند پيكر آنها را به خانواده‌هايشان برساند.
به هرحال، با وجود تمام مخالفتهايي كه با آمدن او شد، در انجام تصميمش مصمم بود. محمود، وقتي كه در عملياتي سخت پا پيش مي‌گذاشت، حتماً بايد هدف را تصرف مي‌كرد. او بهتر از همه به سختي كار و پيچيدگي منطقه آشنا بود، چراكه هم عمليات والفجر2 را در اين منطقه انجام داده بود و هم تك حاج عمران را دفع كرده بود. نيازي نبود كه كسي براي او از سختي كار و هوشياري دشمن حرفي به ميان آورد.
از نيروهاي اطلاعات-عمليات، در محوري كه كاوه شخصاً مي‌خواست حضور پيدا كند، فقط من مانده بودم و نخعي. بقيه يا شهيد شده بودند يا مجروح؛ لذا سريع رفتم دنبال جمع و جور كردن وسايل و تجهيزات، خصوصاً تدارك دوربين ديد در شب كه خيلي به كارمان مي‌آمد. چند تا دوربيني را كه سراغ داشتم، امتحان كردم، همگي خراب بودند. سالم‌هايش دست همان بچه‌هايي مانده بود كه شهيد و يا مجروح شده بودند.
خلاصه اين كه به هر دري زدم تا دوربين سالمي پيدا كنم، موفق نشدم. بيشتر از آن هم نمي‌شد معطل دوربين ماند. كاوه وقتي ديد در آن فرصت كم، دستمان براي پيدا كردن دوربين به جايي نمي‌رسد، گفت :«راه مي‌افتيم».
همه كارها را به آقاي منصوري- كه معاونش بود سپرده و راه افتاد، بعدها شنيدم چند تا از بچه‌ها خواسته بودند مانع رفتنش بشوند، گفته بود :«كسي نمي‌تونه جلوي قضا و قدر الهي رو بگيره».
آن شب قبل از حركت، بچه‌ها حرف و حديث‌هاي زيادي راجع به كاوه و اخلاقش در حين كار مي‌گفتند :«با كاوه كه هستي، مواظب باش. اين طور وقتها اصلاً شوخي بردار نيست. فقط دستوراتش رو اجرا كن و هيچ جر و بحثي هم نكن».
البته خودم هم توجيه بودم كه اقتدار فرماندهي ايجاب مي‌كند كه در آن شرايط، برخورد جدي‌تري داشته باشد و با قاطعيت بيشتر كار را دنبال كند. آن عمليات، اولين عملياتي بود كه در خدمت كاوه بودم و از اين بابت خيلي خوشحال بودم. اما دلهره داشتم كه نكند در حضور او دست از پا خطا كنم.
نيروهاي سه گردان امام حسن، امام حسين و امام سجاد(عليهم السلام) در يك ستون طولاني، پشت سر هم حركت مي‌كردند. از كنار نيروها كه رد مي‌شديم، تا چشمشان به كاوه مي‌افتاد، با شور و حال خاصي به او سلام مي‌كردند و احوالش را مي‌پرسيدند. كاوه هم پرشورتر و با محبت‌تر از آنها، جوابشان را مي‌داد. رسيديم به ابتداي ستون، هوا چنان تاريك بود كه چشم، چشم را نمي‌ديد. فقط هر وقت عراقي‌ها منور مي‌زدند، مي‌شد مقداري از راه را تشخيص داد. اما اين، جبران نبودن دوربين ديد در شب را نمي‌كرد. به همين خاطر، من جلوتر از ستون حركت مي‌كردم تا مبادا راه را گم كنيم.
مقداري از راه را كه رفتيم، يكي از بچه‌ها آمد و گفت :«نيروهاي ته ستون، عقب موندن». و از ما خواست كمي يواشتر برويم تا آنها برسند. كاوه گفت :«برو سروساماني به ستون بده زودتر برگرد!» خودش هم همانجا نشست. بدون معطلي، تمام مسيري را كه آمده بوديم، برگشتيم. حدود نيم ساعت طول كشيد تا همه نيروها جمع و جور شدند.
به خاطر خستگي زياد نيروها و نداشتن دقت كافي، نمي‌شد جلو پراكندگي آنها را گرفت. دوباره خودم را رساندم به كاوه و گفتم :«با اين وضعيت نمي‌تونيم به خط بزنيم. وقت كم مي‌آريم».
شب از نيمه گذشته بود. محمود پرسيد :«مي‌گي چكار كنيم؟»
گفتم :«اگه هر گردان از يك معبر بره، شايد بهتر باشه».
گفت :«نه، بايد هر سه گردان رو با هم ببريم پاي كار».
با يك دنيا نگراني گفتم :«سروصداي اين همه نيرو، دشمن رو متوجه ما مي‌كنه». و دوباره تكرار كردم :«اگه از سه محور بريم، بهتره». كاوه كه حال و هواي مرا كاملاً درك مي‌كرد، دستي زد به شانه‌ام و با لحني آرام گفت :«نگران نباش چناري! اگه كمي توسل و توكل داشته باشيم، ان‌شاءالله هم گوشهاي دشمن كر مي‌شه و هم به موقع مي‌رسيم».
و براي آرامش بيشتر من، حرف معني‌دار ديگري هم زد :«اگه ما درست به وظيفه‌مون عمل كنيم، خدا هم فرشته‌هاش رو مي‌فرسته كمكمون، اون وقت، هم نيروها جمع مي‌شن و هم به موقع مي‌رسيم».
به خودم آمدم. انگار تازه از خواب غفلت بيدار شده بودم. از حرفهاي چند لحظه پيشم احساس شرمندگي مي‌كردم. عملكرد و حرفهاي كاوه، كاملاً با آن چيزهايي كه بچه‌ها از او در هنگامة عمليات و شب حمله مي‌گفتند، زمين تا آسمان فرق مي‌كرد. اصلاً مثل اين كه روحيه و رفتارش با هميشه فرق داشت.
بعد از اين گفت و گوي كوتاه، حالا من هم از اين رو به آن رو شده بودم. با اطمينان خاصي را افتادم. رسيديم به محلي كه شب قبل، تيربارچي عراقي تيربارش را قفل كرده بود روي نيروها و چنان يكريز و پي در پي شليك مي‌كرد كه هيچكس نمي‌توانست از جا تكان بخورد. به كاوه گفتم :«ديشب تا اينجا اومديم، همين سنگر تيربار، راه ما رو بسته بود و حسابي اذيتمون مي‌كرد».
كاوه، با دقت جوانب كار را بررسي كرد. سپس گفت :«بايد جلوتر بريم تا از نزديك اونجا رو بهتر ببينيم».
صخره‌اي نزديك سنگر تيربار وجود داشت كه اگر از آن سمت مي‌كشيديم بالا، شايد مي‌توانستيم كاري بكنيم. كاوه تصميم گرفت از همان راه كه تنها راه هم بود- براي خاموش كردن تيربار استفاده كند. دويست-سيصد متر بيشتر با سنگر تيربار فاصله نداشتيم. همراه محمود و دوسه نفر ديگر از بچه‌هاي تخريب و عمليات كشيديم بالا. همان‌طور كه بالا مي‌رفتيم، يكدفعه ديدم محمود ايستاد، چشمش به پيرمردي كه شب قبل مجروح شده بود، افتاده بود. خون زيادي از پيرمرد رفته بود و رمق چنداني نداشت. كاوه، خيلي گرم و خودماني با او برخورد كرد، احوالش را پرسيد و گفت :«پدرجان! منو مي‌شناسي؟»
پيرمرد با خنده گفت :«بله، شما برادر كافه‌اي!»
محمود، از شنيدن كلمه كافه خنده‌اش گرفت. من هم خنديدم. رو كرد به من و گفت :«ببين چناري! آخر عمري، كافه هم شديم!»
سپس دستي بر سر او كشيد و گفت :«پدرجان! ما مي‌رويم بالا، ان شاءالله برمي‌گرديم تو رو هم با خودمون مي‌بريم، نگران نباش!»
آن قدر جلو رفتيم تا درست رسيديم زير سنگر تيربار. همانجا نشستيم. دشمن حاضر و آماده، در انتظار ما بود. آهسته در گوش محمود گفتم :«بايد اين كاليبر رو خاموش كنيم نيروها رو از دو طرف آرايش بديم و بعد بزنيم به خط».
محمود خيلي آهسته و معني‌دار پرسيد :«خب ديگه بايد چكار كنيم؟»
گفتم :«بيشتر از اين به ذهنم نمي‌رسه».
حسابي مستأصل و درمانده شده بودم. كاوه گفت :«يك كار ديگه هم هست كه بايد انجام بديم».
گفتم :«چه كاري؟»
گفت :«توسل؛ اگه توسل نداشته باشيم، همه اينها كه گفتي، راه به جايي نمي‌بره».
باز هم اين من بودم كه گرفتار غفلت شده بودم.
به هرحال، ساعت حول و حوش سه نيمه شب بود. تا روشن شدن هوا چيزي نمانده بود. قرار شد از همانجا بزنيم به خط. بايد برمي‌گشتيم و نيروها را مي‌آورديم. شش دانگ حواسم به اطراف بود كه ناگهان صداي سوت خمپاره و بعد صداي انفجار آن، رشته افكارم را پاره كرد. ناگهان همه چيز ريخت به هم. از شدت صداي انفجار، معلوم بود كه گلوله در چند قدمي‌مان فرود آمده است.
با اين كه اين نوع انفجارها در جبهه طبيعي بود، ولي نمي‌دانم چرا گرفتار دلهره و تشويش شدم. نگران كاوه بودم. سرم را كه بلند كردم، ديدم كاوه به پهلو روي زمين دراز كشيده است. اول فكر كردم شايد با شنيدن صداي سوت خمپاره درازكش شده، اما تا به حال از كسي نشنيده بودم كه او با سوت خمپاره و يا صداي تير قناسه، حتي سر خم كند چه رسد به اينكه روي زمين بخوابد. خوب كه دقت كردم، ديدم خون مثل فواره از بيني كاوه بيرون مي‌زند. كم مانده بود سكته كنم. وحشت زده سرش را بلند كردم و گذاشتم روي زانويم. از خيسي دستم فهميدم كه تركش به پشت سرش خورده. تركش ديگري هم روي شقيقه‌ راستش خورده بود. درست همان جايي كه دو-سه ماه پيش در تك حاج عمران تركش خورده بود. چيزي نگذشت كه تمام پيراهن نظامي‌اش غرق خون شد. خواستم يكي از بچه‌ها را بفرستم دنبال امدادگر كه ديدم آخرين نفسش را هم كشيد. معبودي كه سالها محمود به عشقش نفس مي‌كشيد و دنبال لقايش بود، به همين راحتي او را طلبيده بود.
با اين كه به پرواز او يقين داشتم، ولي در آن شرايط حاد، به تنها چيزي كه نمي‌خواستم فكر كنم، شهادت محمود بود. دلهره شديدي تمام وجودم را فرا گرفته بود. بچه‌هاي ديگر هم حال و روز بهتري از من نداشتند.
در آن لحظات، حس و حالي به من دست داد كه اصلاً نمي‌توانم آن را توصيف كنم. فقط يادم هست بعد از شهادت محمود، اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه به بچه‌ها گفتم جنازه محمود را كمي ببرند عقب‌تر. تأكيد كردم مواظب باشند بچه‌ها از اين جريان بويي نبرند والا ادامه كار مشكل مي‌شد.
هنوز مشخص نبود كه آيا با شهادت محمود، عمليات انجام مي‌شود يا نه؟ به هرحال نيروها نبايد مي‌فهميدند كه كاوه شهيد شده است. مطمئناً اگر متوجه مي‌شدند، بايد قيد عمليات را مي‌زديم. بچه‌ها جنازه محمود را بلند كردند تا او را عقب ببرند، از فرصت استفاده كردم وچهره متبسم و نوراني‌اش را بوسيدم.
می دانستم بعد از این ، حتی دستم به تابوتش هم نمی رید چه رسد به این که بتوانم پیکر مطهرش را زیارت کنم.
با اوضاع و احوال به هم ریخته ای که داشتم ، گوشی را از بیسیم چی گرفتم و به قرار گاه گفتم محمود هم مثل قمی شد!.
گفت : گوشی را بده خودش صحبت کنه .
فهمیدم پیام را نگرفته . دوباره گفتم : قمی آمد و محمود رو برد نمی تونه صحبت کنه !.
باز هم نفهمید و حرف قبلش را تکرار کرد شاید هم باور چنین امری برایش مشکل بود . چیزی نمانده بود که رمزی صحبت کردن را کنار بگذارم و بگویم محمود شهید شد ، ولی باز خودم را کنترل کردم . این بار گفتم : قمی آمد و دست محمود را گرفت و همراه خود برد ، فهمیدی ؟
***
چیزی به صبح نمانده بود . یقینا برای انجام عملیات خیلی دیر شده بود.تا می آمدیم بجنبیم ، در تاریک روشن هوا در تیررس عراقی ها قرار می گرفتیم و همگی درو می شدیم.
بالاخری قرار گاه هم از خیر انجام عملیات گذشت و دسنور داد برگردیم عقب.
بچه ها حسابی مایه گذاشتند تا جنازه محمود را به محل امنی کهدیگر احتمال نمی رفت عراقی ها تا آنجا جلو بیایند ، برسانند. وقتی خاطر جمع شدم که جای جنازه محمود امن است ، به کمک بچه های دیگر شتافتیم تا بقیه جنازه ها و مجروحین شب قبل را از روی ارتفاعات پایین بیاوریم.
با روشنایی هوا برگشتیم عقب هنوز ظهر نشده بود که خبر رسید علی خلیل آبادی و یکی دو نفر دیگرخودشان را رسانده اند جلو و جنازه کاوه را زیر دیدیو تیر عراقی ها عقب آورده اند ، گویا نتوانسته بودند تا شب صبر کنند.به همین خاطر ، از هستی شان گذشته بودند تا آن در قیمتی را به اهلش برساند.
راوی : علي چناري
ادامه دارد .....
منبع:سایت ساجد