حماسه کاوه (11)

بازنويس : حميدرضا صدوقی



باغ انار

حدوداً يك سال از حضورم در تيپ ويژه مي‌گذشت. طي اين مدت، هر روز بيشتر از روز قبل، سعي در آموزش هر چه بهتر نيروها و بالابردن توان رزمي آنها داشتم. يك روز كاوه احضارم كرد. وقتي وارد اتاقش شدم، گفت :«خبر خوشي برات دارم».حسابي كنجكاو شدم بدانم چه خبري است كه باعث شده كاوه احضارم كند. گفتم :«ان شاءالله خيره!» گفت :«براي حج واجب، سه نفر سهميه به تيپ دادن؛ شما و محراب رو معرفي كرده‌ام و اگه مسأله‌اي و كاري پيش نيايد، خودم هم ان شاءالله مي‌آم».
اين بهترين خبري بود كه در تمام عمرم مي‌شنيدم. خصوصاً اين كه كاوه هم با ما مي‌آمد. آن قدر اين خبر خوشايند بود كه خستگي كار طاقت‌فرسا و شبانه روزي آموزش را از تنم بيرون كرد. با خوشحالي از اتاقش بيرون رفتم تا اين خبر خوش را به محراب هم بدهم. خيلي زود دو نفري افتاديم دنبال مقدمات سفر، تكميل مدارك، خداحافظي و طلب حلاليت از اقوام و دوستان. بعد هم رفتيم تهران تا مشرف شويم. در فرودگاه، مسؤول اعزام بچه‌هاي سپاه گفت :«آقاي كاوه گفته موقع پرواز مي‌آد». توي ذوقمان خورد. اما وقتي گذرنامه و مدارك محمود را ديدم، به خودم اميدواري دادم كه حتماً مي‌آيد. هواپيما آماده پرواز شده بود، اما از محمود خبري نبود. تا لحظه بستن درب هواپيما، از شيشه بيرون را نگاه مي‌كردم و منتظر آمدنش بودم، اما نيامد. وقتي كه هواپيما از زمين بلند شد، براي دلداري محراب گفتم :«حتماً با پرواز بعدي مي‌آد!» تا آخرين روزهاي اقامت در مدينه، منتظرش بوديم. از اين كه شرايطي فراهم نشد تا در اين سفر معنوي همراه ما باشد، خيلي گرفته بودم. هر قسمت از اعمال حج را كه انجام مي‌داديم، با يادش بوديم و برايش دعا مي‌كرديم.
يكي از فرماندهان كه از آنجا با ايران تماس گرفته بود، گفت :«عمليات شده! كاوه نتونسته بياد». گفتم :«چه عملياتي؟» گفت :«مرحله دوم عمليات قادر!»
**************
ده- پانزده روزي مي‌شد كه از حج برگشته بودم. بايستي به تيپ مي‌رفتم و به كارهاي عقب مانده، سروساماني مي‌دادم. اما دو دل بودم :در كردستان بمانم يا بروم جنوب. از يك طرف دلم توي جنوب بود و از طرف ديگر، مجذوب شخصيت كم نظير محمود بودم. مخصوصاً كه حالا، مكه رفتنم را هم مديون او بودم. همان يك سال هم كه در كردستان مانده بودم، خصوصيات اخلاقي كاوه نگهم داشته بود و الا خيلي زودتر از اينها مي‌رفتم جنوب.
يك روز نزديك غروب، در بجستان در منزل بودم كه زنگ خانه به صدا درآمد. تا در را باز كردم، چشمم افتاد به محمود. او را تنگ در بغل گرفتم و مصافحه گرمي كردم. وقتي به خود آمدم، تازه فهميدم كه محمود، تنهايي نيامده، «مجيد ايافت»، «احمد ظريف» و «شكرالله خاني»را هم با خودش آورده. قبل از آن كه چيزي بگويم، انگشت سبابه‌اش را به طرف من نشانه رفت و گفت :«فكر كردي اگه تو نياي، ما هم نمي‌يايم! صد در صد در اشتباهي! اومديم ببريمت».
مثل اين كه راجع به ترديد و دو دلي من در برگشتن به تيپ، چيزهايي فهميده بود. خجالت كشيدم. با خودم گفتم :«اون قدر دير كردي تا كاوه، اين همه راه رو كوبيد و اومد بجستان تا تو رو ببينه».
آن شب، مهمان ما بودند. از عمليات قادر مي‌گفتند و خاطراتشان. من هم از حج و حال و هواي خوش آن، برايشان تعريف كردم. شب خوبي بود. خاطرات مكه و جبهه با هم گره خورد و تا دير وقت، صحبتهايي از اين دست ادامه داشت.
صبح، بچه‌ها را بردم باغ. فصل انار بود. بعضي از درختها به هم چسبيده بودند. ميوه‌ها، شاخه‌ها را سنگين كرده بودند و پايين آمده بودند. هر كس هر چه خواست، انار خورد. بعد از اين كه از باغ آمديم بيرون، محمود به من گفت :«صلاحي! من دو جا سينه‌خيز رفتم. يكي بعد از مجروحيتم توي عمليات بدر، وقتي كه تركش خورده بودم و مجبور بودم خودم رو برسونم كنار جاده تا ماشينها مرا ببينن. يك جا هم توي باغ شما كه مجبور شدم براي رد شدن از زير اين درختها، كمرم رو خم كنم و نشسته راه برم».
آن روز، همة آنچه را كه در ذهنم آماده كرده بودم تا به كاوه بگويم و قانعش كنم كه در جبهه‌هاي جنوب مؤثرترم، با ديدن او، يكباره از فكر و ذهنم پريد و خودم هم نفهميدم چطور شد كه همان روز همراه محمود و ساير بچه‌ها راه افتاديم و به منطقه رفتيم.
راوی : علي صلاحي

خواب هزارساله

بيست روز مي‌شد كه به تيپ ويژه رفته بودم. خيلي دوست داشتم مثل نيرويي عادي باشم. رغبتي به قبول مسؤوليت نداشتم. سرم توي لاك خودم بود. مي‌خواستم بعد از پايان مأموريت، راحت‌تر تسويه حساب بگيرم و به دانشگاه بروم.يك روز عصر، يك نفر از دفتر فرماندهي آمد سراغم و بعد از سلام و احوالپرسي گفت :«برادر كاوه با شما كار دارن».
حدس مي‌زدم چه كار دارد. سر و وضعم را مرتب كردم و رفتم ساختمان فرماندهي. وارد اتاق محمود كه شدم، نشسته بود روي زمين و كتاب مي‌خواند. خودم را معرفي كردم.
از جايش بلند شد و احوالپرسي گرم و گيرايي كرد. دستم را گرفت و مرا كنار خودش نشاند. سپس سر صحبت را باز كرد و گفت :«شما رو معرفي كردن كه كارهاي بهداري تيپ رو انجام بدين، ولي خيلي كم پيدايين».
مي‌دانستم كه بهداري تيپ، مسؤول ندارد و كارهايش زمين مانده است؛ در اصل مرا از مشهد براي همين اعزام كرده بودند. گفتم :«اگه اجازه بدين مي‌خوام يك رزمندة عادي باشم».
گفت :«براي چي؟»
گفتم :«اين طوري شايد مفيدتر باشم».
با تعجب نگاهي بهم كرد و گفت‌ :«نداشتن مسؤول بهداري، خيلي از كارهاي تيپ رو مختل كرده».
تصميم گرفتم رك و پوست كنده حرفم را بزنم، مهلتم نداد و صحبتش را اين گونه ادامه داد :«وجود يك فرد دلسوز در رأس بهداري، خيلي مي‌تونه به رزمنده‌ها كمك كنه».
در تمام لحظاتي كه صحبت مي‌كرد، سنگيني باري را كه بايد به دوش مي‌كشيدم، احساس مي‌كردم. تأكيد كرد :«انتظاري كه از شما داريم، خيلي بيشتر از يك نيروي عاديه».
وقتي كه از نياز جنگ و مظلوميت رزمنده‌ها حرف مي‌زد، عرق روي پيشاني‌ام نشست. خلاصه اهميت مطلب را جوري برايم جا انداخت كه آخر كار شرمنده شدم از اين كه به خودم اجازه داده بودم اين بيست روز بي تفاوت باشم.
صحبتش كه تمام شد، هيچ حرفي نداشتم كه بزنم. فقط سرم پايين بود. چند لحظه‌اي سكوت كردم و بعد، عذر تقصير خواستم و آهسته گفتم :«كوتاهي شده، از الآن در خدمتم. هر كاري كه صلاح مي‌دونين، بفرمايين تا انجام بدم».
حتي لحظه‌اي هم درنگ نكردم و رفتم سراغ مسؤوليتم.
**************
در كنكور دانشگاه، ثبت نام كرده بودم. شرط رفتنم اين بود كه كاوه، برگة ترخيصي‌ام را امضاء كند.
آن روز دلم عجيب شور مي‌زد. با يك دنيا اضطراب و تشويش، نامة دانشگاه را نشانش دادم. بي هيچ حرفي، آن را گرفت و خواند. نگاه معني‌داري به من و برگه انداخت و ناگهان كاري كرد كه اصلاً انتظارش را نداشتم. نامه در لابلاي دستانش پاره پاره شد و بقاياي آن، روي ميز پخش و پلا شد. با خودم گفتم لابد چون مي‌خواهم از تيپ بروم و باز بهداري بي‌سرپرست مي‌ماند كاغذ دانشگاه را پاره كرد.
دو- سه روز بعد، ديدم چاره‌اي ندارم جز اين كه خودم دست به كار شوم. پيگيري كردم تا از مشهد برايم جايگزين آمد. در فرصتي كه كاوه در پادگان نبود، از معاونش تسويه حساب گرفتم و راهي مشهد شدم تا در كنكور شركت كنم. بعد از اعلام نتايج، معلوم شد كه قبول شده‌ام. اول مهرماه هم رفتم سراغ درس و دانشگاه.
مدتي گذشت. خبر مجروحيت كاوه را يكي از رفقا بهم داد. با ناراحتي پرسيدم :«كجا مجروح شده؟»
گفت :«توي تك حاج عمران».
پرسيدم :«حالا كجا بستري‌اش كردن؟»
گفت :«توي بخش مغز و اعصاب بيمارستان قائم(عج)».
بدون معطلي رفتم عيادتش. اتاق شلوغ بود. چند نفر ديگر قبل از من آمده بودند. با اين كه ضعيف شده بود، ولي آن لبخند هميشگي و زيبا، گوشة لبش بود.
دلم مي‌خواست دست بيندازم دور گردنش، او را بغل كنم و زار زار گريه كنم، ولي نگاه بچه‌ها و حيا، مانع مي‌شد. پرونده‌اش را ورق زدم. دكترها نوشته بودند نبايد كار سنگين انجام دهد و حركتي داشته باشد. تركشهاي نارنجك كه به سرش اصابت كرده بودند، در جاي خيلي حساسي قرار گرفته بودند. نزديكش كه رفتم، احوالم را پرسيد و از كار و بارم سؤال كرد. گفتم :«توي دانشگاه درس مي‌خونم».
تا اين حرف را زدم، جمله‌اي گفت كه مرا زير و رو كرد و گويي تمام وجودم را به آتش كشيد.
گفت :«نامور!بچه‌ها مي‌رن جبهه خون مي‌دن و شهيد مي‌شن، اون وقت تو مي‌ري دانشگاه درس بخوني؟»
يقيناً اين حرف را اگر هر كس ديگري مي‌زد، آن طور در من اثر نمي‌گذاشت. بدون شك، او رضاي خدا را در نظر داشت و خير و صلاح دنيا و آخرت مرا مي‌خواست. براي همين بود كه حرفش مرا دگرگون كرد. گويي از خوابي هزارساله بيدار شده بودم.
بي اختيار اشك در چشمهايم جمع شد. همه، ساكت بودند و ما را نگاه مي‌كردند، شايد به اين خاطر كه در اين مدت، كاوه با كسي اين جوري حرف نزده بود. روي تخت بيمارستان هم فكر و ذكرش جبهه بود.
**************
از ماشين كه پياده شدم، چشمم افتاد به تابلوي بزرگي كه جلوي در پادگان نصب شده بود. تصويري از كاوه به همراه سخني از او بود كه :«سرلوحة انقلاب، جنگ و جهاد است».
خيره خيره به تابلو نگاه مي‌كردم. اشك در چشمانم حلقه زده بود. همة خاطراتش مثل فيلم از جلوي چشمانم رژه مي‌رفتند؛ بخصوص آخرين ديدار در بيمارستان و آن حرفهايي كه تا اعماق جانم رسوخ كرد. دژبان، اصلاً تعجب نمي‌كرد؛ گويا برايش عادي شده بود كه هر تازه واردي، با گريه از تابلوي كاوه جدا شود. در ميان ازدحام نيروها براي ورود به پادگان، آرزو مي‌كردم اي كاش كاوه بود و مي‌ديد كه آمده‌ام تا پايان جنگ در كنار او باشم!
راوی : محمدعلي نامحور

بازي با مرگ

صبح اولين روز از عمليات والفجر9 به اتفاق محمود و چند تن ديگر از بچه‌ها، به خط مقدم رفتيم. محمود دنبال مسؤولين محور و فرمانده گردانها فرستاد. مي‌خواست آخرين وضعيت را بررسي و دستورات لازم را براي ادامة عمليات صادر كند. دشمن هنوز موقعيتش را تثبيت نكرده و وضعيت نيروهايش حسابي آشفته بود. ما بايد از اين به هم ريختگي دشمن، نهايت استفاده را مي‌برديم. در خط خودي نيز نيروها سخت درگير بودند. تنها حربة دشمن در آن شرايط، آتش دوربرد بود.
گلوله‌هاي خمپاره، يكي پس از ديگري شليك مي‌شدند و هلي‌كوپترها هم از بالا خط ما را به راكت بسته بودند؛ نبودن ضدهوايي، طوري جسورشان كرده بود كه روي سر نيروها و در ارتفاع پايين پرواز مي‌كردند. مانده بوديم كه زير اين آتش سنگين، محمود چطور مي‌خواهد جلسه برگزار كند. يك دفعه ديدم كه اشاره به كنار خاكريز كرد و گفت :«همين جا مي‌نشينيم و حرفهامون رو مي‌زنيم». حيرت زده گفتم :«اينجا كه توي ديد است، مي‌زنندمان!»
انگار حرفم را نشنيد. او نشست، بقيه هم نشستند. هفت- هشت نفري مي‌شديم. نقشه را پهن كرد و شروع كرد به صحبت.
مطمئن بودم كه محمود در هر كاري، رضايت حضرت حق را در نظر دارد. يقيناً اين بازي با مرگ هم از سوي او، بدون حكمت نبود. بودن توي خط مقدم و بين نيروها، آن هم صبح عمليات و زير آتش دشمن، خيلي در روحية بچه‌ها اثر مي‌گذاشت. آنها وقتي مي‌ديدند كاوه و فرمادهانش آن طور با جسارت و بي باكي، نشسته‌اند و سرگرم برنامه‌ريزي هستند، جرأت بيشتري پيدا مي‌كردند و بدون احساس ترس، جواب دشمن را مي‌دادند و اين خيلي كارساز بود. گرم صحبت بوديم كه يكي از راكتهاي هلي‌كوپتر دشمن، خورد چند قدمي ما و منفجر شد. از شدت انفجارش، گردوخاك زيادي بلند شد. وقتي كه گردوخاكها خوابيد، يكي از بچه‌ها گفت :«خدا رو شكر كه هيچ كس طوري نشد». نيروهايي هم كه اطرافمان بودند، طوريشان نشد. حالا با تمام وجود، از اين دلهره داشتم كه راكتهاي بعدي، درست وسط جمع بخورد. اما محمود چنان آرامشي داشت كه انگار نه انگار اتفاقي افتاده است، دوباره شروع كرد به صحبت.
دلم مثل سير و سركه مي‌جوشيد. نگران محمود و بقيه فرماندهان بودم. اگر براي هر كدامشان اتفاقي مي‌افتاد، براي ادامة عمليات، ضربه جبران ناپذيري به حساب مي‌آمد. ماندن در آنجا اصلاً صلاح نبود. به محمود گفتم :«چون فرمانده گردانها در خطرن، اينجا جاي ايستادن نيست». فقط نگاهم كرد. با همان نگراني ادامه دادم :«اگه براي هر كدامشون مسأله‌اي پيش بياد، همة برنامه‌ها به هم مي‌خوره».
خلاصه پافشاري كردم كه حتماً بايد از اينجا برويم. محمود، اگرچه نمي‌خواست آنجا را ترك كند، اما به خاطر حفظ جان نيروها و اطاعتي كه از مافوق داشت، پذيرفت كه به محل امن‌تري برويم.
راوی : حجه الاسلام علي اصغر موحدي

رمي خاكابرهاي سياه

فكر همه چيز را كرده بوديم. مي‌خواستيم با كمترين تلفات، عمليات بزرگي انجام دهيم. آخرين مرحلة شناسايي مواضع دشمن تمام شد، ولي هنوز مسأله‌اي تمام ذهنم را مشغول كرده بود. هر چه فكر كردم راه چاره‌اي پيدا كنم، فايده‌اي نداشت. همه‌اش از خودم مي‌پرسيدم :«با اين همه برگ بلوط مي‌خواي چكار كني؟»
برعكس من، محمود به آنها اهميت نمي‌داد. بالاخره آن شب كه از شناسايي برگشتيم، طاقت نياوردم و گفتم :
«اين برگهاي بلوط كه توي راهمونه، فردا شب ممكنه كار دستمون بده ها».
لبخند معني‌داري زد و گفت :«اين ديگه دست ما نيست، كس ديگه‌اي عمليات رو هدايت مي‌كنه».
و قبل از آن كه پاسخي بدهم، از من جدا شد.
شب عمليات، دلهره همه وجودم را گرفته بود. فكر عبور چند گردان از روي برگهاي خشك عذابم مي‌داد. تا لحظه‌اي كه تجهيزات نيروهاي گردان را براي حركت وارسي مي‌كردم، آسمان صاف بود و پر ستاره؛ نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود. زدن به خط دشمن آن هم زير نور ماه، خيلي مشكل بود. در همان حال، متوسل شدم به امام زمان(عج) و عرض كردم :«آقا! ما تلاشمون رو كرديم و آنچه از دستمون برمي‌آمد انجام داديم، بقيه‌اش ديگه با خودتون، چشم ما به عنايت و لطف شماست».
هنوز از خط خودي فاصله نگرفته بوديم كه توده‌اي از ابرهاي سياه آسمان منطقه را تاريك كرد. به دنبال آن، رعد و برق و باران هم شروع شد. آرامش عجيبي داشتم، حالا ديگر نه نگران عبور گردانها از روي برگهاي خشك بودم، نه دلواپس نور مهتاب و ديد عراقي‌ها.
راوی : بسيجي شهيد اصغر رمضاني

رمي خاك

در عمليات والفجر9، بعد از درگيري شديد، موفق شديم ارتفاعي را- كه مقر يكي از تيپ‌هاي دشمن بود و موقعيتي كاملاً استراتژيك داشت- از دست دشمن خارج كنيم. عراقي‌ها با حركتي تاكتيكي، در ارتفاع بعدي، خط دوم تشكيل داده بودند و به شدت مقاومت مي‌كردند. هدف عمده‌شان اين بود كه ابتكار عمل را از ما بگيرند و اجازه پيشروي بيشتر را به ما ندهند تا نيروهاي كمكي‌شان برسد.
با اين كه مي‌دانستيم نبايد اين فرصت را به آنها بدهيم تا دوباره تجهيز و سازماندهي شوند، اما شدت آتش آنها به قدري زياد بود كه واقعاً ما را زمين‌گير كرده بود، طوري كه سرمان را هم نمي‌توانستيم بالا بياوريم. درست در چنين شرايطي كه هر كس جايي سنگر گرفته بود، از سروصداي بچه‌ها متوجه شدم كه موتورسواري با سرعت از روي تپه‌اي كه كاملاً در تيررس عراقي‌ها بود، به سمت ما مي‌آيد. بادگيري آبي‌اش از دور نمايان بود.
بچه‌ها با داد و فرياد مي‌خواستند او را متوجه كنند كه برود و از پايين تپه بيايد، ولي او همانطور بي مهابا مي‌آمد تا اين كه به محدودة خط ما رسيد. پياده شد و موتورش را زد روي جك. در كمال تعجب ديدم كه پرتقالي از جيب بادگيرش درآورد و شروع كرد به پوست كندن! راست ايستاده بود، بدون اينكه كمترين وحشتي از تركش خمپاره‌ها و تيرهاي «قناسه» داشته باشد. انگار نه انگار كه آنجا خط مقدم جبهه است و آتش از زمين و آسمان مي‌بارد. فكر كردم شايد نمي‌داند در چه مهلكه‌اي پا گذاشته كه اين قدر آرام و بي خيال است، اما كمي كه دقت كردم، ديدم او كسي جز محمود كاوه نيست. محمود، كسي نبود كه بي گدار به آب بزند. عجيب‌تر اينكه نه اسلحه‌اي، نه بي‌سيمي و نه همراهي داشت.
چندتا از بچه‌ها از سنگر بيرون آمدند، دست او را گرفتند و بعد هم كشان كشان و با زور، او را توي كانال بردند. برخلاف ما كه به اصطلاح كپ كرده بوديم، او همان جا هم تمام قد ايستاده بود. بچه‌ها از سر عشق و ارادتي كه به او داشتند، ازش مي‌خواستند بنشيند.
كاوه اطرافش را نگاهي كرد و بعد خم شد، مشتي خاك از لبة كانال برداشت و با قدرت آنها را پاشيد سمت عراقي‌ها. همه هاج و واج به اين حركت او نگاه مي‌كردند. هنوز ذرات خاك در هوا معلق بود كه رو كرد به بچه‌ها و گفت :«ان شاءالله خدا كورشون مي‌كنه، تا شما ديگه كپ نكنين».
اين جمله را چنان با اعتقاد گفت كه تأثير عميق آن را به وضوح مي‌شد در چهره تك تك بچه‌ها ديد. سپس، راجع به ادامة عمليات و اين كه نيروها بايد آمادگي خودشان را حفظ كنند، صحبت كرد و بعد هم رفت.
از آن لحظه به بعد، بچه‌ها چنان روحيه‌اي گرفتند كه بي مهابا مي‌ايستادند و تيراندازي مي‌كردند. طولي نكشيد كه نم نم باراني كه از شب اول عمليات شروع شده بود، شدت گرفت و كم كم مه، سراسر منطقه عمليات را پوشاند و هر لحظه غليظ و غليظ‌تر شد.
خوب به خاطر دارم كه طي يك هفته‌اي كه عمليات ادامه داشت، ديد دشمن كور شده بود، طوري كه ديگر نتوانست از آتش توپخانه و ادواتش و از نيروي هوايي به ظاهر قدرتمندش استفاده كند.
خيلي‌ها حكمت كار كاوه را در لحظه‌هاي اوليه نفهميدند، اما چند روز بعد كه موفق شديم همه اهدافمان را يكي پس از ديگري بگيريم، تازه به عمق اعتقادي كه محمود داشت، پي برديم. در واقع در آن خاك پاشيدن، حكمتي بود كه دركش برايمان مشكل مي‌نمود.
راوی : محسن محسني نيا

وصلت

تازه به منطقه برگشته بودم. هنوز خستگي راه از تنم بيرون نرفته بود كه محمود، دست «مصطفي شاكري» را گذاشت توي دستم و گفت :«مي‌ري براش دختر خوبي پيدا مي‌كني و خواستگاري مي‌كني».
با توجه به سابقه‌اي كه از مصطفي داشتم، گفتم :«به روي چشم».
محمود گفت :«همة كارها رو كه انجام دادي، خبرم كن تا براي مراسمش بيام».
از وقتي كه مصطفي را شناخته بودم، توي كار جبهه و جنگ بود و هر عملياتي كه مي‌شد، خودش را به منطقه مي‌رساند.
همان روز برگشتم گناباد؛ فكري توي سرم بود كه عملي شدنش كمي مشكل به نظر مي‌رسيد. آخر سر، توكل به خدا كردم، يك «يا علي» گفتم و دست به كار شدم. يكراست به خانة عمويم رفتم. خودش و بچه‌هايش همه انقلابي و اهل جبهه بودند.
وقتي كه مرا ديدند، از اين كه زود برگشتم، تعجب كردند. گفتم :«براي انجام امر مهمي برگشته‌ام».
براي اين كه حرفم بيشتر جا بيفتد و مأموريتم را بهتر بتوانم انجام بدهم، ادامه دادم :«از طرف كاوه اومدم براي يه امر خيري».
جريان مصطفي را شرح دادم و موضوع خواستگاري يكي از دختران عمو را پيش كشيدم. مي‌دانستم عمويم دنبال دامادي است كه دين و ايمان داشته باشد و تيپ و قيافه و مال و مكنت و اين چيزها برايش اهميت نداشت. راحت‌تر از آنچه كه فكرش را مي‌كردم، موافقت كردند و همه چيز را واگذار كردند به خودم. عمويم گفت :«خودت ببر و خودت هم بدوز».
چند روز بعد، مصطفي هم آمد. بعد از اينكه طرفين، همديگر را پسنديدند، افتاديم دنبال جفت و جور كردن برنامه‌ها و مراسم. شب جمعه‌اي قرار عقد گذاشته شد. موضوع را تلفني به محمود خبر دادم. كلي خوشحال شد و گفت :«هر طور كه باشه خودم رو براي شب جمعه مي‌رسونم».
شب جمعه، عاقد را به منزل پدرم آورديم. مقدمات ديگر هم فراهم شده بود. فقط منتظر بوديم محمود بيايد و در حضور او، خطبة عقد خوانده شود.
محمود همان روز از مشهد زنگ زد و گفت :«ساعت دو بعدازظهر حركت مي‌كنم مي‌آم گناباد».
حساب كه كرديم بايد ساعت شش بعدازظهر مي‌رسيد، ولي تا دوازده شب خبري نشد. دلمان به هزار راه رفت. مي‌دانستيم كه او آدم بدقولي نيست؛ هر وقت قول و قراري مي‌گذاشت، سر ساعت، خودش را مي‌رساند. حتي با آنهايي كه به اين موضوع اهميت نمي‌دادند، برخورد مي‌كرد. بالاخره حدود دوازده و نيم شب بود كه رسيد. فاصلة چهار ساعته مشهد تا روستاي فخرآباد را ده ساعته آمده بود. گفتم :«آقا محمود! چرا دير كردي؟نگران شده بوديم كه نكنه برات اتفاقي افتاده باشه». بعد از كلي معذرت خواهي گفت :«بعضي از بچه‌هاي تيپ، توي شهرهاي سر راه، جلو منو گرفته بودن، حريفشون نشدم».
از قرار معلوم، او را بين راه، چند جا واداشته بودند براي مردم سخنراني كند. به هر حال، با آمدن محمود، خطبة عقد خوانده شد و شاكري هم به جرگة متأهلين پيوست. فردا كه مردم فهميدند كاوه به فخرآباد آمده، همه جلوي در خانه ما، جمع شدند. گاو و گوسفند آورده بودند كه جلوي پاي محمود قرباني كنند، اما محمود نگذاشت. گفت :«اگه اين كار رو بكنين ديگه فخرآباد نمي‌آم».
خيلي خوشحال بوديم. اما خوشحال‌تر از همه، محمود بود كه توانسته بود به مصطفي سر و ساماني بدهد.
راوی : علي صلاحي

اصلاً خسته نمي‌شد

به خاطر آن همه زحماتي كه مي‌كشيد، هيچ چشم داشتي نداشت. حتي نديدم وقتي را براي مرخصي در نظر بگيرد. هر وقت كه به مشهد مي‌آمد، دنبال تداركات و جذب نيرو بود. روزها مي‌رفت سپاه و كارهاي اداري را پيگيري مي‌كرد، شبها هم كه مي‌آمد خانه، تا دير وقت با دوستانش جلسه مي‌گذاشت تازه وقتي آنها مي‌رفتند، تلفن‌ زدن‌هاي محمود شروع مي‌شد. حتي از پشت جبهه هم نيروها را هدايت مي‌كرد. وقتي هم كه فرصت بيشتري داشت، مطالعه مي‌كرد تا براي سخنراني‌هايي كه اين طرف و آن طرف مي‌كرد، آماده شود.
او دائم دنبال همين كارها بود. هيچ وقت نشد كه ما او را درست و حسابي ببينيم. يا با او به ديدن اقوام برويم. نمي‌دانم خدا در وجود اين انسان چه نيرويي قرار داده بود كه اصلاً خسته نمي‌شد.
يك بار بعد از اين كه مدتها در جبهه بود، به مرخصي آمد. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود. با خودم گفتم :«حالا كه اومده، حتماً چند روزي مي‌مونه. مي‌تونم از سپاه مرخصي بگيرم و توي خونه باشم». همان شب، حاج آقاي محمودي از دفتر فرماندهي سپاه، مهماني داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت كرده بود. محمود كه آمد، به اتفاق رفتيم منزل آقاي محمودي. بيشتر مسؤولين سپاه آمده بودند. خيلي كم پيش مي‌آمد كه اين تعداد، دور هم باشند. هر كدامشان بنا به كار و مسؤوليتي كه داشتند، دائم در جبهه‌ها بودند.
حدود نيم ساعت بعد از شام، آمادة رفتن شده بودم. توي حياط، به حاج آقاي محمودي گفتم :«آقا محمود رو صدا بزنين، بگين كه ما آماده‌ايم».
حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت :«مگه شما خبر ندارين؟»
گفتم :«چي رو؟»
گفت :«رفتن آقا محمود رو!»
يك آن فكر كردم اشتباه شنيده‌ام. گفتم :«كجا رفت؟ پس چرا به من چيزي نگفت؟»
آقاي محمودي كه فهميد من از رفتن آقا محمود بي اطلاعم، گفت :«داشتيم شام مي‌خورديم كه از منطقه تلفن زدن، كاري فوري باهاش داشتن، گوشي رو كه گذاشت، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه».
باورم نمي‌شد كه هنوز نيامده، راه بيفتد و برگردد كردستان. نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه. دست خودم نبود. آخر چهار-پنج ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. دفعة بعد كه آمد مشهد، با اعتراض گفتم :«شما كه مي‌خواستي بري، اقلاً چيزي بهم مي‌گفتي، بي خبرم نمي‌ذاشتي».
در جوابم گفت :«اون قدر وقت تنگ بود كه حتي نتونستم براي خداحافظي معطل بشم».
بعدها فهميدم كه عراق در منطقه عملياتي والفجر9 پاتك زده بود و محمود بايد بدون حتي لحظه‌اي درنگ، به منطقه برمي‌گشت.
راوی : فاطمه عمادالاسلامي
ادامه دارد .....
منبع: سایت ساجد