ای قوم! الله را بپرستید من برای رسالت خود از شما چیزی نمی خواهم. خداوند بهترین بخشندگان است مزد مرا تنها او خواهد داد.
دل های مرم رو به تاریکی و سیاهی رفته بود. گویی شیطان جایی برای تابش نور ایمان در دلشان باقی نگذاشته بود. فساد قوم نوح را هر روز بیشتر از روز پیشین به کام خود می کشید. نوح با زبانی گویا و دلی بردبار و اندیشه ای محکم و منطقی قوم خویش را هدایت می کرد. او امیدوار بود که روزی چشم های کافران بینا شود و راه نور را از ظلمت باز شناسد.
مسکینان و مستضعفانی چند، دعوت نوح را اجابت کردند و به او پیوستند اما مال اندوزان و دنیا دوستان که پیوستن به حق و حقیقت را برابر با از دست دادن دارایی و منافع خویش می پنداشتند، نوح را از خود می راندند و کذب وجود خود را به حقیقت گفتار نوح نسبت می دادند. و گاه بر پستی روحشان با جملات استهزا آمیز می افزودند و به نوح می گفتند:
ای نوح تو مانند ما بشری بیش نیستی و همراهان تو پست ترین مردمانند. تو و پیروانت برتری بر ما ندارید و همگی دروغگویید.

نوح در پاسخ می فرمود:
ای مردم من فرشته نیستم و ادعای دانستن علم غیب هم نکرده ام. آنچه موظفم به شما ابلاغ کنم این است که به خداوند یکتا ایمان بیاورید و نیکی و پاکی و اخلاق خوب را سرلوحه رفتار خود قرار دهید.
و باز کافران کوردل پاسخ می دادند:
این نوح! اگر دنبال رستگاری و هدایت مایی باید به ما بیاندیشی نه این گروه فقیر و ناچیز که دور تو جمع شده اند. تحمل آنان برای ما غیرممکن است.
نوح با بردباری و شکیبایی به خداوند خود پناه می برد و برای هدایت کافران دعا می کرد و از تنها یاری دهنده کافران دعا می کرد و از تنها یاری دهنده بشر می خواست تا به پیروان راستین حق کمک کند.
آزارها و ریشخندها و اذیت های کافران تمامی نداشت. با این حال نوح سال های سال به ارشاد قوم خود می پرداخت و آنان را به سوی خداوند یگانه دعوت می کرد اما بی شرمی و گستاخی قوم روز به روز، بیشتر می شد، تا آن جا که در یکی از روزها، گروهی از کافران به سوی نوح آمدند و به او گفتند:
ای نوح ما دیگر نمی خواهیم تو ارشادمان کنی. ما از حرف ها و دلایل تو خسته شده ایم. دیگر درباره خدایت با ما حرف نزن...
نوح از سخنان آنان برآشفت و فرمود:
چه می گویید؟ آیا می خواهید عذاب الهی را بر سر خود فرا خوانید؟
کافران با بی شرمی گفتند:
آری! کو! کجاست آن عذابی که تو ما را از آن می ترسانی؟ مگر نمی گویی اگر ایمان نیاوریم عذاب الهی در می رسد؟ خوب! ما منتظریم برو به خدایت بگو عذابش را بفرستد!
کافران پس از گفتن این سخنان، باخنده و تمسخر از نوح دور شدند.
چیزی نگذشت که خداوند امر فرمود تا نوح از حرفه و شغل نجاری اش بهره ببرد و به کمک یارانش کشتی بزرگی بسازد.
نوح یارانش را به دور خود فراخواند و پیام الهی را به گوش آنان رساند. چیزی نگذشت که گروه مؤمنان، از تنه ی درختان کهنسال، تخته هایی فراهم آوردند و به ساخت کشتی مشغول شدند. کافران باز هم دست بردار نبودند و هر روز به نوعی برای مؤمنان مزاحمت ایجاد می کردند و با زبان عمل آنان را آزار می دادند.
یکی از آنان می گفت:
دیگری می گفت:
این پیرمرد آیا عمرت کفاف می دهد که کشتی ای به این بزرگی را تمام کنی؟
این آزارها به خانه نوح نیز راه پیدا کرده بود و حتی فرزند او را فریب داده بودند و از اونیز به عنوان ابزار آزار پدر استفاده می کردند.
نوح می دانست هیچ کلامی محکم تر و محقق تر از کلام خداوند نیست لذا تردیدی در اجرا شدن سخن خداوند نداشت و بردبار و شکیبا بودو یاوه های مردم از خدا بی خبر را به هیچ می انگاشت.
سرانجام پس از سال ها تلاش کار ساختن کشتی به پایان رسید. نوح برای آخرین بار از کافران خواست که به خدای یگانه ایمان بیاورند و از عذاب الهی خود را حفظ کنند و وارد کشتی شوند. از سوی خداوند فرمان رسید که نوح، خانواده و یارانش را سوار بر کشتی کند و دستور رسید که از هر نوع حیوان نیز، یک جفت، درون کشتی جای داده شود.
عذاب الهی با فراجوشیدن آب از میان تنور خانه ای نمایان شد. آنگاه ابرهای تیره در رسیدند و آسمان تاریک و کدر شد.
همگی سوار بر کشتی نوح شدند. باران شروع به باریدن کرد. کافران هنوز باور نمی کردند که عذاب فرا رسیده است و می پنداشتند، ابرها پس از بارش پراکنده خواهند شد.

نوح تا آخرین لحظات از کافران می خواست تا ایمان بیاورند. اما آنان همچنان حرف های نوح را باور نمی کردند و او را از خود می راندند. نوح دل نگران پسرش بود. او را صدا کرد:
یا بنی ارکب معنا و لاتکن مع الکافرین
پسرکم! ایمان بیاور و به کشتی درآ!
پسرس در حالی که به سمت قله کوهی می شتافت مغرور و بی ایمان، رو از پدر برگرداند و گفت:
بالای کوه از غرق شدن در امانم. به کشتی تو احتیاج ندارم پدر!
امواج بالا و بالاتر می آمد و کشتی روی آب شروع به حرکت کرد. نوح چشم بر پسر نافرمانش دوخته بود و چیزی نگذشت آب همه جا را فرا گرفت و هر چه روی زمین بود را در خود بلعید و پدر به چشم خود دید که فرزند ناخلفش در آب غوطه ور شد و به کام مرگ فرو رفت.

دلتنگ به خداوند پناه برد و فرمود:
خداوندا تو خود گفتی خانواده ام رانجات می دهی! پس چرا فرزندم...؟
ندا آمد:
لیس من اهلک انه عمل غیر طالح
ای نوح! او دیگر از خاندان تو نیست. او عملی ناخوب و غیر صالح است. بر آنچه که از تو پوشیده است، درنگ مکن چرا که ما تنها به نجات مؤمنان وعده دادیم.
نوح از خداوند پوزش طلبید و به او پناه برد و فرمود: پروردگارا، به درگاه تو پناه می برم و از این که چیزی درخواست کردم که نمی دانم، پوزش می طلبم؛ یقیناً اگر تو بر من رحمت نیاوری، من زیانکار خواهم بود.
پس از چند روز، ابرها رفته رفته پراکنده شدن وآفتاب اشراق خود را بر کشتی نوح پراکنده کرد. سرنشینان شگفت زده از آنچه رخ داده بود، در انتظار فرمان الهی بودند تا آن که بر زمین و آسمان فرمان آمد که بارش به پایان رسد و زمین آب های مانده بر خویش را فرو بلعد تا کشتی به خشکی نشیند و این گونه نوح و یاران مؤمنش زندگی دوباره ای را آغاز کردند.

منبع:نشریه روشنان،شماره 5