من این‌جا نشسته‌ام، پشت این پنجره، کنار این پیچک سبز.

من این‌جا نشسته‌ام تا فکر کنم تو همیشه مرا می‌بینی.

هر چند بابا می‌گوید که تو همیشه، همه­جا ما را می‌بینی.

اما من گاهی، فقط گاهی تو را گم می‌کنم و از هر چیز کوچکی غمگین می‌شوم.

ولی فوری به خودم می‌گویم: «وقتی این همه برگ‌های این پیچک سبز، سبز مانده‌اند و مدام می‌روند بالا و می‌خواهند به تو برسند و تو هیچ­کدام از آن‌ها را ـ حتی کوچکترین‌شان را ـ فراموش نکرده‌ای، چطور ممکن است مرا فراموش کنی؟»

نویسنده: مژگان بابامرندی