إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ[1]
فکر میکردم همه چیز را میدانم؛ فکر می کردم آنقدر بزرگ شده ام که همه چیز را بدانم؛ اما تنها پرتوی باریکی از خورشید بر ذهن تاریک من می تابید و افکارم مثل قایق شکسته ای در امواج اقیانوسی ناآرام شناور بود. هرچه می رفتم کمتر می رسیدم و هرچه می خواستم کمتر به دست می آوردم. من هیچ نمی دانستم که گاهی نرسیدن بهتر از رسیدن است. نمی دانستم گاهی نرسیدن نعمت است، رحمت است. مادربزرگ اما بیشتر از من می دانست، وقتی چشم هایش را با گوشه ی چادرنمازش پاک می کرد و می گفت: «خدایا! هرچه صلاح باشه همون بشه.» دلم می خواهد در ساحل چشم های مادربزرگم آرام بگیرم و دست هایش را که هرروز به اقیانوس آرام تو پیوند م یزند، ببوسم. دلم می خواهد دعاهایم شبیه دعاهای مادربزرگ باشد و باور کنم که تو می دانی و ما نمی دانیم.
فکر میکردم همه چیز را میدانم؛ فکر می کردم آنقدر بزرگ شده ام که همه چیز را بدانم؛ اما تنها پرتوی باریکی از خورشید بر ذهن تاریک من می تابید و افکارم مثل قایق شکسته ای در امواج اقیانوسی ناآرام شناور بود. هرچه می رفتم کمتر می رسیدم و هرچه می خواستم کمتر به دست می آوردم. من هیچ نمی دانستم که گاهی نرسیدن بهتر از رسیدن است. نمی دانستم گاهی نرسیدن نعمت است، رحمت است. مادربزرگ اما بیشتر از من می دانست، وقتی چشم هایش را با گوشه ی چادرنمازش پاک می کرد و می گفت: «خدایا! هرچه صلاح باشه همون بشه.» دلم می خواهد در ساحل چشم های مادربزرگم آرام بگیرم و دست هایش را که هرروز به اقیانوس آرام تو پیوند م یزند، ببوسم. دلم می خواهد دعاهایم شبیه دعاهای مادربزرگ باشد و باور کنم که تو می دانی و ما نمی دانیم.
نویسنده: اکرم کشایی
پینوشت:
1. سوره ی مبارک بقره، آیه ی30.