خدایا تو هیچ ­چیز را فراموش نمی ­کنی!

من این‌جا نشسته‌ام، پشت این پنجره، کنار این پیچک سبز. من این‌جا نشسته‌ام تا فکر کنم تو همیشه مرا می‌بینی. هر چند بابا می‌گوید که تو همیشه، همه¬جا ما را می‌بینی.
جمعه، 16 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
خدایا تو هیچ ­چیز را فراموش نمی ­کنی!
من این‌جا نشسته‌ام، پشت این پنجره، کنار این پیچک سبز.

من این‌جا نشسته‌ام تا فکر کنم تو همیشه مرا می‌بینی.

هر چند بابا می‌گوید که تو همیشه، همه­جا ما را می‌بینی.

اما من گاهی، فقط گاهی تو را گم می‌کنم و از هر چیز کوچکی غمگین می‌شوم.

ولی فوری به خودم می‌گویم: «وقتی این همه برگ‌های این پیچک سبز، سبز مانده‌اند و مدام می‌روند بالا و می‌خواهند به تو برسند و تو هیچ­کدام از آن‌ها را ـ حتی کوچکترین‌شان را ـ فراموش نکرده‌ای، چطور ممکن است مرا فراموش کنی؟»

نویسنده: مژگان بابامرندی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما