قرآن و لزوم تعامل قوانين با حکمت و مصلحت
چکيده
کليد واژه ها: عقل و دين، قانون الهي، کتاب و حکمت، عقلانيت ديني، تشخيص مصلحت.
مقدمه
آيه 213 سوره بقره روشنگر اين وجه از دين الهي است.(1) اين آيه بيان مي کند که مهم ترين سبب براي وضع قوانين، اختلاف افراد در بهره برداري از منابع و مواهب حيات است. اين اختلاف، امري کاملا طبيعي و حتي به تعبير برخي مفسران، امري فطري است. (محمدحسين طباطبايي، 1972م، ج2، ص 111، ذيل آيه 213 سوره بقره) راه حلي که به نظر مي رسد از کارآمدي هميشگي برخوردار باشد، وضع قوانين عادلانه براي رفع اختلافات است. اين راه حل نيز فطري است. بنابراين دو واژه و مفهوم کليدي در اين آيه و برخي آيات ديگر درباره ي حيات اجتماعي بشر مطرح شده است:
1. «اختلاف» انسان ها با يکديگر که گاه به تقابل و ستيز با يکديگر نيز مي انجامد. 2. قانون الهي مبتني بر عدالت که به عنوان «کتاب» عنوان شده است.
بنابراين، «اختلاف» و «کتاب»، دو کليدواژه ي زندگي اجتماعي بشر هستند که بايد ديد آيا تنها با همين دو واژه، مي توان قفل هاي موجود بر سر راه زندگي بشر را گشود و يا به کليد ديگري نيز، نياز است.
با بررسي واژه پژوهانه ي کليدواژه ي «کتاب» در قرآن، با اين پديده روبه رو مي شويم که غير از کاربردهاي کتاب به صورت منفرد، اين واژه در ده مورد از آيات قرآن در کنار حکمت به کار رفته است. با اين بيان، کليدواژه ي «حکمت»، چرخه ي اين بحث را تکميل مي کند و با تعاملش با کتاب، سعادت انسان را در زندگي اجتماعي تأمين مي کند. بررسي اين آيات نشان مي دهد که کتاب، قوانين الزام آور دين آسماني است و حکمت، عنصري فراتر از شريعت است، که البته هميشه بايد در تعامل با کتاب و شريعت باشد. در واقع، خداوند بر اين نکته تأکيد کرده که به پيامبرانش دو چيز داده است تا بر اساس آن دو، جامعه را به سرمنزل مقصود برسانند و از آنها بر آن دو، عهد و ميثاق گرفته است. آن دو چيز همانا «کتاب» و «حکمت» است.
فرضيه ي ما اين است که مراد از کتاب در اين اصطلاح، قوانين الزام آور شريعت است که جامعه ي بشري در هنگام اختلاف به آن نيازمند است. از اين رو، تفسير کتاب در اين آيات، به قرآن يا تورات و انجيل ، تفسيري دقيق نيست.
در اين مقاله، ابتدا معناي لغوي«کتاب» مورد بررسي قرار گرفته، سپس کاربرد و وجوه معاني آن در قرآن برشمرده شده است و آنگاه به شرح نظريه ي خاص اين مقاله در رابطه با معناي کتاب در آيات مربوطه به «کتاب و حکمت» پرداخته شده است. سپس با تشريح معناي لغوي و کاربردي «حکمت»، ملازمه ي بين کتاب و حکمت بررسي شده و در پايان، رابطه ي منطقي بين «کتاب و حکمت» بيان گرديده است.
معناي لغوي کتاب
«ک، ت، ب» اصل صحيح واحد يدلّ علي جمع شيء الي شيء، من ذلک الکتاب و الکتابه، و من الباب الکتاب و هو الفرض و يقال للحکم الکتاب و يقال للقدر الکتاب؛ واژه ي «ک، ت، ب» يک اصل دارد و آن ضميمه کردن چيزي به چيز ديگر است. کتاب و کتابت به معناي نوشتار و نوشتن و نيز کتاب به معناي فرض و واجب از همين باب است و به «حکم» و «سرنوشت» نيز کتاب اطلاق مي شود. (ابن فارس، 1410ق، ج5، ص158)
ابن دُريد (م321 ق) نيز در کتاب جمهره اللغه مي نويسد:
«اصل الکتب ضمّک الشيء الي الشيء؛ اصل واژه ي «کتب» اين است که چيزي را به چيز ديگر ضميمه سازي.» (ابن دريد، بي تا، ج1، ص196)
طبرسي (م 548ق) نيز در مجمع البيان آورده است:
«کتاب مصدر است به معناي مکتوب و اصل آن «جمع» است.» (طبرسي، 1415 ق، ج1، صص79-80)
نتيجه آنکه، معناي وضعي اوليه ي کتاب، نه نوشتن و نوشتار است و نه مجموعه ي مدون بين دو جلد، بلکه همانطور که در سخن واژه شناسان ملاحظه مي شود، اين واژه در اصل به معناي انضمام و جمع بين دو چيز، وضع شده است.
موارد کاربرد کَتَبَ و مشتقات آن
خليل بن احمد فراهيدي (م 171ق) در کتاب «العين» مي نويسد:
«وقتي ريسماني را در يک سوراخ بيني ناقه اي مي کنند و از سوراخ ديگر بيني اش درآورند، درباره ي آن ناقه گفته مي شود: «کتب منخراها بخيط»؛ دو سوراخ بيني اش با ريسماني به هم پيوند زده شد». (فراهيدي، 1414 ق، ج 3، ص 1552)
همو مي نويسد:
«الکتب خرز الشيء بسير»؛ «کتب»، دوختن چيزي با بند چرمي است ، (فراهيدي، 1414ق، ج3، ص 1552) مجدالدين فيروزآبادي (م817 ق) در کتاب بصائر از قول ابن الاعرابي مي نويسد:
«شنيدم که مردي اعرابي مي گفت.«اکتبت فم السّقاء فلم يستکتب لي، اي: لم يستوک لجائفه و غلظه»؛ خواستم دهانه ي مشکم را ببندم، اما آن به خاطر سختي و غلظتش بسته نشد.(فيروزآبادي، بي تا، ج4، ص330)
راغب اصفهاني (م502ق) در مفردات مي نويسد:
«اکتب ضمّ اديم الي اديم يقال کتبت السّقاء»؛ کلمه ي «کتب» عبارت است از ضميمه کردن چرمي به چرمي ديگر با دوختن، وقتي گفته مي شود «کتبت السّقاء» يعني مشک را دوختم.(راغب اصفهاني، 1412 ق، ص 699)
همچنين طبرسي مي نويسد:
«الکتبه الخزره... و منه قبل للنجد کتيبه لانضمام بعضهم الي بعض؛ به بخيه، کتبه گفته مي شود... و به سپاه نيز کتيبه گفته مي شود، زيرا افراد سپاه به يکديگر پيوند دارند». (طبرسي، 1415 ق، ج1، ص80)
نتيجه آنکه، از بيشتر موارد استعمال اوّليه کتب و مشتقات آن مستقاد مي شود اين ماده براي مطلق جمع به کار نرفته است و موارد کاربرد به خوبي نشان مي دهد که مراد از آن ايجاد پيوندي ناگسستني ميان دو يا چند چيز است.
کتابت به معناي نوشتن و ارتباط آن با معناي اصلي
راغب اصفهاني در مفردات، اين ارتباط را چنين بيان مي کند:
«و في التعارف ضمّ الحروف بعضها الي بعض بالخطّ؛ در عرف زبان، به انضمام حروف به يکديگر با خط، کتابت گفته مي شود.» (راغب اصفهاني، 1412 ق، ص 699)
به نظر نگارنده، نوشتن را از اين جهت کتابت گفته اند که کلمه ها و جمله ها بر صفحه اي از سنگ، چرم، کاغذ و... نقش مي بندد و با آن گره مي خورد و يا در آن ثبت و ضبط مي شود.
سير اطلاق واژه ي کتاب بر معناي گوناگوني
وجوه معاني کتاب در قرآن
«بدان که کتاب در قرآن بر پنج وجه باشد: وجه نخستين، به معني آن بُوَد که نبشته است در لوح محفوظ، چنانکه خداوند در آيه 6 سوره احزاب فرمود: «... کَانَ ذَلِکَ فِي الکِتَبِ مَسطُوراً» (2) يعني مکتوباً في اللوح المحفوظ، وجه دوم، کتاب به معني فريضه کردن بود، چنانکه در سوره بقره گفت: «... کُتِبَ عَلَيکُمُ الصِّيَامُ...»؛ (بقره، 183) روزه بر شما مقرر شده است. يعني فرض. و در سوره نساء گفت:«... إنَّ الصَّلوهَ کَانَت علي المُؤمنينَ کتباً مَّوقُوتاً»؛ (نساء، 103) نماز بر مؤمنان، در اوقات معين مقرر شده است، يعني مفروضاً. وجه سوم، کتاب به معني حکم راندن بود، چنانکه در سوره آل عمران گفت: «...لَبَرَزَ الَّذينَ کُتِبَ عَلَيهِمُ القَتلُ إِلَي مَضَاجِعِهم...»؛ (آل عمران، 154) کساني که کشته شدن بر آنان نوشته شده، قطعا به سوي قتلگاه هاي خويش مي رفتند، يعني لقضي. وجه چهارم، کتاب به معني جعل و قرار دادن بُوَد، چنانکه در سوره مجادله فرموده:«...أُولَئِکَ کَتَبَ فِي قُلُوبِهِم الإيمَنَ...»؛ (مجادله، 22) در دل اينها که خداوند ايمان را نگاشته است. وجه پنجم، کتاب به معني فرمودن بُود، چنانکه در سوره مائده گفت:«يا قَومِ ادخُلُوا الأرضَ المُقَدَّسَهَ الَّتِي کَتَبَ اللهُ لَکُم...»؛ (مائده، 21) اي قوم من، به سرزمين مقدسي که خداوند براي شما مقرر داشته است درآييد، يعني امرکم ان تدخلوها.(تفليسي، 1340 ش، صص 247-248)
واژه ي کتاب در قرآن کريم در وجوه ديگري نيز به کار رفته است که در سخن تفليسي نيامده است؛ يکي از آن وجوه اطلاق واژه ي کتاب برنامه ي اعمال انسان است که خداوند فرمود:«... فَمَن أُوتِيَ کِتَبَهُ، بِيَمينِه...»؛ (اسراء، 71) کسي که نامه ي اعمالش به دست راستش داده مي شود و از آن مهمتر، اطلاق واژه ي کتاب بر قرآن، تورات، انجيل و ديگر کتب آسماني است، مانند: «ذَلکَ الکِتَبُ لَا رَيبَ فِيهِ...»؛ (بقره،2) اين است کتابي که در [حقانيت] آن هيچ ترديدي نيست.(فيروزآبادي، بي تا، ج 14، صص 320-322) اکنون بايد ديد که مراد از «کتابِ» نازل شده بر پيامبران بويژه در مواردي که خداوند آنرا قرين حکمت ساخته است، چيست. فرضيه ي ما در اين مقاله اين است که گاه مراد از کتابِ نازل شده بر پيامبران، همان چيزي است که اکنون به کتب آسماني شهرت يافته است، که قرآن کريم، تورات و انجيل از مصاديق آن است و گاه مراد از کتاب، آيين و قانون عدل است که به همراه حکمت، پايه هاي سعادت و به روزي جامعه را تشکيل مي دهد. به طور مثال، خداوند در آيات 48 سوره ي آل عمران و 110 سوره ي مائده، فرموده است که، به حضرت عيسي (عليه السلام)، کتاب، حکمت، تورات و انجيل را تعليم داده است (4) که ظهور اين آيات بر اين مطالب دلالت دارد که کتاب از نظر مفهومي هميشه معادل تورات و انجيل يا قرآن کريم نيست، بلکه مفهومي عام تر و يا احياناً خاص تر دارد.
نياز بشر به کتاب (قانون عدل)
خداوند همراه با فرمان هبوط به آدم و حوا، مسئله نزاع نسل آنها را مطرح کرده است؛ آيات زير گوياي اين مطلب است:
«قَالَ اهبِطَا مِنهَا جَمِيعَا بَعضُکُم لِبَعضٍ عَدُوٌّ...»؛ (طه، 123) فرمود همگي از آن مقام فرود آييد، در حالي که بعضي از شما دشمن بعضي ديگر است.
«...وَ قُلنَا اهبِطُوا بَعضُکُم لِبَعضٍ عَدُوٌّ...»؛ (بقره، 36) و فرموديم فرود آييد، شما دشمن همديگريد.
«قَالَ اهبِطُوا بَعضُکُم لِبَعضٍ عَدُوٌّ...»؛ (اعراف، 24) فرمود فرود آييد، که بعضي از شما دشمن بعضي ديگريد.
از نظر تاريخي، تجسم اولين اختلاف در بين ابناء بشر، اختلاف دو فرزند آدم بوده است. اما از آيات قرآن چنين استفاده مي شد که اين امر ، فراگير بوده، تمام فرزندان آدم به نوعي آنرا تجربه مي کنند. خداوند درباره ي اختلاف مردم با يکديگر مي فرمايد:
«وَ مَا کَانَ النَّاسُ إلّا أُمَّهً واحدهً فَاختَلَفُوا...»؛ (يونس، 19) و مردم جز يک امت نبودند، پس اختلاف کردند.
توضيح آنکه؛ انسان موجودي اجتماعي است، بنابراين يا بالطبع و يا بالضروره، بايد افراد انسان با هم انس گرفته و با همکاري يکديگر امور زندگي را به سامان برسانند. از اين رو، با نگاهي تاريخي به جوامع بشري به روشني در مي يابيم که ابتدا افراد بشر داراي وحدت بوده اند؛ اين وحدت در شکل يک خانواده، يک قوم يا يک قبيله پديدار شده است. اما با گذشت زمان، بين افراد آن قوم و قبيله اختلاف به وجود آمده و گاهي اين اختلاف به جنگ و ستيز کشيده شده است.
نه تنها از نظر تاريخي چنين بوده که ابتدا وحدت، حاکم بوده و سپس اختلاف پديد آمده است، بلکه در هر مقطع زماني، که به نهادهاي اجتماعي يک جامعه نگاه کنيم، مي بينيم که ابتدا چند نفر با وحدت و همدلي، يک نهاد اجتماعي را بنيان مي نهند، اما ديري نمي گذرد که نشانه هاي اختلاف در آنها پديدار مي شود. به طور مثال، نهاد خانواده ، در ابتدا با عشق زن و مرد به يکديگر آغاز مي شود و در آغاز چنان وحدتي بين زوجين پديد مي آيد که گويا يک روح در دو کالبد هستند، ولي نوعاً پس از گذشت مدت زماني، مسائل اختلافي بين آنها رُخ مي نمايد. همين امر در مورد تشکيل نهادهاي اجتماعي ديگر همچون حزب، گروه، شرکت و... نيز صادق است.
واکاوي پديده ي اختلاف در زندگي اجتماعي
منشأ اختلاف در نوع بشر
همچنين انسان ها به حکم ضرورت، با توجه به مواد خلقت و منطقه زندگي و عادات و اخلاقي که مولد خلقت و منطقه ي زندگي است، مختلف اند. قرآن کريم مي فرمايد: «...وَ لَا يَزَالُونَ مُختَلفينَ إلّا مَن رَّحِمَ رَبُّکَ و لِذَلِکَ خَلَقَهُم...» (هود،118 و 119) و به طور پيوسته در اختلافند، مگر کساني که پروردگار تو به آنان رحم کرده، و براي همين آنان را آفريده است.
بنابراين، اختلاف امري است ضروري که وقوعش در بين افراد جامعه هاي بشري حتمي است.(طباطبايي، 1972 م، ج2، ص 118، ذيل آيه 213 سوره بقره) بنابراين، افراد بشر در تجربه ي زندگي اجتماعي دو مرحله را به ترتيب زير، پشت سر مي گذارند:
1. مرحله ي اتحاد و يگانگي
2. مرحله ي اختلاف و دوگانگي
به راستي، بشر پس از طي اين دو منزل، منزل سومش کجا است؟ چند مرحله را مي توان به عنوان مرحله ي بعدي زندگي اجتماعي بشر فرض کرد. که عبارت اند از:
1. افتراق و جدايي
2. برخورد و ستيز
3. تن دادن به قانون عدل
اما راه حل اول، يعني افتراق و جدايي، مخالف اصلي بناي جامعه بشري است. انسان بدون اجتماع نمي تواند امر زندگي اش را به سامان برساند. بنابراين، افتراق و جدايي نتيجه اي جز اضمحلال اجتماع بشري که ملازم با اضمحلال بشر و سعادت اوست، ندارد. مي توان تصور کرد که هر حزبي پس از تشکيل به دو يا چند حزب تقسيم شود و باز هر يک از احزاب انشعابي به گروه هاي ديگري و همين طور اين سير افتراق ادامه پيدا کند. با اين افتراق ها، هدفي که از ابتدا حزب براي آن تشکيل شده بود، نقض مي شود. يا مي توان تصور کرد که اگر هر زن و شوهري پس از بروز اولين اختلاف، از هم جدا شوند! در اين صورت ضروري ترين و اولي ترين نهاد اجتماعي که خانواده است، هيچ گاه ثبات و دوام نخواهد يافت.
راه حل دوم، يعني برخورد و ستيز، نتيجه اي جز نابودي بشر و جامعه بشري به دنبال نخواهد داشت. اگر گفته مي شود که انسان بالطبع يا بالضروره موجودي اجتماعي است، ساده ترين برداشتي که از اين موضوع مي توان داشت اين است که افراد بشر به استعداد ها و توانايي ها و خدمات يکديگر براي حل مشکلات زندگي خود، نيازمندند. به طور مثال، وقتي حزبي تشکيل مي شود، اين بدان معناست که افرادي احساس کرده اند، هر يک از آنها به تنهايي قادر به رسيدن به هدف مشترکي که بر مبناي آن، حزب را تشکيل داده اند، نيست. حال اگر فرداي تشکيل حزب، گروهي از آنها گروه ديگري را کنار بگذارد و در فرداي ديگر، گروه ديگري حذف شوند و همين طور در فردا و فرداهاي ديگر، افراد ديگري دچار سياست حذف از صحنه ي حزب شوند، اين چيزي جز نقض غرض تشکيل حزب نخواهد بود.
با مردود شناخته شدن دو راه حل پيش، چاره اي جز اين نمي ماند که افراد بشر بر آييني گرد آيند که مورد توافق آنهاست. اما کدام آيين مي تواند همه ي انسان ها را بر گرد خود جمع کند؟ بايد گفت که اين آيين چيزي نيست جز قانوني که به عدالت حکم کند. عدل امري است که مقبول طبع همه ي انسان ها بوده و همگي بر آن پاي مي فشارند. پس راه حل معقول براي رفع اختلاف آن است که افراد بشر بر اساس قانون حق و عدل با هم مشارکت کنند و هر گاه با هم اختلاف کردند، قانون عدل، حکم کننده ي بين آنها باشد.
رفع اختلاف، مهم ترين شأن کتاب
«وَ مَا أنزَلنَا عَلَيکَ الکِتَبَ إلَّا لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذي اختَلَفُوا فيه..»؛ (نحل، 64) و ما کتاب را بر تو نازل نکرديم، مگر براي اين که آنچه را در آن اختلاف کرده اند، براي آنان توضيح دهي.
اگر خداوند مي فرمايد که جامعه ي بشري پس از وحدت اوليه، دچار اختلاف مي شود:«وَ مَا کَانَ النَّاسُ أُمَّهً واحدهً فَاختَلَفُوا...»؛ (يونس، 19) راه حل اين اختلاف را نيز داوري کتاب حق مي داند؛ آنجا که مي فرمايد:« کَانَ النَّاسُ أُمَّهً واحدهً فَبَعَثَ اللهُ النَّبيّنَ مُبشِّرينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الکِتابَ بِالحَقِ لِيَحکُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اختَلَفُوا فيه...». (بقره، 213)
آنچه در مقابل کتاب و قانون، عدل، وجود دارد و بلاي جان انسان ها و جوامع بشري است و فساد و تباهي را در پي دارد، «اَهواء» و حاکميت آن است. هر جا کتاب = قانون عدل حکومت نکند و هواي نفس شخص يا اشخاص، بر مسند قدرت و قضاوت تکيه زند، فساد و تباهي نيز قرين چنين وضعيتي خواهد بود. خداوند در آيه 71 سوره مؤمنون، اين نکته را به ما مي آموزد که فساد و تباهي جهان، نتيجه ي قطعي پيروي از «اهواء» و خواهش هاي نفساني است و سعادت جوامع در گرو حاکميت کتاب و قانون حق است.«وَ لَوِ اتَّبَعَ الحَقُّ أهوِاآءَ هُم لَفَسَدَتِ السَّمواتُ وَ الأَرضُ وَ مَن فِيهِنَّ بَل أتَيناهُم بِذِکرِهِم...»؛ (مؤمنون، 71) و اگر حق از هوس هاي آنها پيروي مي کرد، قطعاً آسمان ها و زمين و هر که در آنهاست تباه مي شد بلکه «يادنامه»شان را به آنان داديم.
مراد از ذکر در اين آيه، کتاب است، خداوند در آيه اي ديگر به پيامبراکرم صلي الله عليه وآله يادآوري مي کند که بعد از نزول کتاب، بايد آنرا در بين مردم اجرا کند و هرگز نبايد به اهواء و خواهش هاي نفساني آنان جامه ي عمل بپوشاند.
«وَ أنزَلنَا إلَيکَ الکِتابَ بِالحَقِ... وَ لَا تَتَّبع أَهوَآءَهُم...»؛ (مائده، 48) و ما کتاب را به حق به سوي تو فرو فرستاديم... پس ميان آنان بر وفق آنچه خدا نازل کرده حکم کن، و از هوي هايشان پيروي مکن.
«إِنّا أنزَلنَا إلَيکَ الکِتابَ بِالحَقِّ لِتَحکُمَ بَينَ النَّاسِ بِمَا أرَاکَ اللهُ وَ لَا تَکُن لِلخَائِنِينَ خَصِيماً انا انزلنا اليک الکتاب بالحقّ لتحکم بين النّاس »؛ (نساء، 105) ما کتاب را به حق بر تو نازل کرديم، تا ميان مردم به موجب آنچه خدا به تو آموخته داوري کني.
يادآوري مي کنيم که خداوند هر جا کتاب (= قانون) را به عنوان تنها امر حاکم در حل اختلافات معرفي کرده، بر «حقّ» بودن آن نيز تأکيد نموده است. بنابراين تنها قانون حق است که مي تواند وحدت همراه با سعادت جامعه ي بشري را تضمين کند.
حکمت؛ مکمل کتاب
قرآن کريم در ده مورد بر همراهي کتاب و حکمت پاي فشرده است، که اين خود نکته اي تأمّل برانگيز است، پاره اي از اين آيات به شرح زير است:
«...وَ أَنزَلَ اللهُ عَلَيکَ الکِتَبَ و الحِکمَهَ.» (نساء، 113) و خدا کتاب و حکمت را بر تو نازل کرد.
اين آيه بيان مي کند که خداوند همانگونه که کتاب را بر پيامبر اکر(ص) نازل فرموده، حکمت را نيز بر او فرستاده است. او نيز مأموربوده است تا هم کتاب و هم حکمت را به مردم تعليم دهد:«... وَ يُعَلِّمُهُمُ الکِتَبَ وَ الحِکمَهَ...»؛ (بقره، 129 و 151) و کتاب و حکمت را به ايشان تعليم مي دهد.
اين امر اختصاص به پيامبر اسلام نداشته است، بلکه پيامبران ديگر را نيز شامل شده است. خداوند در مورد حضرت عيسي، عليه السلام مي فرمايد:
«وَ يُعَلّمُهُ الکِتَبَ وَ الحِکمَهَ وَ التَّورات وَ الإِنجِيلَ».(آل عمران، 48)
«...وَ إِذ عَلَّمتُکَ الکِتَبَ وَ الحِکمَهَ و التَّورات وَ الإِنجِيلَ».(مائده، 110)
همچنين در مورد پيامبران آل ابراهيم آمده است:
«...فَقَد ءَاتَينا ءَالَ إبراهيمَ الکِتَبَ وَالحِکمَهَ...»؛ (نساء، 54) در حقيقت، ما به خاندان ابراهيم کتاب و حکمت داديم.
از ظاهر اين آيات استفاده مي شود که حکمت در مفهوم و مصداق، عين کتاب نيست، گرچه در برخي موارد بر کتاب نيز قابل انطباق است، يعني داراي مصاديق مشترک هستند. به هر حال، لازم است در مفهوم و مصداق حکمت تأمّل بيشتري شود تا معلوم شود چرا صرفاً کتاب نمي تواند تضمين کننده ي سعادت بشر در زندگي اجتماعي باشد.
تأمّلي در معناي حکمت
«مراد از حکمت، دانش عقلي است. حکمت مترادف فلسفه است. در ده آيه، کتاب و حکمت را قرين يکديگر ساخت و گفت: به پيغمبران هم کتاب آموختيم و هم حکمت را، يعني هم معقول و هم منقول و پيغمبران به مردم نيز هردو را آموختند.(بنابراين حکمت) بايد چيزي غير از کتاب باشد. وحي و تعبد و شريعت براي همه ي مردم است و حکمت براي گروهي خاص. حفظ کردن ظاهر احکام شرعي است، خاص جماعتي نيست؛ با آنکه فرمود:«... وَ مَن يُؤتَ الحِکمَهَ فَقَد أُوتِي خَيراً کَثِيراً...».(بقره، 269) (شعراني، 1398 ق، ص192)
به نظر نگارنده، در اين بيان، ميان اصطلاح قرآني و اصطلاح فلسفي خلط شده است. قرآن کريم حکمت را در همان معناي لغوي اش به کار برده است که معنايي وسيع است و صرفاً به قضاياي فلسفي و عقلي منحصر نمي شود. براي روشن شدن اين مطلب به بيان معناي حکمت، از نظر معناي وضعي و کاربردهاي قرآني آن مي پردازيم.
نظرات لغت پژوهان در معناي حکمت
«ح، ک، م، يک اصل دارد و آن «منع» است. حکم را از آن جهت حکم گفته اند که منع از ظلم مي کند، به آهني که در لگام اسب است، «حَکَمَه» گفته مي شود، چون آن را از سرپيچي باز مي دارد. حکمت، امري است که مانع جهل مي شود». (ابن فارس، 1410ق، ج2، ص91)
احمدبن محمد فيومي در المصباح المنير مي نويسد:
«حکمت، امري است که صاحبش را از خلق و خوي پست باز مي دارد.»(فيومي، 1405 ق، ص145)
راغب اصفهاني در مفردات مي گويد:
«اصل اين کلمه بر «منع در جهتِ اصلاح» دلالت دارد». (راغب اصفهاني، 1412 ق، ص248)
در توضيح سخنان لغت پژوهان بايد بگوييم که واژه ي حکمت داراي يک ماده و يک هيئت است؛ از نظر ماده، سه حرف«ح، ک، م»، دلالت بر منع مي کند. اما از نظر هيئت، حکمت بر وزن «فِعلَه» است که اين وزن بر نوع فعل دلالت دارد. پس معناي ماده و هيئت در مجموع عبارت است از: نوعي خاص از منع. پس حکمت يعني يک نوع خاص از منع و اين نوع خاص از حکمت چيزي نيست جز «منع در جهت اصلاح». بنابراين سخن راغب که اصل حکم را به معناي منع در جهت اصلاح دانسته است، صواب نمي دانيم. بلکه حکم را اعم از حکمت مي دانيم. حاکم کسي است که منع مي کند، اعم از آنکه منعش در جهت فساد باشد يا در جهت صلاح،اما حکيم کسي است که منع او تنها در جهت اصلاح امور است.
نظرات مفسران در مورد معناي حکمت
1. سنت (در مقابل کتاب)
2. سُنَن(در مقابل فرائض)
3. معرفت و فقه در دين
4. مواعظ و حلال و حرام
5. کلام عاري از فساد و بطلان
6. علم نافع
7. خشيت
به نظر نگارنده، مي توان تعريفي جامع از حکمت ارائه داد که بر تمام موارد و مصاديق آن در قرآن کريم و يا روايات ذکر شده، منطبق باشد. لذا با توجه به معناي لغوي حکمت و موارد کاربرد آن در قرآن و روايات مي توان گفت:
حکمت عبارت است از هر گونه گفتار، رفتار يا دانشي که انسان را از رفتن به طرف فساد باز دارد و او را به سوي سعادت رهنمون باشد.
با اين تعريف، حکمت از نظر قرآن داراي معنايي عام و فراگير است. هرگونه گفتار يا رفتاري که باعث منع از فساد شود، حکمت است؛ حتي برخي از افسانه ها نيز چه بسا حکمت آميز باشند؛ بلکه گاهي ترک يک فعل حکمت است. به طور مثال در روايات آمده است که «الصمت حکم» (مجلسي، 1983 ق، ج 13، ص425) در جايي که ممکن است سخن گفتن فسادآور باشد، سکوت فرد، منع از فساد مي کند، از اين رو اينگونه سکوت، حکمت شمرده شده است.
از بررسي آيات قرآن در مورد حکمت نيز استفاده مي شود که حکمت داراي مصاديقي فراگير است. در سوره اسراء پس از ذکر آياتي که مشتمل بر اوامر و نواهي وآگاهي هاي گوناگون در مورد نظام هستي و ربوبيت خداوند است. مي فرمايد:« ذَلِکَ مِمَّا أوحَي إِلَيکَ رَبُّکَ مِنَ الحِکمَهِ...»؛ (اسراء، 39) اين [سفارشها] از حکمت هايي است که پروردگارت به تو وحي کرده است. با دقت در مواردي که خداوند قبل از اين آيه بيان فرموده است، در مي يابيم که همه ي آن موارد اعم از اوامر، نواهي و بيان واقعيات هستي که در اين آيات آمده، در منع انسان از فساد و تباهي نقش دارد، از اين رو خداوند پس از بيان اين موارد فرمود: «کُلُّ کَانَ سَيِئُهُ و عِندَ رَبِّکَ مَکرُوهاً»؛ (اسراء، 38) همه ي اين [کارها] بدش نزد پروردگار تو ناپسند است. همچنين خداوند در سوره ي قمر، داستان هايي را که موجب بازداشتن انسان از فساد مي شود، حکمت بالغه ناميده است؛ زيرا مي فرمايد: «وَ لَقَد جَاءَهُم مِنَ الأنبَاءِ مَا فِيهِ مُزدَجَرٌحِکمَهٌ بالِغهٌ...» (قمر، 4-5) و قطعا از اخبار، آنچه در آن مايه ي منع است به ايشان رسيد. اين بود حکمت بالغه ي حق.
نکته اي که لازم است بر آن تأکيد شود آنکه، شريعت و آيين، منحصر در آن چيزي است که انبيا آورده اند، اما حکمت، خاص انبيا نيست، بلکه امري فراتر از آن است. خداوند درباره ي لقمان مي فرمايد: «وَ لَقَد ءَاتَينَا لُقمانَ الحِکمَهَ...» و به راستي، لقمان را حکمت داديم. (لقمان، 12) بنابراين نبايد پنداشت که دانش الهي منحصر به مواردي است که پيامبران آورده اند، بلکه باب فيض الهي گشوده است و بشر مي تواند از اين فيوضات استفاده کند. عقل و قلب بشر هميشه مي تواند سرچشمه ي حکمت هاي خداوندي باشد که روز به روز او را در مسير شناخت حقايق و راه رسم زندگي رهنمون باشد. از اين بحث مي توان نتيجه گرفت طرز تفکري که تمام راهکارهاي سعادت بشر را در قرآن و سنت جستجو مي کند و به دستاوردهاي بشر در علوم انساني وقعي نمي نهد، طرز تفکر صحيحي نيست. بويژه که در سخنان پيامبر و ديگر پيشوايان دين بر اين نکته تأکيد شده است که حکمت را گر چه نزد اهل نفاق و کفر باشد، بگيريد و به آن عمل کنيد. (نهج البلاغه، با ترجمه فيض الاسلام، کلمات قصار 79 و 80)
ملازمه ي کتاب و حکمت
در اينجا به نمونه هايي از پيوند بين کتاب و حکمت اشاره مي کنيم:
1. قانون قصاص و حکمت عفو
2. قوانين خانواده و حکمت گذشت و ايثار
اما از طرفي قانون نيز بايد حقوق متقابل افراد خانواده را تعيين کند، به طور مثال گر چه بين خواهر و برادر و نيز پدر و مادر بايد صميمانه ترين روابط برقرار باشد و در موارد لازم به نفع يکديگر گذشت و ايثار نمايند، اما مي بينيم که خداوند در احکام قرآن به صورت دقيق ميراث هر يک از اعضاي خانواده را پس از مرگ يکي از آنها، معين فرموده است.(نساء، 11-14) اما با همه ي تأکيد هايي که در آيات ارث و رعايت قانون ارث و تهديد متخلفان از اين قانون به عذاب خوارکننده شده است، اگر کساني احساس مي کنند که در بين افراد خانواده ي آنها افرادي هستند که احتياج بيشتري به حمايت مالي دارند، حکمت اقتضا مي کند که علاوه بر سهم ارث، مقداري از اموال خود را براي او وصيت کنند، (بقره، 180) يا برخي از وارثان از حق خود به نفع او درگذرند.
مواردي که بر شمرديم، از باب نمونه بود، بقيه ي قوانين اسلامي را نيز بايد در همين چارچوب ارزيابي کرد. پس اين تعامل کتاب و حکمت است که افراد و نهادهاي اجتماعي را به سمت خير و صلاح پيش مي برد، بايد همه ي افراد و نهادهاي اجتماعي را با حقوق حقه ي خود و ديگران آشنا کرد. ولي نبايد فراموش کرد که حکمت روح حاکم بر حقوق فردي و اجتماعي است، که اگر چنين روحي حاکم نباشد، جامعه و نهادهاي مدني به مثابه ي درختي با شاخ و برگ هاي زياد، ولي خشک و شکننده است. امروزه جوامعي در دنيا وجود دارد که در بعد قانون و قانون گرايي با کمتر مشکلي روبه رو هستند، اما سردي حاکم بر روابط خانواده و ديگر نهادهاي مدني، بلاي جان آنها شده و مردم را به دل مردگي و خمودي کشانده است.
اشکال و پاسخ
در پاسخ مي گوييم شکي نيست که همه ي قوانين الهي بر اساس حکمت تشريع شده است، اما اجراي احکام الهي هميشه همراه با حکمت نيست، از اين رو بين مقام تشريع و مقام اجرا در احکام و قوانين الهي بايد تمايز قائل بود. به همين جهت است که مي بينيم در فقه اسلامي، مصلحت داراي جايگاه با اهميتي است.
همچنين نبايد تصور شود که مردم فقط ملزم به اجراي قوانين (=کتاب) هستند و حکمت ها اموري اختياري و شخصي اند، بلکه همان گونه که خداوند هم کتاب و هم حکمت را، به انسان ها تعليم داده، آنها را نيز در برابر هر دومسئول، قرار داده است. اما حکمت ها به گونه اي اند که نمي توان آنها را به صورت قانون حتمي درآورد. وقتي دو حکم به ظاهر ضد و نقيض، هر کدام در جايي و فرصتي داراي مصلحت است چگونه مي توان هر دو را به صورت قانون الزامي کرد؟ بنابراين بايد مواردي را که داراي مصلحت نوعي است، الزامي کرد و تشخيص ديگر موارد به فهم انسان ها واگذاشت. از اين رو بايد گفت تنها قوانين نمي تواند انسان را به سعادت رهنمون کند. بلکه بايد حاکمان و مجريان قوانين نيز حکيم باشند.
رابطه ي منطقي بين کتاب و حکمت
اما در مقام اجرا، رابطه ي کتاب و حکمت، عام و خاص من وجه است. يعني داراي يک وجه اشتراک و دو وجه افتراق هستند. برخي از قوانين ـ با وجود آنکه براساس حکمت از جانب خداوند تشريع شده است ـ اجراي آنها در شرايطي خاص داراي حکمت نيست. همچنين برخي از حکمت ها شکل قانون الزام آور را ندارد. نقطه اشتراک هم در مواردي است که قوانين الهي مانند مقام تشريع، در اجرا نيز داراي حکمت اند.
واژه هاي هم خانواده با حکمت
1. فرقان
2. ميزان
3. حکم
نگارنده به اين نتيجه رسيده است که نحوه ي به کارگيري اين واژه ها در قرآن نشان مي دهد که اين واژه ها در فرهنگ قرآني هم خانواده حکمت هستند. اگر چه اين سه واژه از نظر مفهومي با حکمت متفاوت اند اما در قرآن، بويژه در جاهايي که در کنار کتاب به کار رفته اند با حکمت به وحدت مصداقي رسيده اند. شاهد بر اين مطلب اينکه در هيچ آيه اي در کنار واژه ي کتاب، بيش از يک واژه از واژه هاي «حکمت»، «حکم»، «فرقان» و «ميزان» به کار نرفته است، بلکه هميشه يکي از اين واژه ها به عنوان زوج کتاب به کار رفته است.
کتاب و فرقان در آيه ذيل که در مورد وحي به حضرت موسي است در کنار هم به کار رفته است:« وَ إِذ ءَاتَينَا مُوسي الکِتابَ وَ الفُرقانَ لَعَلَّکُم يَهتَدُونَ»؛ (بقره، 53) و آنگاه که موسي را کتاب و فرقان داديم.
فرقان هم مانند حکمت از اموري است که به پيامبران اختصاص ندارد. قرآن کريم مي فرمايد: «يَأيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِن تَتَّقُوا اللهَ يَجعَل لَّکُم فُرقَاناً...»؛ (انفال، 29) اي کساني که ايمان آورده ايد، اگر از خدا پروا داريد، براي شما نيروي تشخيص قرار مي دهد.
ميزان نيز، در دو آيه از قرآن کريم، در کنار کتاب به کار رفته است:« اللهُ الَّذِي أَنزَلَ الکِتابَ بِالحَقِّ وَ المِيزَانَ...»، (شوري، 17) خدا همان کسي است که کتاب و وسيله ي سنجش را به حق فرود آورد.«...وَ أَنزَلنَا مَعَهُمُ الکِتابَ وَ المِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالقِسطِ...»؛ (حديد،25) و با پيامبران، کتاب و وسيله سنجش را فرود آورديم.
بي ترديد، منظور از ميزان در اين آيات، ترازوي مادي نيست. بلکه معيار سنجش درستي از نادرستي است، که در عين حال با کتاب نيز متفاوت است.
حکم نيز در دو آيه از قرآن کريم، قرين واژه ي کتاب شده است:
«مَا کَانَ لِبَشَرٍ أن يُؤتِيَهُ اللهُ الکِتابَ وَ الحُکمَ والنُّبُوَّهَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِبَاداً لِي...»؛ (آل عمران، 79) هيچ بشري را نَسِزَد که خدا به او کتاب و حکم و پيامبري بدهد؛ سپس او به مردم بگويد: به جاي خدا، بندگان من باشيد.«يا يَحيَي خُذِ الکِتابَ بِقُوَّهٍ وَ ءَاتَيناهُ الحُکمَ صَبِيَّا» (مريم، 12) اي يحيي، کتاب را به جد و جهد بگير؛ و از کودکي به او نبوت داديم.
در آيه نخست، گرچه به سه چيز اشاره شده است: کتاب، حکم و نبوت، اما بايد توجه داشت که در اينجا موضوع بحث، بشر است، نه پيامبر. وقتي نبوت را در بشر ادغام کنيم مضمون آيه اين مي شود که به پيامبر، کتاب و حکم داده مي شود. بنابراين اين آيه همان چيزي را مي گويد که آيات مربوط به کتاب و حکمت بيان مي نمود. در روايات نيز حکم به جاي حکمت به کار رفته است، مانند آنکه روايت شده است:«الصمت حکم» (مجلسي، 1983، ج13، ص 425) که مراد از حکم، حکمت است. در آيه دوم هم روشن است که مراد از حکم، داوري و يا حکومت نيست چرا که حضرت يحيي عليه السلام هيچ گاه به مقام داوري و حکومت نرسيدند، به ويژه آنکه آيه، از اعطاي حکم به ايشان در دوران کودکي خبر داده است و روشن است که ايشان در دوران کودکي داور و يا حاکم نبوده اند. از اين رو نتيجه مي گيريم که پيامبران الهي غير از آن که صاحب کتاب وشريعت هستند؛ خداوند در درون آنها نيرو و قوه اي قرار داده است که آنها را به صلاح رهنمون مي شود.
نتيجه آنکه، قرآن کريم در کنار شريعت، امر ديگري را لازم مي بيند که آن امر به پيامبران نيز اختصاص ندارد و به پيامبران، قبل از اعطاي شريعت، داده مي شود. بنابراين جامعه ي انساني علاوه بر آنکه به شريعت و قانون الهي نياز دارد، به يک امر مکملي که شريعت را در مسير اصلي اش حفظ کند نيز نيازمند است. در قرآن کريم، اين امر مکمل با تعبيرهاي گوناگوني چون حکمت، فرقان و ميزان معرفي شده است.
نتيجه
1. در ده آيه قرآن کريم، بر پيوند بين کتاب و حکمت تأکيد شده است که به نظر مي رسد که در اين آيات، معناي خاصي از کتاب مراد است .
2. با توجه به اينکه مهمترين شأن کتاب نازل شده بر پيامبران، تبيين حق در موارد اختلافي و رفع اختلاف، بيان شده است و با توجه به برخي روايات که کتاب را در اين آيات به فرائض تفسير کرده اند، مي توان نتيجه گرفت که منظور از کتاب در اينگونه آيات، قوانين الزام آور شريعت است.
3. گر چه کتاب الهي در مقام تشريع بر حکمت الهي استوار است، اما در مقام اجرا هميشه چنين نيست، بلکه در برخي موارد اجراي کتاب چه بسا خلاف حکمت باشد، از اين رو تعامل کتاب و حکمت مي تواند تضمين کننده ي سعادت جامعه ي بشري باشد و از همين روست که بر قرين بودن کتاب و حکمت در دستور کار پيامبران تأکيد شده است.
4. قانون و قانون گرايي گر چه از ارزش هاي مهم در جامعه مدني است اما بايد در کنار آن به ترتبيت انسان هاي فهيم و حکيم نيز همت گماشت، عدم توجه به نيروي انساني در جامعه ي مدني در غرب، مهمترين نقطه ي آسيب آن جوامع است.
5. رابطه ي کتاب و حکمت در مقام تشريع، عام و خاص مطلق است، به گونه اي که حکمت عام و کتاب خاص است. اما در مقام اجرا، بين آنها نسبت عموم و خصوص من وجه برقرار است.
6. در قرآن کريم، علاوه بر واژه ي حکمت، واژه هاي معادل ديگري مانند «حکم»، «ميزان» و «فرقان» نيز به عنوان زوج واژه ي «کتاب» به کار رفته است. اين واژه ها به واژه ي حکمت داراي تعدد مفهومي و وحدت مصداقي هستند.
پی نوشت ها :
* استاديار و عضو هيأت علمي دانشگاه قم 1. «کَانَ النَّاسُ أُمَّهَ واحِدَه فَبَعَثَ اللهُ النَّبِّينَ مُبَشِرينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أنزَلَ مَعَهُم الکِتابَ بِالحَقِ لِيَحکُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اختَلَفُوا فِيهِ»؛ مردم، امتي يگانه بودند؛ پس خداوند پيامبران را نويدآور و بيم دهنده برانگيخت و با آنان، کتاب را به حق فرو فرستاد تا در ميان مردم در آنچه با هم اختلاف داشتند داوري کند.
2. احزاب، 6:«...وَ أُولُوا الأرحَامِ بَعضُهُم أولَي بِبَعضِ في کِتابِ اللهِ مِنَ المِؤمِنينَ وَ المُهاجِرِينَ إِلّا أن تَفعَلُوا إِلَي أولِيَائِکُم مَّعرُوفاً کَانَ ذَلکَ فِي الکِتاب مَسطُوراً »؛ و خويشاوندان طبق کتاب خدا، بعضي نسبت به بعضي اولويت دارند و بر مؤمنان و مهاجران مقدم اند، مگر آنکه بخواهند به دوستان مؤمن خود وصيت يا احساني کنيد و اين در کتاب خدا نگاشته شده است.
3. «وَ يُعَلِّمُهُ الکِتابَ وَ الحِکمَهَ وَ التَّورات وَ الإنجيلَ»؛ و به او کتاب و حکمت و تورات و انجيل مي آموزد. «وَ إذا عَلَّمتُکَ الکِتابَ وَ الحِکمَهَ وَ التَّورات وَ الإنجيلَ»؛ و آنگاه که تو را کتاب و حکمت و تورات و انجيل آموختم.
1. قرآن کريم، ترجمه فولادوند.
2. نهج البلاغه، ترجمه فيض الاسلام.
3. ابن دُريد، محمدبن حسن ازدي، (بي تا)، جمهره اللغه، بيروت: دارصار.
4. ابن فارس، احمد، (1410ق)، معجم مقاييس اللغه، بيروت: الدار الاسلاميه.
5. تفليسي، حبيش، (1340ش)، وجوه قرآن، تهران: انتشارات حکمت.
6. راغب اصفهاني، حسين، (1412ق)، مفردات الالفاظ القرآن في غريب القرآن، دمشق: دارالقلم.
7. شعراني، ابوالحسن، (198)، نثر طوبي، تهران: کتاب فروشي اسلاميه.
8. طباطبايي، سيد محمدحسين، (1972)، الميزان في تفسيرالقرآن، قم: اسماعيليان.
9. طبرسي، فضل بن حسن (1415ق)، مجمع البيان لعلوم القرآن، بيروت: مؤسسه الاعلمي.
10. طبري، محمدبن جرير، (1408ق)، جامع البيان عن تأويل آي القرآن، بيروت: دارالفکر.
11. فراهيدي، خليل، (1414ق)، ترتيب کتاب العين، قم، انتشارات اسوه.
12. فيروزآبادي، محمد، (بي تا)، بصائر ذوي التمييز في لطائف الکتاب العزيز، بيروت، المکتبه العلميه.
13. فيومي، احمد، (1405ق)، المصباح المنيز، قم: دارالجهره.
14. مجلسي، محمد باقر، (1983)، بحارالانوار، بيروت: مؤسسه الوفاء.
منبع: مجموعه مقالات قرآن و حقوق - ش 3